icon
عنوان ندارد :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

عنوان ندارد

چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۳:۱۷ ق.ظ

//bayanbox.ir/id/3060189636160314803?view


هوا نسبتا بهاریست و شب شام غریبان فاطمی! تشیع جنازه حضرت مادر.

ایستاده ام در گوشه ای از میدان شهدا، تکیه داده ام به وانتی که کنار دستم پارک شده. در سمت دیگرم فروشگاه لوازم و کتاب مذهبیست.ساعت حدود 10 شب است اما جمعیت زیادی منتظر شروع مراسم اند و گروهی کمی آن طرف تر نشسته اند برروی آسفالت سرد خیابان و دورهم پچ پچ میکنند. تابوت نمادین مادر سمت راست من بروی یک بلندی همراه با شمع های زیادی که احاطه اش کرده قرار دارد. روبرو باندهای بزرگی قرار دارد و یکسره از ساعت9 شب مشغول پخش مداحیست. ترک های بسیار مناسبی از مداحی های محمود کریمی انتخاب شده که هر از چند گاهی باعث میشود به یکباره بغض من و چند نفر دیگر بترکد و اشکی از گوشه چشم ها جاری شود.

ایستاده ام کنار وانت مذکور و مدام در حال فضا سازی مداحی های سیال در هوا هستم. ناگهان وانت استارت میخورد و میخواهد دنده عقب بگیرد و تغییر موضع دهد، بااینکه دوست ندارم تکیه ام را از وانت بردارم و فضای خلسه فکریم بهم بخورد اما مجبور به تغییر جا میشوم. چشم میگردانم و میبینم که یک جا در کنار تابوت مادر خالیست. سریع خودم را به کنار تابوت میرسانم و تکیه ام را اینبار به محل قرار گرفتن تابوت مادر میدهم.

حس بهتری از تکیه دادن به وانت دارد، انگار سر سپرده ام به دامن مادر. از ابتدای آمدنم به میدان و قرار گرفتن در حال هوای شام غریبان مثل ماتم زده ها شده بودم. یک جورایی منگ و گیج و بهت زده. بعد از مدتی ایستادن حالم اندکی جا می آید و دست میبرم به سمت کیفم تا دوربینم را دربیاورم. بازی نور و سایه فضای زیبایی به منظره ی روبرویم داده بود اما هرچه میکنم دستم به شاتر نمی رود. اصلا حس و حال هیچ کاری را ندارم.

دوربین را در کیفش قرار میدهم و به روی دوشم می اندازم و آرام و بیصدا مشغول زمزمه ی مداحی های سیال در هوا میشوم.

در حال خودم هستم که ناگهان حس میکنم دستی قسمتی از لباسم را گرفته و مدام تکان میدهد، از فکر بیرون می آیم سرم را به سمت پایین می آورم و دخترکی میبینم در قد و قامت یک کودک 6/7 ساله! دسته ای فال به دست گرفته و با چشمانش خیره شده به چشم من. نگاهش را هم سر سوزنی بر نمیدارد. برخلاف دیگر هم نوعانش یکسره زیر لب ورد نمی خواند و مخت را به کار نمیگیرد. چشمان معصومی دارد اما من که هنوز حس کرختی و منگی یم برطرف نشده بی توجه به احساسات و حرفهایی که از نگاه دخترک به سمت من شلیک میشد، سرم را بالا می آورم و باز بی هدف به نقطه ای دیگر خیره میشوم و دخترک از زیر نگاه بی تفاوت من آرام آرام در میان پاهای بلند دیگر حاضرین گم میشود.

چند لحظه بعد ذهنم صحنه قبل را دوباره به نمایش میگذارد و من بعد از آنالیز نگاه دختر تازه متوجه نوعی معصومیت بکر در نگاهش میشوم، نمی دانم شاید در آن حال و هوا به قولی جوگیر شدم اما معصومیتش قابل تفسیر نبود، ناخود آگاه اول به فکر یتیمان مادری که همان موقع تابوت نمادینش در کنار بود افتادم و بعد یاد خواهرزاده 3ساله خودم.

چشمان دخترک در بارش هزار باره ذهنم، من را از چرت فلسفیم درآورد و لحظه ای بعد چشمان من نرم نرم در بین جمعیت به دنبال دخترک.

دست در جیبم میکنم که ببینم چقدر از وجه رایج مملکت در جیب تار عنکبوت گرفته ام وجود دارد. دسته پول را در می آورم و بعد از وارسی تک تکشان یکی را انتخاب میکنم و تا سر از پول بر میدارم میبینم که دخترک روبرویم حاضر است، دخترک جایی نرفته بود، دو قدم آن طرف تر مشغول شمارش فال هایش بود و شاید به این فکر میکرد که آیا می تواند دو یا سه تا از این فال هارا به دل بی قراری بفروشد.

نمی دانم چرا نگاه و قامتش من را یاد همان کودک گل به دست فیلم خداحافظ رفیق می اندازد!!

با دست به او اشاره میکنم که بیاد و اوهم با برداشتن دو سه قدم جلوی من حاضر میشود. اسکناس در دستم را به او میدهم و اوهم دسته فال را روبروی من میگیرد.

دست میبرم و بدون نیت فالی برمیدارم، خودم هم میدانم که قصدم خرید فال نیست. دخترک با حساب سرانگشتی حس میکند که اسکناسی که به او دادم از حد پول فال بیشتر است و سعی میکند باقی پول را به من برگرداند که من با احساس غرور به او میگویم: باقیش مال خودت!

از این سخاوت خودم به حدی سرمست میشوم که ناگهان فکر میکنم بهترین آدم آن جمعم. حالا دیگر چشمانم دخترک را رها نمیکند. میخواهم ببینم که عکس العملش بعد از گرفتن این وجه چیست؟ او پول را میگیرد و بعد از قرار دادن در جیبش، دسته فال را مرتب کرده و با چشمانش به دنبال کس دیگری میرود. نفر کناری من را انتخاب میکند و به او خیره میشود. مرد به دوستش میگوید: (بخریم سعید؟ گناه داره) و دوستش میگوید: نمی دونم! خب بخر. دخترک باز دسته فال را به مقابل مرد میبرد و اوهم فالی برداشته، پول را میدهد و بریده بریده شروع به خواندن شعر میکند ولی از آنجایی که معلوم است محض رضای خدا حتی تا به حال یک بیت شعر هم نخوانده میرود سراغ معنی و پیش بینی حافظ.

باز دخترک چشم میگرداند اما اینبار به جای یک مشتری برای فروش فال نگاهش به دختر بچه ی هم سن و سالی که دقیقا دوقدم با او فاصله دارد می افتد! نگاهش با نگاه آن دخترک غریبه جوری گره میخورد که بی اختیار به سمت او میرود و آرام روبروی او می ایستد،دسته فال را پایین می آورد و تنها به او خیره میشود. معلومست که این نگاه نگاه انتخاب مشتری نیست!

در حین همین رد و بدل نگاه و احساس بین او و دختر غریبه ناگهان گل لبخند بر چهره دختر بچه غریبه میشکفد و با پاسخ لبخند از طرف او یک رفاقت صمیمی و گرم در همان لحظه حتی برای لحظاتی کوتاه درمیان خودشان شکل میگیرد.

دخترک دست میبرد و تعدادی از فال های دختر فال فروش را برمیدارد و دختر فال فروش هم بی توجه به فال ها تنها خنده تحویل دخترک غریبه میدهد. در عرض چند دقیقه آنقدر رفاقتشان صمیمی میشود که صدای قهقه شان میدان را برمیدارد.

مادر دخترک که فکر میکند دختر فال فروش برای فروش فال هایش دارد اینکارها را میکند و ممکن است همین رفاقت چند لحظه ای به ضرر جریان تربیتی دخترش ختم شود دست میکند به داخل کیفش و اسکناسی ناچیز از کیفش در میاورد و به دخترک میدهد و در عوض یک فال بر میدارد و با نگاهش به دختر میفهماند که دیگر دست از سر دخترش بردارد.

در نگاه هردو دوختر بچه امید به تداوم این رفاقت آنی اما شیرین پر کشید. از چشمانشان معلوم بود که اصلا راضی به اتمام این رفاقت نیستند اما این رسم دنیایی بود که هردو دختر تا تجربه کاملش خیلی راه داشتند.

دخترک پول را میگیرد و سرش را برمیگرداند که برگردد. نوعی بغض که شاید ختم به گریه نشود گلویش را گرفته. مادر دختر بچه ای که فال را خریده متوجه میشود که تعدادی از فال های دخترک فال فروش دست دخترش مانده. سریع دختر فال فروش را صدا میزند که فال هایش را بگیرد اما دخترک که با اطلاع اینکار را کرده میگوید: مال خودش نمیخوامشون.

مادر دخترک بهت زده جوری دختر فال فروش را نگاه میکند که دیگر زبانش بند می آید اما به زور هم که شده با ایما و اشاره به دختر فال فروش میفهماند که باید این فال ها را بگیرد و دختر هم با بی میلی اینکار را میکند و یک لبخند ناب هدیه به دختر بچه و مادرش میدهد.

دخترک به راهش ادامه میدهد و باز دسته فال را محکم به دست میگیرد.


من کنار تابوت مادر محو این صحنه شدم. هنوز منگم. پاهایم از شدت خستگی زق زق میکنم.


صحنه بعدی را به یاد نمی آورم!!!

شاید رفتم..

شاید ماندم..

_________________________________________________________________________________

پ ن 1: کامپیوتر رو روشن کردم که بنویسم، نمیدونم چی شد این خاطره یادم اومد!

پ ن 2:کلیپ تشییع شهدای شلمچه که برای اختتامیه راهیان دانشگاه ساخته بودیم. فک کنم خیلی قشنگه! قربون دست و پای  بلوریش!

شاید بعدا بتونم آپلودش کنم با وضعیت اینترنت الان واقعا کار حضرت فیله!

پ ن 3: برام دعا کنید این روزا یکی از پیچ های سرنوشت ساز زندگیمه!





موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۱۸
مسیح

نظرات (۲۲)

۱۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۵۷ حسین علیمحمدی
احسنت ...
پاسخ:

نفرمایید جناب!

التماس دعا!

دختر کبریت فروش بود؟

پاسخ:
سلام به شمایی که یا میشناسمت و یا نه!

چرا من رو گیج میکنید! الان من هم مینویسم و هم کامنت میذارم؟!!؟ تو این مملکت حق کپی رایت له شده!!
نه عزیز، دخترک فال فروش بود!
داستان هم واقعیست!
سلام
عزاداریهاتون قبول باشه
تشکر بابت مطالب خوبی که می نویسید.
التماس دعا
 
پاسخ:
علیک السلام
ممنون از حضورتون!
افتخار دادید!

سلام علیکم

اگر دوست دارید و در بیان هم مثل بلاگفا عمل میشه میتونم برای شما هم بسازم ....(چون خودم آپلود کردم و در یک سایت خاص ساخته ام البته من عاشق اون شعرشون هستم : می رود قصه ما سوی سرانجام ارام ..... )

خاطره بسیار جالبی بود من هم بسیار برام همچین مواردی پیش اومده و همیشه سوالم از خودم این بوده حق این بچه از بیت المال و زندگی من چیه ؟؟؟؟؟

امیدوارم بتونیم اخلاق نیک بخشندگی و انفاق رو در خودمون پرورش بدیم ..... 

پاسخ:
علیک السلام
نه ممنون شعر های این  سید بزرگوار رو از حفظم! کلا در حال مرورم!
چی بگم طه ! خیلی قشنگ بود  امید وارم پیچو رد کنی  مثل بنزای آیرودینامک اصل آلمان.
 
ی جایی رسیدی یاد ما هم کن...
سلام
زیبا بود ... جای پبشرفت داره

راستی ببخشیدا ... ولی ادامه مطلب اعتقاد دارید؟

سلام

جالب بود . نیمه شبه ولی همه اش رو خوندم .

قلم شیوایی دارید :)

پاسخ:
علیک السلام
شیوا تر از نامتون، چیز دیگه ای هم وجود داره؟
این از حسن نظر شماست!
بدون اغراق عرض میکنم،قلم قشنگی دارین ... (لذت بردم و به یک بار خوندن هم اکتفا نکردم )
پس تصمیم گرفتین دیگه به کلبه حقیرانه سادات سری نزنید؟؟!!
نذارید تیریپ بردارم پای مادرم را بکشم وسط ...!
انشاالله این پیچ سرنوشت ساز زندگیتون خیر باشه و براتون خیرترین رقم بخوره.
وقتی دارین مینویسین و حسابی با این قلم خوبتون به اون بالاها وصل میشید ما رو هم دعا کنید که ...
پاسخ:
ما کی باشیم که نخوایم بیایم در خونه سادات و کسب فیض و رحمت نکنیم!

جان عزیزتون پای مادر رو هم وسط نکشین! همینطوریش شرمنده حضرت مادریم!

قلم ما به جامدادیمون هم وصل نیست! چه برسه به بالاها!
یاعلی
التماس دعا.
۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۷:۱۲ حاج محمد کامبیز
بسته دیگه حالمونو بهم زدی از بده بستونای عرفانی تو ادم کثیف نذار که پتتو بریزم رو آب
پاسخ:
بازخورد با شما مخاطب عزیز!

نگاهت جالب بود ... تونستم قشنگ اون صحنه رو تصور کنم ...

 

سلام
بقول دوستتون یاد دخترک کبریت فروش افتادیم!
:)
انشاالله موفق باشید...
پاسخ:
سلام به شما!
چه عجب شما به سمت کلبه درویشی ما خورد!

دوستان داستان دختر کبریت فروش فرق میکردا! میخواین یادآوری کنم!

جالب بود ... فک نمیکردم همچین جوابی بدی ...

اون بیت شعر هم خیلی خیلی قشنگ بود ممنون

۲۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۲۰ محمدرضا محمودی
اگه اجازه بدید با اسم سیب زمینی لینکتون کنم...
:)
:)
:)
اسم بامزه ایه...
پاسخ:
باعث افتخار!
عالی بود طبق معمول.موفق باشید
پاسخ:
حسن نظرتون مثال زدنیه!
اینکه میتونید مطالب درهم ما رو بخونید، قابل تحسینه!
التماس دعا!
سلام

ماجرای جالبی بود و روان و خواندنی نوشته شده بود

در پناه خانوم(س) باشید

با آرزوی توفیقات الهی
پاسخ:
علیکم السلام

نظر لطف

التماس دعا
۲۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۶:۲۳ آهسته عاشق می شوم
[گل]
۰۱ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۲۹ جهاد فرهنگی
دلمون رو فاطمی کردی...
پ ن 3؛ نکنه در آستانه ی مزدوج شدنین...؟
پاسخ:
شما لطف دارید!

نه بابا ازدواج کجا بود! ولی رقم زدن آیندست که خودش پلیه برای ازدواج!
۰۱ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۲۷ آخرین کولی
یاد یکی از پست های آذر ماه خودم افتادم" سینمای واقعی یا اینجا برای نفس کشیدن هوا کم است"
پاسخ:
شاید
سلام

خدا قوت
انشا... موفق باشید
پاسخ:

علیکم السلام!

 

ممنون از حضورتون!

 

عیدتون مبارک. موفق باشید!
التماس دعا!

۰۷ خرداد ۹۲ ، ۰۸:۴۰ روح الله علوی
سلام زیبا بود
بروزمو منتظر نظراتتان
حتما تشریف بیارید
حق
معیار...........

م.ق

ا.ر.م

هاشمی

.

.

.

.

باز این ذهن عاشق من با دل دیوانه ام روی هم ریخته اند

و دستم را مجبور به نوشتن کردن

 

شما هم یاری کنید بخونید

منتظرتون هستم

 

راستی...........سلام

 

شاید...........

معیار...........

م.ق

ا.ر.م

هاشمی

.

.

.

.

باز این ذهن عاشق من با دل دیوانه ام روی هم ریخته اند

و دستم را مجبور به نوشتن کردن

 

شما هم یاری کنید بخونید

منتظرتون هستم

 

راستی...........سلام

 

شاید...........

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی