icon
و اما نجف... :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

و اما نجف...

چهارشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۰:۱۲ ب.ظ

.

با رشید از محل اقامتمان در نجف راهی حرم شدیم

مسیر نسبتا دوری داشت و باید اول از کنار وادی السلام رد میشدی و بعد هم از میان بازار مسیر را تا حرم دنبال میکردی

هم من و هم رشید اولین بارمان بود در عمرمان که میخواستیم ایوان طلا را ببینیم

اطراف حرم پر بود از زائر ،همهمه و شلوغی به قدر کفایت و نم باران هم مزید بر علت

کفشداری ها جا برای پذیرش کفش جدید نداشتند و عمده زائران هم بیخیال گم شدن یا پیدا نشدن کفششان,کفش را گوشه ای ول میکردند و درحالی که عمق نگاهشان فقط ضریح را میدید دل به صف های عریض و طویل بازرسی بدنی میدادند

من و رشید اما در به در دنبال گوشه ای برای اختفای کفشمان بودیم و با دقت داشتیم تمام احتمالات موجود را برای مکان انتخابیمان در نظر میگرفتیم

به صف طولانی که رسیدیم رشید گفت برویم از در دیگر وارد شویم 

من گفتم:

ببین اگر قراره اولین بار اقا رو ببینیم بزار چشم تو چشم باشیم

رشید هم قبول کرد اما فشار صف ها به قدری بود که اگر حواست را جمع نمیکردی قفسه سینت را زیر دست و پا جا میگذاشتی

هیکل های تنومند عراقی ها و سایر اعراب در برابر بدن های نحیف من و رشید که حالا سفت هم را گرفته بودیم تا سیل جمعیت ما را از هم جدا نکند

تا نزدیکی های درب بازرسی ذکر همه همین بود,کسی در میان جمعیت فریاد میزد:

صلی علی محمد و آل و محمد

و باقی مردم بانگ صلوات برمیداشتند

نزدیکی های گیت اما ذکر فرق کرد...

تمام مردم به خصوص زائران حرفه ای تر دستشان را بالا گرفتند و شروع کردند به ذکر:

حیدر حیدر حیدر حیدر

نا خود آگاه مردم دو گروه شده بودند عده ای نفس میگرفتند و عده ای فریاد میزدند و بعد جایشان عوض میشد

بغض تمام وجودم را گرفته بود

به حدی به خاطر بودن در این فضا منقلب شده بودم که راه رفتنم دست خودم نبود و اصلا حواسم نبود که چند مدتی است که دیگر رشید با من نیست 

این فریاد ها یک پیام تاریخی بود

این هزاران هنجره حیدری را فریاد میزدند که روزی در همین حوالی به تعداد انگشتان یک دست یاری کننده نداشت

مردم با سری پایین و شرمگین حیدر را صدا میزدند

نزدیکی های رسیدن به صحن باز ذکر عوض شد:

لبیک یا حیدر لبیک یا حیدر..

بغضم به اشک میل پیدا کرد

سرم پایین بود که ناگهان چشمانم با روشنایی محیط بیرون تحریک شد

چشم که باز کردم 

من بودن و ایوان طلا

تا ضریح را با جمعیت رفتم...

نجف/اربعین93

ء

پ ن:

خیلی طولانی شد..

نظرات (۳)

چه تصویر سازی خوبی ، قدم به قدم تا ایوان طلا رفتم ...
انشاالله روزی همیشه و هرسالتون!
پاسخ:
ممنون
یکبار قسمت ما شد سال نود و دو
و دیگه نشد تا امروز
ان شا الله قسمت همه ارزو مندان
۱۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۲۷ خانم الفــــ
چقدر آه داشت...

خیلی خوب بود...همراه با شما،ما هم اشک ریختیم...ممنون...


پاسخ:
خواهش میکنم
تصویر سازی عالی بود ..
برای ما نرفته ها دق بود .

رزق و روزی همه مون هر سال ..
تشکر
پاسخ:
الحمدلله...

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی