icon
صورت زشت ها زیبا می شوند... :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

صورت زشت ها زیبا می شوند...

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۱ ق.ظ



(در فضای گرگ و میش قبل از اذان صبح در مقر اعزام نیرو به خط،چند شب مانده تا عملیات،صدای گریه ای شبیه گریه ی بچه ها به داخل سنگر پنج نفره شنیده میشود، مسعود بد خواب از صدای گریه اذیت میشود و بیرون سنگر میرود)

+(زیر لب) دیگه شور عرفان و نماز شبو روضه اینارو در آوردن (باصدای بلند)بابا شب برا خواابه یا ایها المومنین!

(چند قدم مانده به صدای قدم هایش را کند میکند و در حالی که از شیب خاکریز پایین میرود)

+آاقا مسلم.آاقا جواد.آقای مهرابیی برادراا به خدا جاتون ته بهشته, خداشاهده اگر نبردنتون من حاضرم همه ثوابامو بدم شما برید تو بهشت,بسه دیگه نماز شب تعبد به خدا خواب و زندگی داریم.حداقل در درگاه الهی زجه نزنید..

(از شیب پایین می آید و به مردی بر میخورد چمباتمه زده و پارچه ای روی سر کشیده, بدنش با هر صدای گریه مثل مردی که لگد بخورد از جا تکان میخورد, صدای گریه خیلی جانسوز است)

+برادر فاز پروندی قسمت شنواییتم از دست رفته! بابا میگم سلب آسایش مومنین هم گناهه!

_(به گریه ادامه می دهد)

+با شماما برادر!

(به سمت مرد میرود و پارچه را از روی سر مرد کنار میکشد ولی حرف توی دهانش میخشکد)

_ععع..کامبیز تویی! چته بچه مثل ننه مرده ها زجه میزنی!

(زانو میزند و کنارش میشیند)

+مادرت چیزی شده؟

_نه

+بابات؟؟

_نه

(دوماه بعد.خانه کامبیز.شلوغ و پر سر وصدا،مسعود در حال مدیریت اوضاع)

+(در گوش سالار) سالار حواست باشه.مادر کامبیز اومد اجازه نمیدید به بدن نزدیک بشه.با خواهرش صحبت کردی مدیریت کنه مادرش رو؟

_والا اقا مسعود.نه راستش

+نه؟ مرد حسابی میاد الان!! _حاجی نمیتونم بگم.نمیتونم. به خدا سخته

+سالار یه بار کار سپردم بهت!!

_نمیتونم حاجی

+خدا هدایتت کنه!خانم سرخابی ببخشید چند دقیقه

(خواهر کامبیز به سمت مسعود می آید)

+من عذرمیخوام از حضورتون.تو این شرایط.ببخشید

*خواهش میکنم.ببخشید چرا نمیذارید بریم پیش داداش.این حرکتشون زشته.ما عزاداریم!

+عذرمیخوام.شرمندم.ولی قبل رفتن سمت پیکر باید یه نکته ای بهتون بگم تا شما یک نقش بزرگ رو امروز به عهده داشته باشید..

_چی شده؟

+یه شب با صدای گریه کسی تو سنگر از خواب بیدار شدم(تکه داستان بالا را در نظر بگیرید) بهش گفتم چته پسر؟ گفت مسعود یادته حاجی سیف رو میگفت کار رو اینجا جدی بگیرید حضرت فاطمه موقع شهادت میاد بالاسرتون؟ من وقتی تنم بوی سیگار میدهخجالت میکشیدم برم خونه جلوی بابام! مسعود من با این صورت چطور توی صورت حضرت نگاه کنم.خانم سرخابی اون شب کامبیز یه دعا کرد متاسفانه یا خوشبختانه منم آمین گفتم.خواستم بگم.وقتی مادر رو میبرید سمت کامبیز حواستون به دعاش باشه، صورتش..



بهشت زهرا

1393






پ ن:

ما با این صورت های ....

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۰۸
مسیح

نظرات (۴)

برای من واضح نبود آخرش چی شد




اگه منو لینک کنی تو وبلاگت کمک بزرگی به من کردی ! با تشکرات فراوان

http://daynasor.ir
۰۸ مرداد ۹۵ ، ۰۴:۵۷ ...:: بخاری ::...
خیلی خوب بود...

به نثر و روایتش نقدهایی دارم جسارتا. منتهی ایده عالی بود واقعا. مثل همیشه. خدا بهتون دوستی با شهدا بده به واسطه ارادت تون واقعا. من همیشه پست هاتونو میخونم این دعا رو میکنم.
پاسخ:
ممنونم
نقد هارو بگید لطفا

اجرتون با خدای شهیدان.

اما قسمت آخرش برای من کمی نارسا بود.

پاسخ:
توضیح بفرمایید تکمیل کنم
۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۲ ...:: بخاری ::...
چشم سر فرصت میام می نویسم.
نیومدم یادواری بفرمایید.
پاسخ:
ممنون

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی