سلامتی زندونیای بی ملاقاتی...
شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۴۶ ب.ظ
.
داشتم وارد کوچه میشدم
دیدم دم مسجد روبروی مترو شلوغ است و آدم ها جمع شده اند و به داخل سرک میکشند
بعضی ها دست گل به دستند و بعضی ها گوشی به دست
هر از چند گاهی صدای صلوات هم بلند میشود
مثل اینکه کسی از بند خلاص میشد و خانواده اش او را تحویل میگرفتند..
همینکه وارد کوچه شدم
مردی ساک به دوش و کیسه به دست داشت خودش را جمع و جور میکرد که برود
تازه دوهزاریم افتاد که امروز روز آخر اعتکاف بود
دلم سوخت
برای نبودنم میانشان دلم سوخت
حس زندانیی را داشتم که از بلندگو اسم هم بندی هایش را برای آزادی صدا میکردند
و بازهم خبری برای او نبود
در دلم برایش گفتم:
بری دیگه برنگردی
و برای خودم گفتم:
سلامتی زندونیای بی ملاقاتی
نزدیکش شدم
دستی روی دوشش زدم و گفتم:
قبول باشه برادر...
سر کوچه روبروی مترو
اردیبهشت95
پ ن:
اعتکاف مثل یک دست رنگ نو و خوشگلست که به خودت بزنی..
۹۵/۰۲/۰۴