icon
حاج عباس و پاهای جا مانده... :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

حاج عباس و پاهای جا مانده...

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۴۳ ق.ظ


حاج عباس! جمع کن بار و بندیل و بیا بریم جون من..

_(سکوت)

الو اخوی با شمام

_(سکوت میکند و به جلو نگاه میکند)

(بهنام با صدای بلند و شمرده و شمرده این ها را میگوید)
حاج آقا عباس فرمانده دسته بی کله ها, با شمام! میگم جمع کن وردار وسایل رو بریم, بسه هر چی موندی,بکن از این توپ قلقلی بزرگ...

_(عباس اشک توی چشمانش جمع شده اما لبخند به لب دارد,همچنان سکوت میکند)
.
(بهنام میرود روی سن کنار دست سخنرانی که دارد خاطره میگوید و با دستش خطاب به او میگوید):
برادر گرامی من خودم اینجا سر و مر و گنده وایستادم شما از ما خاطره میگید؟!
ملت داره خالی میبنده هااا

_(عباس حالا از شدت خنده تکان ها ریزی میخورد اما همچنان اشک به چشم دارد و سکوت میکند)

(بهنام از سن پایین می آید و پیش محسن می رود, با لحنی آرام میگوید):
بابا حاج عباس چی میخوای از خدا که نگرفتی هنوز
راضیی منو بچه ها رو هر هفته پنجشنبه بکشونی تا اینجا؟؟!
ده مومن پاشو بریم دیگه..

_(عباس همینطور که روبرو را نگاه میکند آرام زیر لبی خطاب به بهنام میگوید):
اینا نمیتونن ببین تورو,منم باهات صحبت کنم میشم دیوونه،تا همینجاشم این خنده ها کار دستم داده، برو اذیتم نکن

چه عجب حاج آقا زیر لفظی میخواستن مبارکه
(شروع میکند به کل کشیدن)
نه به اینکه این دوتا پارو زود فرستادی اون ور جا بگیرن, نه به اینکه الان بیست و خورده ای سال دل نمیکنی, ده بابا پاشو بیا اونجا دسته صاحاب نداره بچه ها دایم تو بهشت مشکل درست میکنن حراست بهشت حساس شده رو داستان...

_(عباس اینجای جمله خنده صداداری میکند اما سریع به سرفه ختمش میکند, اطرافیانش به او خیره میشوند) :
خدا نکشتت بهنام پاشو برو اینجا ابرو برام نذاشتی, اون دوتا پارو دادم که اینجا حواسم پرت چیزی نشه,یکم کار دارم اینجا و الا منم دلم رفتن میخواد, پاشو برو من خودم زنگ میزنم حراست جنت حل میکنم قضیه رو

باشه حاج عباس،این سری هم مارو پیچوندی ولی خدایی هفته بعدم همینجام
(آرام پیشانی عباس را میبوسد و بعد آرام آرام دور میشود و صدایش را بلند میکند و در حین رفتن میگوید) :
ولی اون قضیه حراست بهشت جدیه هااا, کار از تلفن گذشته بچه ها پیچ آبگرمکن جهنم رو ور رفتن باهاش, کار رسیده دفتر ریاست بیایی باید چند سالی جواب پس بدی

_(عباس روبرو را نگاه میکند و پشت دستمالی که جلوی دهان گرفته حسابی خنده میکند و اشک های چشمش را پام میکند)


بهشت زهرا1392


پ ن:
تقدیم به روان پاک حاج عباس وکیل زاده عموی@61_hejri , جانباز شیمیایی سر افراز جبهه های دفاع مقدس که دیروز بلاخره به دیدار معبود شتافت
پ ن:
عکس برای پیرمرد جانبازیست که توی بهشت زهرا کار میکند و شاید شخصیت بزرگیست خلاصه من عکس بسیار از او گرفتم آن روز

و متن خیالیست...

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۰۹
مسیح

شهید

نظرات (۱)

۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۷ رهرو زینبی
خدا رحمتشان کند.

گرچه قرین رحمت شده اند...

پاسخ:
الهی آمین

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی