icon
داستان های انقلاب١ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

داستان های انقلاب١

دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۰۶ ب.ظ



برداشت اول: چهار ساعت مانده تا ورود امام:


محمود را روز قبل آمدن امام توی میدان توپخانه مورد هدف قرار داده بودند.

تیر به شریان اصلی ران پایش خورده بود و خون ریزی شدیدی داشت.

برای بند آمدن خونش بیست و چهار ساعت لب به آب نزده بود.

بلاخره نزدیکی های اذان صبح مشخص شد هواپیمای امام چه ساعتی به زمین مینشیند.

مرتضی رفیق محمود که از روز قبلش باهم در ستاد استقبال از امام مشغول شده بودند کمی کارهایش را سبک کرد و با موتور رکسی که زیر پایش بود تمام مسیر فرودگاه تا بیمارستان را یک کله آمد تا خبر را به محمود برساند و اگر اوضاع مناسبی داشت سوار بر ترک موتور اورا تا فرودگاه ببرد.

صدای گوینده رادیو راهم که آمدن امام را مژده داده بود ضبط کرده بود که با مقدمه آن صدا محمود را غافل گیر کند.

با رسیدن به بیمارستان مرتضی موتور را جلوی درب رها میکند و دوان دوان به سمت اتاق محمود میدود که به تخت چرخ داری که دو پرستار آن را حمل میکنند برخورد میکند.

کمی از ملحفه سفید روی تخت کنار میرود.

مرتضی کمی خودش را جمع جور میکند و وقتی برمیگردد تا عذرخواهی کند چشم به صورت سفید محمود زیر ملحفه سفید میخورد.


برداشت دوم: یک ساعت تا ورود امام:


پیکر محمود کفن پیچ شده به اصرار مرتضی، در خیابان روبرویی بیمارستان که از قضا مسیر رد شدن ماشین حامل امام بعد از رسیدن ایشان است گذاشته شده و مرتضی پیکر محمود را محکم در آغوش گرفته.

به سفارش مرتضی ضبط صوتی که صدای خبر آمدن امام را ضبط کرده یک بند و پشت سر هم در حال پخش صدای این خبر است.

او پیکر بی جان محمود را تکان میدهد و میگوید:

چند ساعت صبر میکردی محمود جااان, پاشو وایسا الان تو مسیر اومدن مسیحتی!

پاشو بیین کل راه رو گل چیدن

پاشو تازه کار شروع شده!

مردمی که در مسیر برای دیدن امام جمع شده اند حالا دور پیکر محمود ایستاده اند.


برداشت سوم: به دنبال امام:


به همت مردم و کمک ستاد استقبال اجازه داده میشود پیکر محمود به دنبال ماشین امام با فاصله و روی دست جمعیت عظیم مردم تشییع شود.

مرتضی حتی ده ها متر دور تر از محمود افتاده اما خوشحال است.

لبخند رضایتش از میان فشار مرگ آور پرجمعیت ترین استقبال تاریخ قابل تشخیص است.

محمود اکنون به آرزویش رسیده و مرتضی از این خوش حال است.



دیوید برنت

بهمن1357

روزهای انقلاب

تهران




پ ن:

داستان تخیلیست

پ ن:

جای ما خالی

خیلی خالی

خیلی خیلی خالی

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۱۲
مسیح

نظرات (۴)

۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۶ عارف ـــــ
اولش مینوشتید تخیلی 
دولیتر اشک ریختم تا آخرش

تخیلی بودنش بیشتر جگر آدمو خراش میده 
چه عزیزایی که چشم براه امام کف خیابونا نفس بریدن
پاسخ:
چقدر خوب

نفس بریدن...
۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۴۲ پلڪــــ شیشـہ اے
ای کاش ماهم، من هم منتظر امامم باشم.چه قدر خوب بود این خیال.انقلابی بمانید و شهادت نصیب تان
پاسخ:
ممنون از شما
و همچنین
بعد هر پست شما کلی حسرت و آرزو میمونه برام...
پاسخ:
...
۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۹ بسیجی گمنام
سلام

گمنامی تنها برای شهرت پرستان درد اور است؛وگرنه همه اجرها در گمنامی است..

جای ما خالی بود

التماس دعای فرج
عاقبتون بخیر و ختم به شهادت

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی