تاج و تخت توده ها...
هادی به گفته ی دکتر ها آخرین روزهای زندگی خود را میگذراند، البته به گفته ی دکترها! اطرافیان هادی دست و پای خود را گم کرده اند و به صورت کاملا رویی، قصد دارند به هادی روحیه بدهند، هادی اما کاملا دست بقیه را خوانده، کلا آدم های لحظه آخری البته! به تعبیر پزشکان، به خاطره مواجهه مستقیم با موضوعی به نام مرگ، نا خودآگاه از ظرفیت های بالایی از ذهنشان استفاده میکنند.
هادی از طریق پزشکان بعد مطالعات و معینات روی خودش محکوم به داشتن چند توده بدخیم در معده خود است. توده هایی که برای درآوردنشان باید 50 ملیون تومان خرج عمل کرد. عملی که معلوم نیست جواب گو باشد.
هادی شلوغ ترین روزهای خود را سپری میکند. گویا هادی بعد از محکومیت از طرف پزشکان به مثابه ی یک سوپر استار محبوب و دوست داشتنی میان انسان ها شده. حتی فامیل های درجه دو نیز در هفته سعی میکنند دوباره به او سر بزنند. هادی کمی زیاد خسته شده.
مادر هادی از من هم خواسته تا سری به هادی بزنم و کمی با او صحبت کنم. من و هادی آنچنان رفاقت درخشانی با هم نداشته ایم. یعنی جزو آن دسته از آدم هایی نبوده ام که بتوان گفت هادی از من حرف شنوی داشته یا دارد. خیلی معمولی، نه یک ذره کم نه یک ذره زیاد.
وارد خانه هادی میشوم. گوش تا گوش پر. حواست نباشد با مراسم دید و بازدید عید یا مراسم بله برون سفارشی یا شیرینی خوران عروسی اشتباه میگیری.
هادی اما، بر روی یک تخت بالای مجلس تکیه زده. ترکیب خانه را برای قرار دادن تخت او در جای مناسب به هم زده اند. هادی بر تخت سلطنت تومور های خود تکیه زده و نوکران و رعایای حکومت او پایین تخت با نظم مشخصی نشسته اند. حکومتی که به گفته ی تاج گذارانش، حکومتی کوتاه خواهد بود، البته! به گفته ی آن ها.
مادر هادی با ورود من، حضور من را به هادی یادآوری می شود. هادی لبخند تلخ زورکی میزند و تکان کوچکی روی تخت سلطنتش میخورد. پادشاهی که این سلطنت و تاج را دوست ندارد. پادشاه اجباری.
آرام مسیر از درب تا تخت هادی را طی میکنم. تمام مجلس به خاطر آمدن مهمان جدید بلند شده اند، دقیقا انگار در سرسرای کاخ هادی قدم میگذارم. مسیر کوتاه اما طولانییست. به هادی میرسم. هادی زرد، رنگ پریده، تکیده، لاغر، با اندوه زیاد در چهره، چشمان بی رمق و از همه مهم تر خسته، خسته از حکمرانی بر این حکومت خود نخواسته. سعی میکنم گفتگویم را شروع کنم، مادرش دور میشود. صدای همهمه ی مهمانان اینقدر زیاد هست، که من و هادی بتوانیم راحت با تن صدای معمول با هم گفتگو کنیم. نمی دانم چند تومور کوچک چقدر میتواند صحبت آفرین باشد آن هم برای این همه آدم، و اصلا شاید صحبت های ان ها ربطی به حکومت هادی نداشته باشد.
+سلام هادی جان چطوری؟
_سلام م.ط، شکر.. میبینی که..
+چیزی که من میبینم، یک تخت پادشاهی و کلی بازدید کننده و یک شاه مقتدر (لبخند)
_اره، خودمم بهش فکر میکردم، مامان گفته ببای اینجا؟
+امم آره
_ و گفته که..
+نصیحت کنم؟ نه مستقیم نگفته ولی خب دلیل همین بوده
_گوشم به توعه، میشنوم، تو میشی 45 یا 46می
+قبلیا چجوری نصیحتت کردن، بگو من یک چیز جدید بگم
_میمونی، میتونی، میبری، میکشیش، ما هستیم و یک سری دیگه از این فعل ها
+دکترا گفتن چقدر؟
_دکترا یا خانوادم؟ خانوادم میگن داری خوب میشی ولی دکتری میگن هفتاد به سی
+به نفع کی؟
_تومورا
+خوبه، هیچ وقت فکر نمیکردن سی تا بگیری
_نمیخوای نصیحتت رو شروع کنی؟ تا شب باید پای صحبت ده نفر دیگه هم بشینم
+هیچ نصیحتی ندارم، راسیتش الان هیجان زدم..
_چرا؟
+تا به حال اینقدر از نزدیک مرگ رو ندیده بودم
_چقدر صریح..
+آره گفتم متفاوت باشم
_ (سکوت)
+وضعیت عجیبی داری هادی، نمیدونم خودتم متوجهش هستی یا نه؟ از یک طرف وقتی بهت میگن، میمونی میبری میکشیش و .. پوزخند میزنی و از طرفی وقتی بهت میگن میمیری، جا میخوری.
_آره شاید...
+هادی بین مردن و زنده بودن حالت وسطی نیست.اگر امیدوار حالت وسطی هستی داری خودتو گول میزنی
_دنبال چی میگردی م.ط؟؟
+حداکثر چقدر وقت داری هادی؟
_نمیدونم
+تقریبی بگو
_نمیدونم لامصب..شاید سه یا چهار ماه..
+میتونم خواهش کنم این سوال رو از منم بپرسی؟
_میتونم خواهش کنم سریع تر این جا بری؟
+نمیخواد تو بپرسی من خودم از خودم میپرسم، آقای م.ط شما چقدر دیگه وقت دارید تا بمیرید؟ سوال خوبی پرسیدید، نمیدونم!
_بازیت تموم شد، حالا میشه بری؟
+آره میشه برم، ولی تو این موقعیت خودت رو گول نزن، به جای فکر کردن به لحظه مرگ به فاصلت با مرگ فکر کن، تو آخر داستان رو میدونی، به جای شلخته رفتن، سعی کن مرتب بری، تو وقت داری، هدرش نده
_خوشحال شدیم!
+یه چیز دیگه، تو قراه سه چهار ماه دیگه با صریح ترین اتفاق زندگیت مواجه بشی، با حرف های صریح من ناراحت نشو....
حاج خانوم مزاحم شدم... ای بابا نه آبی نه چایی .. لطف دارید صرف شد قرض دیدن آقا هادی بود که حاصل شد .. تو رو خدا بیشتر سر بزنید هادی دوست داره ببینه دوستانش رو (چهره خسته هادی) .. البته حاج خانوم هادی این روزها بیشتر به سکوت و تنهایی احتیاج داره .......
پ ن:
موقعیت بالا خورشتی از واقعیت و خیال و کلی چیزهای دیگر بود
پ ن:
خواهشا یک دفعه مهربان نشویم..
پ ن:
مرگ خیلی نزدیک است..
پ ن:
پست های صریح