به نور حساسم...
برای یک مستند
گزارشی رفته بودیم دوکوهه
و محسن یکی از سوژه ها شده بود
+برادر این
کارتون تموم نشد؟
_تموم میشه عزیز
اقا مهدی نور را رو تنظیم کنه درست میشه,, بده چپ بده چپ رو صورتش...
+ای خدا هدایتت
کنه این همه نور رو نزن تو صورت من
_چقدر غر میزنی
برادر صبر کن دیگه
+من پوستم حساس
به این همه نور لک میزنه نکن برادر
_دکی تو فردا
داری میری خط مقدم زیر افتاب زل جنوب, به این نورای ما گیر میدی؟
+اونجا مجبورم,اینجا مجبور نیستم که..
_دندون رو جیگر
بزار تموم شد,, بده بالا یکم نور رو
فردا آن روز
صورت محسن یکی دوتا لک بزرگ گذاشته بود وقتی داشت میرفت سوار کامیون شود نگاه معنا
داری کرد و گفت:
خیالت راحت شد؟
با این قیافه برم دست بوس آقا
گفتم:
اخوی فاز گرفتی
در حد اعلاها! شما برو دست بوس اقا،من میفرستم بچه هارو گیریمت کنند.
لبخند ریزی زد
و رفت
خبر پاتک سنگین
بعثی ها که رسید سریع با یک لنکروز و دوربین راهی خط شدیم تا بلکن چیزی از این
اتفاق ضبط کنیم.
از حدود دویصد
سیصدمتری محل پاتک دیگر نمیشد نزدیک تر رفت
عراق دشت را
گرفت بود زیر آتش توپ و اجازه برگرداندن بچه ها را نمیداد
دوربین را از
مهدی گرفتم
تنها کاری که
میشد کرد همین بود,شروع کردم تا جایی که میتوانستم از پیکر بچه ها فیلم گرفتم تا
حداقل بعدها بچه ها گردان،آمار پیکر ها را داشته باشند
از روی پیکر
شهیدی دوربین را رد کردم روی صورت دیگر،رینگ فکوس را کشیدم و تصویر واضح شد
محسن بود
توی دشت طاق
واز افتاده بود و صورتش زیر آفتاب دوازده ظهر رو به آسمان بود, از شدت نور (اور)
شده بود.
خبری از دست گل
های دیشب ما روی صورتش نبود
یک دست سفید
انگار برای
آفیش شدن پیش آقا،گریمش کرده بودند...
پ ن:
داستان تخیلیست