icon
قاسم گردان ما... :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

قاسم گردان ما...

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۱، ۰۱:۰۶ ب.ظ


 

قرار نبود به عملیات برود!

 نه سن و سالی،نه قدی و قامتی و نه هیکلی! انتظاری هم نمیشد داشت از یک بچه 11ساله!

ماندنش در جبهه با این اوضاع خودش غنیمت بود.اما تا به عملیات نمی رفت آرام نمیشد!

کسی اسمش را نمی دانست.یعنی خودش نگفته بود که مبادا او را به پشت جبهه منتقل کنند.بچه باهوش و یه دنده ای بود!

در آن چند هفته ای که آنجا بود همه میدانستند وقتی اراده به کاری کند انجامش میدهد و کسی هم جلودارش نیست. یتیم بود و سید و یکجوری نمی شد روی حرفش حرف زد! کسی دلش را نداشت!

تاییدیه حضورش درعملیات را هم روی همین حساب گرفته بود منتها به عنوان تدارکاتچی!

باید لباس رزم میپوشید اما چه لباسی؟؟!

پیراهنش را که چند لا تا زده بودند! شلوارش با قیچی نصف کرده بودند و آن راهم تا زده بودند. کلاه اندازه اش نداشتند و به جایش کلاه بافتنی را که از خانه آورده بود، بر سرش گذاشته بودند. پوتین که اصلا اندازه اش گیر نمی آمد همان پوتینهای معمولی را حسابی قیچی کاری کردند و به زور کفی و روزنامه پایش کردند!

یک اسلحه ای هم که به او داده بودند هم قدش بود، اسلحه را برای بردن بغل میکرد!!

بچها به خاطره لباسش  بهش میگفتند چریک کوچولو،البته خودش با این لقب موافق نبود!

شب عملیات رسم بود هر دفعه روضه یکی از شهدای کربلا را میخواندند تا بچهای گردان حسابی عاشورایی بشند!آنشب قرعه به نام حضرت قاسم خورده بود! بچها فقط به او نگاه میکردند زار زار گریه میکردند!

روضه از این مجسم تر نمیشد!

راه رفتن او بین بچه های گردان مثل یک تعزیه ی به تمام معنا بود!شب، عملیات شروع شد!

کار گره خورد و عملیات تا صبح ادامه داشت،اما با موفقیت تمام شد. بعد عملیات وقتی بچهای فرماندهی مشغول گرفتن آمار شدند یکی از کسانی که در سرشماری نبود همان بچه ای بود که گفتم!

تمام بچها برای پیدا کردنش بسیج شدند، بعد چند مدتی صدای فریاد یکی از بچها بلند شد که: بیاین! اینجاست!

وقتی بهش رسیدند آروم خوابیده بود،گلوله مستقیم به گلوش خورده بود،چیزی از پاهای کوچیکش باقی نمونده بود، شنی های تانک از روشون رد شده بود!

وقتی بچها پیرهنش رو باز کردند تا پلاک رو در بیارند و آماده انتقال به عقبش بکنند دیدند روی زیر پیرهن تنش با ماژیک و خط بچهگانش نوشته بود :

نام: قاسم!

میخواستم ببینم چه چیزی هست که از عسل شیرین تر است!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۱/۱۲/۰۴
مسیح

نظرات (۱)

میخواستم ببینم چه چیزی هست که از عسل شیرین تر است.پر معناست....
پاسخ:
ممنون از شما!
یاد محرم بخیر!

اگرچه مثل محرم نمیشوم هرگز....جدا زه حلقه ماتم نمیشوم هرگز

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی