وقتی یک دفعه خاموش میشویم...
حافظه کوتاه مدتم به طور کلی از بین رفته
به طوری که در سفر اخیر چندین و چند بار گوشی تلفن همراهم محکم از فواصل مختلف به زمین می افتاد چون یادم رفته او را چند لحظه پیش روی پایم یا جای دیگر گذاشته بودم و تا بلند میشدم گوشی ول میشد کف آسفالت یا خاک یا هرجای دیگر
موقع راه رفتن اصلا حواسم به اطراف نیست و در همین چند روز اخیر و ماه های اخیر برخورد های شدید با عابران پیاده، نیمکت ها، اپن اشپزخانه، میز کلاس در دانشگاه، چهارچوب کناری در و میزهای محل کار داشتم.
دوستانی که از دور وقایع را دیده اند چندبار گفته وقت راه رفتن اصلا تعادل نداری و معلوم نیست دقیقا به چه چیزی فکر میکنی و کجا سیر میکنی
آدرس ها به شدت در ذهنم به هم ریخته شده اند جوری که مسیر هایی را که الان حداقل سه سال است بی وقفه میروم را چپ و راست اشتباه میروم، چند شب پیش وقتی جلو افتاده بودم برای مسیری مشخص، اینقدر چپ و راست ها را اشتباه رفتم تا صدای دوستم درآمد که بابا چرا اینقدر گیج میزنی..
چند وقت پیش وقتی خبر شهادت ابوذر را پشت گوشی در کلاس به من دادند همینطور در چهارچوب در کلاس چندین دقیقه به زمین خیره شده بودم و زل میزدم تا جایی که صدای یکی از اعضای کلاس درآمد که آقای فلانی طوری شده؟
کمی تحمل صبر در برابر شرایط بد محیطی را از دست داده ام و به نوعی کم طاقت شده ام.
فشار وحشتناکی که چندین وقت است بر روی این جشم و روح حمل میشود اینقدری زیاد است که احتمال می دهم یکی از همین شب های پیش رو قبل از باز شدن دوباره پلکم برای ملاقات روشنایی نور روز، تمام شوم.
مثل پت پت های شمعی که شعله اش نزدیک به موم آخر شمع شده.
چند وقتی است به دنبال یک پزشک میگردم تا فرآیند سکته ها را برای توضیح دهد مثل: مغزی، قلبی و ...
باید جالب باشد
او هم باید یک دفعه ای باشد.
پ ن:
یک دفعه ای تمام شدن خیلی وحشت آور است
خیلی غافل یر کننده است
وقتی آدم حتی وقت نکند پلک هایش را بار دیگر ببندد
یا اینکه بار دیگر حتی برای لحظه ای بازشان کند.