یک تصویر سازی نیمه کاره...
يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۲۳ ق.ظ
از زاویه دید هادی که شصت و یک سال دارد و کمی هم دارای علائم موجی است در حال دیدن میدان نبرد هستیم، هادی در میدان جنگ در حوالی فلوجه در حال راست و ریست کردن امور خط و بچه هاست، پرواز بی هدف گلوله ها و بالا و پایین پریدن کودکانه خمپاره ها در منطقه مورد نظر جریان دارد.
هادی با صدای بلند در حالی که فریاد میزند در حال هدایت بچه هاست: فرییید...فریییییید بیا برو بالا چپ خاکریز/ صالح صالح تعال../حسین اونجا بی کار واینستا میزننت در حرکت باش/ مصطفی یالا یالا بیا بر (ناگهان یک گلوله توپ چندمتری هادی به زمین میخورد و موج حاصل از انفجارش هادی را به زمین میکوبد و تصویر سیاه میشود....)
هادی روی زمین افتاده و صداهای محوی از فریاد بچه ها و صدای زوزه گلوله ها و انفجارهای پیاپی میشوند: حیدر حیدر حیدر بیا حاجی رو بکش عقب/ آیی خدا پام...پااااام/ سلیم دست واای دست سلیم/ ...
هادی رو به زمین به حالت سجده سر بر زمین گذاشته و دست هایش لای موهایش برده و میکشد... چند لحظه بعد کمی سرش را بالا می آورد و یک جفت پوتین مشکی خاک خورده قدیمی را میبنید. تصویر در چشمانش کمی محو و فلو ست. دوباره سر را پایین می آورد. اینبار سرش را کمی بالا تر می آورد و از پوتین ها بالاتر می رود. یک شلوار قهوه ای کم رنگ. رد شلوار را تا بالا دنبال میکند و در موقعیتی که صورت شخص ایستاده روبرویش به خاطر قرار گرفتن پشت به خورشید تاریک شده اورا نمیشناسد اما لباس، لباس خاکی زمان جبهه هاست، دست او را رو به روی صورت خودش حس میکند : پاشو هادی..پاشو خط داره از دست میره...نشستی!!
هادی دستش را آرام به سمت او دراز میکند و با فشاری خودش را بلند میکند
دوباره از زاویه دید هادی اما این بار کمی میدان جنگ عوض شده و لباس ها همه خاکی است...
هادی موجی شده...
پ ن:
مخاطبان قدیمی می دانند، صاحب این وبلاگ یک اجتماع چتد ده نفره از شخصیت های نوشته هایش در ذهن دارد که اگر بنا به سر و صدا بگذارند صاحب ذهن را دیوانه و آواره میکنند و منجر به تولید نوشته ای و اگر در پی اعتراض های من ساکت شوند، قهر میکنند و روزه ی سکوت میگیرند.
چند وقتیست روزه ی سکوت گرفتند.
پ ن:
سن شهادت از دور بودن به سن من خارج شده و این روزها به شدت به من نزدیک شده، هیچ راه فراری نیست، باید در آینده برای فرزندم بگویم: بابایی کمی به زمین چسبیده بود بابا، شرمنده.
هادی با صدای بلند در حالی که فریاد میزند در حال هدایت بچه هاست: فرییید...فریییییید بیا برو بالا چپ خاکریز/ صالح صالح تعال../حسین اونجا بی کار واینستا میزننت در حرکت باش/ مصطفی یالا یالا بیا بر (ناگهان یک گلوله توپ چندمتری هادی به زمین میخورد و موج حاصل از انفجارش هادی را به زمین میکوبد و تصویر سیاه میشود....)
هادی روی زمین افتاده و صداهای محوی از فریاد بچه ها و صدای زوزه گلوله ها و انفجارهای پیاپی میشوند: حیدر حیدر حیدر بیا حاجی رو بکش عقب/ آیی خدا پام...پااااام/ سلیم دست واای دست سلیم/ ...
هادی رو به زمین به حالت سجده سر بر زمین گذاشته و دست هایش لای موهایش برده و میکشد... چند لحظه بعد کمی سرش را بالا می آورد و یک جفت پوتین مشکی خاک خورده قدیمی را میبنید. تصویر در چشمانش کمی محو و فلو ست. دوباره سر را پایین می آورد. اینبار سرش را کمی بالا تر می آورد و از پوتین ها بالاتر می رود. یک شلوار قهوه ای کم رنگ. رد شلوار را تا بالا دنبال میکند و در موقعیتی که صورت شخص ایستاده روبرویش به خاطر قرار گرفتن پشت به خورشید تاریک شده اورا نمیشناسد اما لباس، لباس خاکی زمان جبهه هاست، دست او را رو به روی صورت خودش حس میکند : پاشو هادی..پاشو خط داره از دست میره...نشستی!!
هادی دستش را آرام به سمت او دراز میکند و با فشاری خودش را بلند میکند
دوباره از زاویه دید هادی اما این بار کمی میدان جنگ عوض شده و لباس ها همه خاکی است...
هادی موجی شده...
پ ن:
مخاطبان قدیمی می دانند، صاحب این وبلاگ یک اجتماع چتد ده نفره از شخصیت های نوشته هایش در ذهن دارد که اگر بنا به سر و صدا بگذارند صاحب ذهن را دیوانه و آواره میکنند و منجر به تولید نوشته ای و اگر در پی اعتراض های من ساکت شوند، قهر میکنند و روزه ی سکوت میگیرند.
چند وقتیست روزه ی سکوت گرفتند.
پ ن:
سن شهادت از دور بودن به سن من خارج شده و این روزها به شدت به من نزدیک شده، هیچ راه فراری نیست، باید در آینده برای فرزندم بگویم: بابایی کمی به زمین چسبیده بود بابا، شرمنده.
۹۵/۰۳/۲۳