بگو که خوابه...
(معصومه خانم به پهلو روی تخت خوابیده روبروی پنجره اتاق, که مردی با رو پوش سفید وارد میشود و شروع به صحبت میکند, معصومه خانوم اما به سمت او بر نمیگردد و در همان حال جواب او را میدهد, مرد نیز با زاویه از او می ایستد)
_خب معصومه خانم امروز چطورن؟
+معصومه خانم امروز هم خوبن
_خسته شدی از دست ما حاج خانوم؟
+نه اقای دکتر, پیر زنی مثل من تو این سن و سال کم حوصلست
_ماشالا شما که هیجده سالته
+وقتی هیجده سالم بود بچه بقل بودم, سن جوونی ما با شماها فرق داره
_درد که نداری امروز؟
+درد چی؟ بدنم؟ نه ندارم
_خداروشکر, چیزی نمیخواین؟
+یه شری چیزایی که میخواستم هست, اما یه چیز چند ساله میخوامش که نیست
_چی میخوای مادر بگو بلکن من بتونم بهت بدم
+نه نمیتونی شما روپوش دکتری تنته,فوقش بتونی شکمم رو پاره کنی و بدوزی,کار شما نیست
_حالا شما بگو شاید تونستم
+احمدم رو میخوام
_چیکارت میشه؟
_پسرم,شاخ شمشادم, احمدم رو نمیشناسی؟
+آدم معروفیه؟
_شما نبایدم بشناسی سنت نمیرسه به دلاوری هاش
+حالا کجا هست این پهلوون افسانه ای شما؟
_نمیدونم,میدونستم که الان پیشش بودم,یه سری شغال بردنش
+بزار ببینم, احمدت قد بلند بود؟
_آره
+دماغش شکسته و بزرگ بود؟
_آره بود,ولی ماهه ماشالا
+احمدت زود جوشی میشد؟
_پسرم جدی بود
+ببینیش میشناسیش یا نه؟
_شما را مادرت ببینه نمیشناسه؟
+چی بگم والا..مادرم صدامو شنیده ولی نشناخته..
(معصومه خانم..تکانی توی تحت میخورد و بلند میشود روی تخت مینشیند و با دستش روسری اش را بلند میکند،پشت به مرد)
_خوابه..بگو که خوابه احمد..
+ای کاش خواب بود و اینقدر سفید نبودی بی بی معصومه..ولی خواب نیست..چقدر سفید شدی بی بی...
(آرام صورتش را بر میگرداند و احمد را در یک دست کت و شلوار سفید و گرد پیری روی صورتش میبیند)
منزل
خرداد1395
پ ن:
پهلوانان روزی به خانه باز خواهند گشت...
پ ن:
بی بی معصومه مادر حاج احمد متوسلیان این روزها در بستر بیماری..