icon
بابا من خلعت میخوام! :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

بابا من خلعت میخوام!

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۰۷ ق.ظ

مادر روی مبل در پذیرایی نشسته بود و سعی داشت با یکی از این نرم افزار های ارتباط تصویری با پدر که حالا کیلومتر ها از ما دور تر روی صندلی هتلی در نجف نشسته ارتباط برقرار کند.


الو...الوووو...صدات نمیاد..اینترنت بد اونجا؟...الوو...آهان آهان تصویر اومد تصویر اومد...سلام سلام..چطوری؟ زیارتت قبول باشه...


از سر جایم بلند شدم تا توی صفحه گوشی مادر سرکی بکشم، تصویر کم کیفیت پدر که یک پیراهن آبی به تن داشت روی صفحه نقش بسته بود و با چهره ای خسته صحبت میکرد.

بعد کمی صحبت پدر سراغ نوه ها را گرفت و مادرگفت که حال همه شان خوب است و پدر نوید چند سوغاتی را برای آنها را داد. خانه نبودند و الا غوغایی توی خانه به راه می انداختن که بیا و ببین.

سفر رفتن پدر دیگر بعد از این همه سال برای ما عادی شده بود ولی خب این رسم و قانون پدر بود در هر سفر حتی شده یک خوراکی می آورد به اسم سوغاتی تا بگوید به یادمان بوده و در تعاملش با دیگران هم این یک خط قرمز اساسی برایش به حساب می آمد. چند باری که از جنوب دست خالی بر میگشتم ناراحت میشد که چرا حتی یک سنگ برنداشتی بیاوری که مثلا بگویی به یادت بودم؟!


پدر:

چیزی نمیخواین بیارم از اینجا؟ بچه ها چیزی نمیخوان؟

مادر:

نه بابا...چی بیاری الکی؟ قیمتهای اونجاهم که فرقی با اینور نداره..


من اما سریع با یک فلش بک یاد یک تکه جامانده از نجف افتادم...کفن! سال92 که رفته بودم اصلا یادم رفته بود که کفن و باقی وسایل را یک دست بخرم و تبرک کنم.

سریع گفتم:

کفن! مامان بگو بابا میتونه برام کفن بیاره؟

م:

به چه کسی هم میگی!

پ:

چی میگه؟ چی میخواد؟

م:

هیچی بابا..

پ:

خب بگو براش بگیرم

م:

هیچی پسرت خلعت میخواد..


مادر که واکنش پدر را حدس میزد همینطور که سفارش من را به پدر گفت گوشی را هم داد دست من...

چهره پدر یک باره به هم ریخته بود، عرق کرده بود، کمی سرخ شده بود و با بغضی توی گلو گفت:

علیکم السلام... حالا دیگه از من خلعت میخوای؟


حدس این واکنش را میزدم اما فکر نمیکردم پدر اینقدر جا بخورد (بابا چند سال پیش چندین کفن اورده بود که همه اش سهم بقیه شده بود..)

گفتم:

سلام بابا..چیزی نیست که کفن دیگه! سوغات نجفه...بد نیست که...


با بغضی که میخواست نترکد گفت:

کفن میخوای چیکار.. تو الان وقت زن گرفتنته..وقت عروسیته...کفن از من میخوای؟؟


با پدر خداحافظی کردم...فکرش را هم نمیکردم اینقدر بهم بریزد

پیش فرض خرید کفن را توی ذهنم ستاره دار کردم تا اگر امسال قسمتم شد برای خودم بخرم

و بعد به این فکر کردم که چقدر خانه نا آماده است...

و چقدر باید پدر و مادر آماده تر از این باشند...

و بعدش یاد شب هشتم محرم افتادم

و سعی کردم بفهمم

حس و حال پدری را که پسر رعنایش را با عبا به خیمه برد

و بعد

خیلی زود فهمیدم

پدر بودن و داغ جوان دیدن چقدر سخت است

و بعد

به پدر حق دادم که از فکرش بغض کند

و بعد

دوباره فکر کردم که چقدر خانه نا آماده است...






پ ن:

یاد پدر شهید دهقان، مدافع حرم بیست سال افتادم. شب قبل خاکسپاری روی پا ایستاده بود و لبخند میزد، البته غم رفتن پسر کمرش را خم کرده بود..

پ ن:

پدر یک چیز دیگر هم گفت، گفت تو حواست به اعمالت باشد کفن نجف هم تنت نبود نبود...

پ ن:

خانه هنوز آماده رفتن نیست...

پ ن:

بعد مدت ها اول برای وبلاگ!

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۲۹
مسیح

نظرات (۳)

۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۶ بچه شیعه غدیر
خیلی خوب بود
شهید دهقان داغ دله همه رو تازه کرد
یاد علی خلیلی
حجت الله رحیمی
اللهم الرزقنا شهادت
پاسخ:
الهی آمین..
 طفلک پدر :(
یاد پدر شهید احمدی روشن افتادم...


 این جمله را باید طلا گرفت :گفت تو حواست به اعمالت باشد کفن نجف هم تنت نبود نبود
پاسخ:
بله...
۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۸ پلک شیشه ای
خانه هنوز آماده نیست ...
شنیدن این حرف ها خیلی سخته، خیلی ... 
انگار یه دفعه زیر پای آدم خالی میشه یا بگم توی قلب آدم خالی میشه.

پاسخ:
...

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی