یک داستان...
از وبلاگ شبگرد
ده سالگی. نه آنقدر سن کمی است که نفهمم و نه آنقدر بزرگ شده ام که بتوانم توی شناسنامه دست ببرم و جثه ام حقه را برملا نکند. داداش اما رفته. چند ماه است که رفته و مادر را برده توی فکر و خیال. همین هم باعث شده که در طول روز، آزاد تر باشم و بدون اینکه کسی کاری به کارم داشته باشد، حوالی پارک بیسیم بچرخم و صبح ها با گل کوچیک و بعد از ظهرها با تیله بازی وقت بگذرانم. بعد از رفتن داداش، تا سه روز همسایه ها و فامیل می آمدند و آن هایی که مثل ما بچه ای در جبهه داشتند، به مامان دلداری می دادند که عادت می کنی. روز سوم که آش پشت پا دادیم، رفت و آمد ها هم تمام شد و همه پذیرفتیم که دیگر داداش رفته و من جای دنج ش روی پشت بام را برای خودم برداشتم. مادر هر بار که می دید با تشک به پشت بام می روم، زیر لب غرغر می کرد و میگفت که آنجا جا خوش نکنم، داداش زود برمی گردد. راست می گفت، داداش زود برگشت.
سومین روز ماه رمضان بود و من روزه بودم. رمق بازی کردن نداشتم و دستور های پشت سر هم مادر برای خرید از بقالی یا پس دادن ظرف های فاطمه خانم، باعث شده بود که روی دومین پله ی زیر زمین، از دید بقیه پناه شوم. عدس پلو داشتیم. عدس ها روی سینی می چرخیدند و گرد و خاک و خرده آشغال ها با فوت مادر از سینی بیرون می پریدند. زنگ در را که زدند، باز هم صدایم در نیامد و اجازه دادم که مادر، چادر سر کند و در را باز کند. پشت در، صدایی نا آشنا و آرام می آمد و بعد صدای آشنا با جیغ گفت: یا فاطمه ی زهرا
خواهرم با وحشت به حیاط دوید و بدون چادر به مادرم رسید. گریه ی او هم بلند شد و بعد همسایه ها جمع شدند. من هم به حیاط آمدم و به پاهای زبان نفهمم گفتم که جلو بروند ولی نرفتند. گریه های مادر می گفت که ...
مادر را به داخل خانه بردند و یکی دست به سرم کشید. باید می ایستادم؟ نه. دویدم. با آخرین سرعتی که می توانستم دویدم و پارک را دور زدم و با سیاهی رفتن چشمم، روی زمین نشستم. گلویم مزه ی خون می داد و هر چه صورتم را جمع می کردم، اشکی به صورتم نمی آمد. ناله ی گریه هم خشک خشک از گلویم خارج می شد. داداش واقعا رفته بود.
آفتاب که جمع شد، به سمت خانه راه افتادم. پاهایم هنوز می لرزیدند و تصور دیدن مادر، آزارم می داد. به خانه که رسیدم، اذان دادند. صدای همهمه کمی پایین آمد و از شیشه ی پنجره ی اتاق دیدم که یکی به زور به مادر شیر داغ خوراند. همین لحظه بود که چشمان مادر، با چشمانم برخورد کرد و باز گریه اش بلند شد. از پنجره دور شدم و با نشستن لب حوض، به سینی واژگون و عدس های روی زمین نگاه کردم. همه ی ما مثل این عدس ها روی زمین پخش پلا بودیم، مامان، من و آبجی. دستی به شانه ام خورد و صدایی با مهربانی گفت: بلند شو مرد خانه، بعد افطار، زیارت عاشورا شروع می شود.