icon
یک داستان... :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

یک داستان...

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۸ ب.ظ

از وبلاگ شبگرد


ده سالگی. نه آنقدر سن کمی است که نفهمم و نه آنقدر بزرگ شده ام که بتوانم توی شناسنامه دست ببرم و جثه ام حقه را برملا نکند. داداش اما رفته. چند ماه است که رفته و مادر را برده توی فکر و خیال. همین هم باعث شده که در طول روز، آزاد تر باشم و بدون اینکه کسی کاری به کارم داشته باشد، حوالی پارک بیسیم بچرخم و صبح ها با گل کوچیک و بعد از ظهرها با تیله بازی وقت بگذرانم. بعد از رفتن داداش، تا سه روز همسایه ها و فامیل می آمدند و آن هایی که مثل ما بچه ای در جبهه داشتند، به مامان دلداری می دادند که عادت می کنی. روز سوم که آش پشت پا دادیم، رفت و آمد ها هم تمام شد و همه پذیرفتیم که دیگر داداش رفته و من جای دنج ش روی پشت بام را برای خودم برداشتم. مادر هر بار که می دید با تشک به پشت بام می روم، زیر لب غرغر می کرد و میگفت که آنجا جا خوش نکنم، داداش زود برمی گردد. راست می گفت، داداش زود برگشت. 

سومین روز ماه رمضان بود و من روزه بودم. رمق بازی کردن نداشتم و دستور های پشت سر هم مادر برای خرید از بقالی یا پس دادن ظرف های فاطمه خانم، باعث شده بود که روی دومین پله ی زیر زمین، از دید بقیه پناه شوم. عدس پلو داشتیم. عدس ها روی سینی می چرخیدند و گرد و خاک و خرده آشغال ها با فوت مادر از سینی بیرون می پریدند. زنگ در را که زدند، باز هم صدایم در نیامد و اجازه دادم که مادر، چادر سر کند و در را باز کند. پشت در، صدایی نا آشنا و آرام می آمد و بعد صدای آشنا با جیغ گفت: یا فاطمه ی زهرا

خواهرم با وحشت به حیاط دوید و بدون چادر به مادرم رسید. گریه ی او هم بلند شد و بعد همسایه ها جمع شدند. من هم به حیاط آمدم و به پاهای زبان نفهمم گفتم که جلو بروند ولی نرفتند. گریه های مادر می گفت که ...

مادر را به داخل خانه بردند و یکی دست به سرم کشید. باید می ایستادم؟ نه. دویدم. با آخرین سرعتی که می توانستم دویدم و پارک را دور زدم و با سیاهی رفتن چشمم، روی زمین نشستم. گلویم مزه ی خون می داد و هر چه صورتم را جمع می کردم، اشکی به صورتم نمی آمد. ناله ی گریه هم خشک خشک از گلویم خارج می شد. داداش واقعا رفته بود. 

آفتاب که جمع شد، به سمت خانه راه افتادم. پاهایم هنوز می لرزیدند و تصور دیدن مادر، آزارم می داد. به خانه که رسیدم، اذان دادند. صدای همهمه کمی پایین آمد و از شیشه ی پنجره ی اتاق دیدم که یکی به زور به مادر شیر داغ خوراند. همین لحظه بود که چشمان مادر، با چشمانم برخورد کرد و باز گریه اش بلند شد. از پنجره دور شدم و با نشستن لب حوض، به سینی واژگون و عدس های روی زمین نگاه کردم. همه ی ما مثل این عدس ها روی زمین پخش پلا بودیم، مامان، من و آبجی. دستی به شانه ام خورد و صدایی با مهربانی گفت: بلند شو مرد خانه، بعد افطار، زیارت عاشورا شروع می شود. 

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۲۰
مسیح

نظرات (۲)

پست نفس گیری بود
پاسخ:
قلم نویسنده داستان پر برکت
مثل همه ی پست هاتون عالی بود
ولی بدجوری حالم گرفته شد... چه خونواده هایی داغ دار شدن و ما در قبالشون چی کردیم؟
پاسخ:
البته این پست برای من نیست، از وبلاگ شبگرد هست که اول متن ذکر شده
دست ایشون درد نکنه

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی