icon
بازنشر2.. :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

بازنشر2..

جمعه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۵۹ ب.ظ


(تق تق تق...)

+صاب خونه..مهمون نمیخواید

(صدایی از پشت دیواره های چوبی و گرفته)

_بفرما اخوی تاره اومدم تو نشستم..داریم اماده حرکت میشیم, امرت رو بگو

+شما بیا بیرون عزیز من..این وضع اکرام مهمونه؟ یه تک پا بیا بیرون

(همان صدا با همان حالت)

_بگو برادر..میشنوم انصافا سخته بیام بیرون دوباره بگو میشنوم.

+عجب آدمی هستیا..عزیزم میگم بیا برون کارت دارم

(صدایی از پشت دیوار های چوبی دیگر کنار دست فرد می آید و اعتراض میکنند و به او میگویند: آقا یه دقه برو بیرون دیگه تنبلی نکن)

_باشه آقا باشه,خودتون بیاید بیرون خب ای بابا

(با ضربه ای درب چوبی را کنار میزند و از تابوت بیرون می آید با دیدن چهره پشت درب تابوت از خوشحالی منفجر میشود)

_جانم بفرم.... عه حاجی شمایی که؟؟!

خوب یک کلام میگفتی منم مومن خدا,بچه ها بیاید برون حاج مهدی اومده پاشید ببنید فرمانده اومده...

(باقی بچه ها با ضربه ای درب تابوت های چوبی را با عجله کنار میزنند و با جستی بیرون میپرند)

_بابا حاج مهدی خط بده بشناسیم خب..

رحیم بیا حاج محسن اومده بیا ...

و صدای باقی بچه ها..

+سلام بچه ها..سلام سلام ....

(احوال پرسی حاج مهدی با بچه ها..)

بچه ها نیومدم وقتتون رو بگیرم, باید اماده شید برید بین مردم

یه سوال اومدم بپرسم برم

_حاجی بکم بمون پیشمون اینا مراسمشون تاخیر داره از صبح ما اینجاییم حاجی وایسا یکم روی ماهتو ببنیم

+نه هادی جان باید برم یه سوال میپرسم میرم بعدا میام پیشتون

_بپرس حاج مهدی شما صدتا سوال بپرس..

+این سری رو که چشم گردوندم نبود...خبر نداری سری های بعد میارنش یا نه؟

_کی رو حاج مهدی؟!.

(با لحنی آرام با کمی استرس)

+حمید رو میگم...مجنون..

(رنگ هادی بر میگردد و به لحظه ای قرمز میشود,باقی بچه ها ارام از کنار مهدی و هادی دور میشوند و سمت تابوت ها میروند,مهدی نگاهی به باقی بچه ها می اندازد،هادی با دست پاچگی بحث را عوض میکند و میگوید)

_حاجی راستی اون عملیاتی بود که...

(مهدی چشمانش را به زمین میاندازد کمی بلند میگوید)

+بحث رو عوض نکن هادی!

سوال من رو جواب بده..همین

(هادی جا میخورد و سریع میگوید)

_من چه میدونم حاجی خودت که اون بالا پارتی داری بپرس دیگه,من از کجا بدونم

(برمیگردد جست بزند توی تابوت که مهدی مچ هادی را میگیرد)

+حالا حالاها نمیاد نه...؟

_نمی دونم حاجی یه برنامه هایی براش دارند..من از کار بالاییا سر در نمیارم

(اشکی از گوشه چشمان محسن پایین می آید با استینش سریع اشک را پام میکند و میگوید)

اون روز همه گفتیم برش گردون خودت نخواستی...


مهدی آرام دور میشود...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۲۸
مسیح

نظرات (۵)

خیلی عاااالی بود خیلی
واقعا تاثیرگذار بود...
شهدا شرمنده ایم...
پاسخ:
ممنون
..
۲۸ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۱ ...:: بخاری ::...
چرا ی چیزی نوشتید ک ادم ی درصد حس کنه حاج مهدی پشیمون شده از حرفی ک درباره اقاحمید زده...


پاسخ:
یک اینکه مهدی باکری پشیمون نشده، یک زمانی که نمیشد همه رو برگردوند اون هم برادرش رو برنگردوند چون فرقی با بقیه نمیکرد و جنگ بود.
حالا که جنگ سالهاست تموم شده و کم کم و زیاد زیاد، بچه های مفقود بر میگردند و مهدی هم به کسوت برادری برگشته چشمی به برگشت برادری که یک روز بنا به موقعیت گذاشتش بمونه داره
اون کسی هم که میگه خودت گفتی... میخواد از زیر جواب دادن فرار کنه برای همین مهدی اونجا رو ترک میکنه چون نمیخواد جوابش رو بده چون اون دلیل کار مهدی رو درک نمیکنه
دو اینکه داستان هست، من ایستاده در غبار نمی نویسم که نعل به نعل واقعیت باشه دوست دارم با این بزرگان تا حد توانم با حفظ شخصیت و ویژگی های شخصیتیشون داستان بگم، نعل به نعل واقعیت پیش نمیرم ولی سعی میکنم از مسیر حقیقت هم دور نشم

ممنونم از نقد نوشته، لطف میکنید که نقد میکنید
۲۸ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۵ ...:: بخاری ::...
قطعا با نوشته ها تون و تبعا بر اساس همون نوشته ها با دیدگاهتون درباره شهدا اشنا هستم. اشنا هستم که مخاطب پروپاقرص همین بازنشر ها هستم.
اما نقدم ب نگاه نوشته نبود. عرضم رودوباره بخونید خوشحال میشم. عرضم این بود ک «نوشته» شما اینطور رسوند...(یا اگر بخوایم می تونیم این برداشت رو کنیم..)

میشد همونجا ک خواستید نشون بدید دوست حاج مهدی میخواد از زیر جواب دادن در بره، طور دیگه ای بیان کنید. عزت داشت اون جسد برنگردوندن حاج مهدی همون موقع شهادت داداشش. اینطوری که الان هست، شکستن نه، اما یک کلمه اش شبهه خدشه هم اگر توش باشه مسئولیتش سنگینه.

پیشنهاد هم میدم ک حرف الکی نزده باشم؛ ببخشید که خام در میاد. همین الان دارم می نویسم. بدون زیر و بالا کردن.

الف:

(اشکی از گوشه چشمان محسن پایین می آید با استینش سریع اشک را پاک میکند و میگوید)

اون روز همه گفتیم برش گردون خودت نخواستی...

مهدی به رفتن محسن نگاه می کند. سری تکان می دهد و کلافه، آرام دور می شود...

ّب)

(اشکی از گوشه چشمان محسن پایین می آید با استینش سریع اشک را پاک میکند و میگوید)

اون روز همه گفتیم برش گردون خودت نخواستی...
حاج مهدی بازوی محسن را می گیرد.
- واستا بینم، کحا میری؟

_ مگه بد میگم؟ همون موقع پشت بیسیم نگفتیم بیا ببرش؟؟ حالا بعد این همه سال اومدی سراغ میگیری؟

- الانم اگه ب من باشه می گم نه، برنگرده. حمید نرفته بود ک برگرده. الان چشم انتظاری خانواده اس ک میخوام بیاد. چشمشون ب دره... خسته ان. تو می فهمی یکی جنازه شو آب ببره هیچی برنگرده برا خونواده اش ینی چی؟ دور هم خوش بودید حالام که بر می گردید...
محسن به حاجی نگاه می کند.
حاج مهدی بازویش را رها می کند و زیر نگاه محسن، سربه زیر دور می شود.
پاسخ:
(عزت داشت اون جسد برنگردوندن حاج مهدی همون موقع شهادت داداشش. اینطوری که الان هست، شکستن نه، اما یک کلمه اش شبهه خدشه هم اگر توش باشه مسئولیتش سنگینه.)
من هنوز توی متن نتونستم پشیمونی حاج مهدی از اقدامش در جنگ رو پیدا کنم
البته نظر اصلی با مخاطب هست وقتی او میگه من پشیمونی برداشت کردم خب نظر او شرط هست چون نوشته برای او نوشته شده.

ممنون بابت پیشنهاد، یک جاهاییش خوب و الهام بخش بود
۲۸ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۶ ...:: بخاری ::...
یادم رفت بگم.
امروز داشتم خیلی اتفاقی عزالدین رو می دیدم...
خیلی واقعه خوبی بود همزمانی اش با خوندن پست هاتون.


پاسخ:
چقدر خوب
چطور؟ همزمانیش چیزی رو میرسوند؟
۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۹ ...:: بخاری ::...
ب نظرم این ک مهدی ارام دور می شود، هم داستانو یهو بریده، هم نگفته مهدی «چطور» ارام دور می شود. این نگفتنه راه میده ب من مخاطب ک دست خودم باشه بخوام حاج مهدی باکری رو از این ک نخواسته همون موقع بره پیشمون ببینم. خب اخه حق بدید. من فقط استدلالای محسنو شنیدم. حرفی از حاج مهدی نزدم ک تایید نکنه استدلال محسنو.

حالا اینا ک شرط نیست. نیت متن شرطه.
قبول باشه

چیز خاصی نمی رسوند. حس خوبی داشت فقط. یادمه دو بار دیده بودمش و یادداشت هم کرده بودم ازش. برام جالب بود.



پاسخ:
حق میدم :) خوشحالم که داستان درگیرتون کرده.. داستان باقیش رو در ذهن مخاطب پیدا میکنه البته این با پایان باز فرق داره البته و خوشحال ترم که وقت میگذارید و نقدش میکنید


بله نظراتتون رو یادمه درباره عزالدین ارسال فرمودید

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی