icon
متوهم... :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

متوهم...

سه شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۱ ق.ظ
_محمود! بیا ببین اینی که نوشتم چطور..
(محمود آرام پایه های جلوی صندلیش را بلند میکند و با صندلی تک چرخی میزند و بعد گردنش را به سمت من میچرخاند)
+بازم از دفاع مقدس و این چیزا نوشتی؟
(رنگ یک دفعه از صورتم میدود و میرود و شادی صورت انگار پفش میخوابد، دستم را روی کاغذ هایم میگذارم و میگویم)
_نمیخواد بخونی، الان که یه نگاه انداختم دیدم هنوز جا داره تا تموم بشه..
(محمود پایه های جلو صندلی را به زمین میزند و صندلی را عقب میکشد و برمیگردد سمت من)
+یهوویی به این نتیجه رسیدی که کار داره؟؟
(برمیگردم و رو به میز تحریرم مینشینم، سرم را روی برگه هایم خم میکنم و شروع میکنم روی حاشیه سفید کنار برگه ها مثل همیشه عین دیوانه ها نقش و نگارهای مغشوش میکشم)
_آره.. میگن مطلب وقتی به دل خودت نشسته نده کس دیگه ای بخونه..
+باریکلا نه باریکلا، داری حرفه ای میشی!
(محمود صبر میکند تا من چیزی بگویم اما چیزی نمی گویم)
+بده من بخونمشون خودتو لوس نکن، مطلبت تموم شده بود
(برگه ها را دسته میکنم، کیف را روی میز میگذارم و وسایلم را جمع میکنم)
_نه محمود تموم نشده، یکم اینجا تمرکزم به هم ریخته، میرم خونه بلکن بتونم امشب تا صبح روش کار کنم
(چراغ روی میز را خاموش میکنم و کیف را برمیدارم، محمود به جهت حرکت من روی صندلی میچرخد و من را دنبال میکند)
+بچه نشو مرتضی، میدونم توی ذوقت زدم، نباید میزدم! قبول..
(حالا نزدیک جا لباسیم)
_نه توی ذوقم نخورد، مشکلی نیست
+مشخصه توی ذوقت نخورده، ببین مرتضی تخیل خوبه خلق دنیایی که توش همه جون بگیرن خوبه برگردوندن آدمای قدیم به دنیای جدید خوبه مخصوصا اگه از جنس دفاع مقدس باشه، عالیه! ولی مرتضی تا کی میخوای تو این فضای خیال بمونی؟؟ موضوعات مهم تر و جدی تری برای نوشتن هم هست! من از تو انتظار دارم یکم جدی تر باشی! یکم به روز تر یکم دغدغه هات امروزی تر...
(نزدیک جالباسی ایستادم و هی با لباس ها ورمیروم و آرام آرام آنها را برمیدارم)
_چشم.. سعیم رو میکنم..
+ببین مرتضی نمیدونم منو درک میکنی یا نه، بودجه اینجا محدوده، دست منم بستس، ولی میزان خروجی که باید بیرون بدیم زیاد
(از روی صندلی بلند میشود و آرام به سمت من می آید)
+تصمیم گرفتیم یکم ساختار اینجا رو عوض کنیم، و از نیروهای توانمند خوبی مثل تو به صورت پروژه ای کار کنیم، که خیلی دستت رو برای کار کردن باز میکنه
(پروژه ای، خب گویا کارم اینجا هم تموم شد، لباس هایم را توی دستم مرتب میکنم)
_یعنی از فردا دیگه نباید بیام؟
+نه اینجا درش همیشه به روی تو بازه، میزای پایین با کامپیوترها برای بچه های پروژه ایه، هر وقتم بیای در اینجا درش بازه
(کاپشنم را تنم میکنم در حالی که نگاهم روی نقطه ای از زمین مانده)
+گوشت با منه مرتضی؟
_بله بله شنیدم، چشم
+چی چشم؟
_میذارید برم؟ یکم حالم بده، میرم فکر هامو میکنم..
+ناراحت شدی مرتضی؟
_نه نه ناراحت چرا، دفتر مختاره تو تصمیم گیری هاش..شرمنده با من کاری ندارید؟
+نه عزیز مراقبت خودت باش بیرون سرده
(آرام از چهارچوب در خارج میشوم)
+راستی مرتضی جان!
(می ایستم و برمیگردم)
_جانم؟
+این خورده وسایلت رو هم یک جمع جور بکنی ممنون میشم ازت چون قراره آدم مستقرشه اینجا
_چشم میام درستش میکنم
+ببخشیدا
_نه خواهش میکنم

(از اتاق خارج میشوم،پله های دفتر را پایین میروم، با چند نفر از بچه ها خداحافظی میکنم، کمی صحبت میکنیم، از درب اصلی دفتر بیرون میروم و سکوت نسبی دفتر با صدای بوق و موتور ماشین ها)
*خب یه دفعه بیا بزن زیر گوش ما
(یک دفعه از جایم تکان میخورم)
_بچه ها خواهش میکنم الان نه!
#نه جدی جدی بیا بزن زیر گوش ما!
(در امتداد خیابان راه خودم را پیش میگیرم)
@الان مقصر ماییم؟
_نه کسی مقصر نیست، فقط آدما بعضی وقتها دوست دارن یکم سکوت کنن تو خودشون باشن
*خب آدما رو میگه با ما نیست
#اذیتش نکن منصور، مرتضی بخوای همین الان میریم جامون رو میدیم به دغدغه های بزرگ امروزی!
_نه آقا جون کجا برید؟؟
(تنه ام محکم میخورد به نیم تنه یک نفر دیگر)
کووووری مگه!! اسکل...
@اوه اوه چه فحشای جدیدی اومده!
(خنده ام میگیرد)
_حاج علی یعنی تو سخت ترین لحظه ها هم نمیتونی مارو نخندونی!
@بم بم جان من میگفتن علی کرکر، یه خط از دست من عاصی بود
_میدونم حاج علی، حداقل تو پنج تا از نوشته هام هستی
@بم بم جان این نقش ما رو بیشتر کن تو این چیزا که مینویسی
#سوسه نیا حاج علی، نون ما رو آجر نکن
@ای بر بخیل حسود و ندید بدید لعنت

(دوربین از بالا مرتضی را میگیرد، یک نمای لانگ که مرتضی وسط آن توی پیاده رو راه میرود، دور مرتضی خالیست، ولی او هی سرش را به این ور آور میچرخاند و آرام حرف هایی میزند، دوربین از او فاصله میگیرد)







پ ن:
خانه نشینی بیش از حد، خدا آنفولانزا را هدایت کند
و البته آنفولانزا هم اگر نبود، خانه نشینی بود
پ ن:
خسته ام..
بگو کی میرسد وقت رفتن...
موافقین ۵ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۰۹
مسیح

نظرات (۳)

من عاشق این اشتباه نوشتن شخصیت تاون شوم کلا
آقا بند آخر مرتضی بود، مصطفی از کجا پیداش شد؟!


ازین مرتضی ها هست؟
اگه هست چه خوب که خست و چه خوش به حالشون
و چه قدر دوست داشتنی هستن اگر هستن
و البته اگه هستن قطعا کم هستن

واقعا هست؟!
پاسخ:
متشکر بابت تذکر متن

۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۸:۴۳ نون.میم.واو.

یاد کتاب «وقتی کوه گم شد» افتادم
پاسخ:
مطالعه نکردم تا به حال
۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۱ حنانه شکاری
تازگی زندگینامه ی شهید مهدیِ رجب بیگی رو خوندم...

یه جمله از ایشون، فکر نکنم تا ابد از ذهنم بره. یعنی امیدوارم که نره. گفتن : از یک سو باید بمانیم تا شهیدِ آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود. عجب دردی...


پاسخ:
چه جمله ی کاملی...

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی