icon
پدری با یک قربانی.. :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

پدری با یک قربانی..

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۱، ۰۱:۱۰ ب.ظ


 

 

 

روز عید قربان بود!

بعد از خواندن نماز عید انجام دادن باقی اعمال با بچه ها تصمیم گرفتیم که یه سری به بهشت زهرا بزنیم!

پشت موتورها نشستیم و هرکدوم دوترک راهی شدیم!
به اونجا که رسیدیم بعد زیارت قبور دوست وآشنا، کم کم راهی پاتوقمون یعنی گلزار شهدا شدیم.

بچه ها داشتن جلو جلو میرفتن و من که یه خورده پام درد میکرد آروم آروم پشت اونها

را ه میرفتم.

همینطور که ازبین قبرها داشتم میگذشتم  یه دفعه صدای ناله ی عجیبی شنیدم!
با اینکه میدونستم صدای این نوع ناله ها توی گلزار شهدا عادیه ولی این گریه بدجوری

فکرم رو مشغول کرده بود!

ازبین یادبود و تابلو و درخت و قبرها که رد شدم دیدم یه پیرمرد با کت سورمه ای و

یک کلاه نمدی به سرش داشت با یه صدای عجیبی گریه میکرد!

طاقت نیاوردم و رفتم جلو گفتم:

پدر جان! خوبیت نداره روز عیدی آدم اینطور گریه کنه! بخند مومن! بخند!

یه خورده که از صحبتم گذشت دیدم هیچ تغییری حاصل نشد که هیچ، تازه صدای ناله های

پیر مرد بلند تر و جانسوز تر هم شد!

رفتم و کنارش نشستم و گفتم:

پدرجان!اولین باره میای گلزار شهدا؟

جوابی نداد و بعد من گفتم:

منهم هر وقت میام همینطوری دلتنگ میشم! اما امروز فرق میکنه پدرم! امروز عید قربانه خوبیت نداره!

صدای ناله مرد بیشتر شد انگار هر وقت من از واژه ی قربان استفاده میکردم پیر مرد دلتنگ تر

میشد!

همینطور که نشسته بودم و نمیدونستم چطور آرومش کنم ، چشمم به کارت بنیاد شهیدش افتاد

که توی کیسه ی پلاستیکی کناره دستش بود!

دقت کردم دیدم اسمش ابراهیمه! شصتم خبر دار شد که پدر شهیده!

پیش خودم گفتم حالا بهتر شد حداقل میدونم پدر شهیده و راحت تر میتونم آرومش کنم!

بر گشتم از روی سنگ قبر نگاه کنم ببینم که اسم شهیدش چیه که حداقل با صحبت کردن آرومش کنم!
بعد همین که نگاهم به سنگ قبر افتاد خشکم زد!

روی سنگ قبر نوشته بود:

شهید اسماعیل قربانی ، فرزند :ابراهیم!

پدر در سالروز شهادت پسرش به دیدنش اومده بود!

تازه دوهزاریم افتاد که پدر چرا اینقدر بی تابی میکرد!

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۱/۱۲/۰۴
مسیح

نظرات (۱)

. چقدر عجیب؛ آخه منم جمعه دلم خیلی گرفته بود رفتم سرمزار سید که گریه
های مادر شهیدی که نزدیکم بود حالم را بدتر  کرد... رفتم پیشش تا آرومش کنم
وقتی از پسرش برام گفت و از دلتنگیهاش به لفظ خودمانی بگم:لال شدم(البته  دور از جون جمع)!
پاسخ:
البته این داستان تخیلی بود!
ولی عین واقعیت!

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی