ما برای پرسیدن نام گلی نا شناس چه سفر ها کرده ایم...
عید سال پیش برای یک سفر جهادی جمع و جور جهت شناسایی یک منطقه در دل منطقه ای در شمال کشور رفتیم.
خیلی شناختی نسبت به آن شهر نداشتیم
بعد از آن شهر ناشناخته وارد یک روستای نا شناخته شدیم و کمی با آنها هم زبان شدیم
از آن روستای نا شناخته به دهی ناشناخته تر وارد شدیم.
کمی با دهدار هم کلام شدیم و تازه بعد از آن سفری دو ساعته را در دل کوه، و در راهی که گاهی حتی خر و قاطر هم در آن نمی توانست طی طریق کند شروع کردیم.
مسیر گل و شل و لغزنده با برف هایی که هر چه بالاتر میرفتیم بیشتر میشد.
گاهی پایمان داخل چاله هایی میشد که حتی پوتین های ساق بلند هم جواب گویشان نبود.
دهیار که که توی راه توضیحاتی هم به ما میگفت نگاهی به زمین کرد و از مریض ها و زائوهایی گفت که در این مسیر دیر به پایین رسیدند و رفتند...
بعد نزدیک به دوساعت رسیدیم به تابلوی ورودی شهر
مزین به نام هفت شهید!
جمعیت چقدر؟
کمتر از پنجاه نفر!
از هفت شهید یک شهید مفقودالاثر بود..
گفتیم ما را ببر پیش مادر همان شهید مفقود
دهیار گفت برویم
رفتیم تا در خانه اش، خانه اش زیاد احتیاج به تصویر سازی ندارد، دقیقا همان تصویر کلیشه ای ما از خانه های شمال
به جز این قسمتش که وقتی برف و باران می آمد، آن برف و باران میهمان سفره اهالی خانه بود
کمی صبر کردیم، سگ ها از دیدن ظاهر نا آشنای ما پارس میکردند
و مرغ ها احساس امنیت نمی کردند
دهیار خبر داد مادر آن سمت خانه منتظر ماست
دوربین توی دستانم را روشن کردم و پیش خودم گفتم م.ط باید هر چه داری رو کنی این سوژه چیز دیگری است!
مادر یک لباس بافتی طرح دار بنفش تنش بود، یک دامن که پایینش سه رگه ی رنگی بود و پوتین های پلاستیکی سبز رنگ
یک چارقد به شکل شمالی ها به سرش پیچیده شده بود با دستاری که جلوی موهایش را می پوشاند.
زبان مردم آن منطقه ترکی بود
همه ما پرتوان و خوشحال از پیدا کردن این سوژه آماده بودیم تا یک ساعت مدام فیلم بگیریم و صحبت کنیم
محمد را گفتم که یک سلام و علیک کند و صحبت را شروع کند
محمد سلام کرد و احوالی پرسید
مادر جواب سلامی داد و کلمات و جملاتی به زبان آورد
من و سعید هنوز لبخند داشتیم ، مثل زبان نافهم هایی در سرزمین غریب که نمیفهمند مردم چه می گویند
محمد که اوهم خوشحال بود، کم کم چهره اش در هم رفت، مادر هنوز صحبت میکرد
محمد پاشنه ی پوتینش را محکم در گل فرو کرده بود و می چرخاند و فشار میداد، سرش پایین بود و دستش با چوب بازی میکرد.
آرام به شانه محمد زدم و گفتم:
محمد بسم الله بریم تو خونش
محمد آرام گفت:
نمیشه، اگه بدونی چی گفت...آتیشم زد..نمیشه..
جا خوردم، گوش هایم کمی قرمز شد، محمد در موقعیت خوبی نبود، من هم اصرار نکردم به حرفهایش اکتفا کردم و در ذهنم مدام حرف آخرش را تکرار کردم:
اگر بدونی چی گفت ..آتیشم زد
مادر چه گفته بود؟ لعنت به من که چهار کلام ترکی نمی دانم
موقعیت برگشت، ما فاتحان پیروز از پیدا کردن یک سوژه ناب، در عرض چند ثانیه در طوفان واژه هایی که نمی دانستم و مادر به راه انداخته بود، در هم شکستیم.
دوباره آرام به محمد گفتم:
لااقل بگو عکس بچش رو بیاره..
محمد به ترکی گفت
مادر عکس پسرش را آورد
نور طلایی خورشید به صورت آفتاب خورده ی او افتاده بود
چشمان در هم جمع شده اش، جمع تر شده بود و باز چند کلام ترکی
من نمی فهمم!! لعنت به من که ترکی نمیدانم!
باز محمد لبش را گاز می گیرد و نیم نگاهی به من می کند
و چند لحظه بعد، چشمان مادر میدرخشد
اشک!
خدایا شکرت، اشک!
اشک دیگر ترجمه نمیخواهد
خداحافظی میکنیم
مادر هنوز ته کادر ایستاده و چشمبر نمی دارد
آرام وارد پیچ راه میشویم و خانه مادر محو میشود
به محمد میگویم:
چی شد محمد؟؟
محمد می گوید:
تا سلام کردم و احوال پرسی ، گفت دوباره اومدید چهارتا عکس بگیرید و صحبت کنید و برید ...
از اینجا به بعد صحبتش را یادمنیست، صدا محو در ذهنم ضبط شده
ما
وارد شهری کم تر شناخته شدیم
از آن شهر وارد روستایی ناشناخته شدیم
از آن روستا به دهی فراموش شده سفر کردیم
از آن ده دوساعت در سخت ترین شرایط چکمههایمان را به گل و شل زدیم
و درجایی پشت کوه ها
مادری را دیدیدم با پسری که هنوز برنگشته
ما
برای
پرسیدن...
نام گلی
نا شناس...
چه سفرها کرده ایم...
چه سفرها کرده ایم...
پ ن:
صفدر ها!
بر سر سفره انقلاب
جایی باز کنید برای این مادر
بلکن
پسرش را آوردند
لقمه نان، ارزانی حلقوم های شما
پسرش را
چه کسی بر می گرداند...