icon
اتاق مسعود... :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

اتاق مسعود...

پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۵۱ ب.ظ

(مسعود روزی تخت بیمارستان دراز کشیده و لباس آبی به تن دارد، چهره ای رنگ پریده و با زخم های کوچک ریز و لب های ترک خورده. سرم به دست و یک ملحفه تمیز سفید هم روی او. دوستانش دور مسعود حلقه زدند و دارند با او صحبت میکنند و حرف هایی از رفقای دیگر میزنند. هر از چند گاهی هم با او شوخی میکنند و مسعود با لب های ترک خورده خنده ی دردناکی میکند. فضای اتاق با صدای تق تق در به سکوت میل میکند. زنی وارد با قدم های کوتاه کوتاه و نا متعادل وارد اتاق میشود و چادری را که به دندان گرفته رها میکند)

با لحن درمانده و شوکه:

مسعووود...

(دوستان مسعود خداحافظی های آرامی میکنند و سریع اتاق را ترک میکنند، مسعود میماند و آن زن. زن با فاصله ی چند قدمی از تخت مسعود ایستاده، چند لحظه ای همینطور نگاه میکند، مسعود می آید لب باز کند که انگار زن یک دفعه یاد چیزی می افتد، ناگهان با قدم های سریع به پایین تخت نزدیک میشود و با دستش ملحفه را یک دفعه کنار میزند)

با لحن وحشت زده:

خااااک به سرم مسعوووود...

(بغض زن میترکد و آرام خود را به صندلی کنار تخت میرساند، سرش را روی آن قسمت خالی ملحفه که حالا جای خالی پای مسعود است میگذارد و آرام گریه میکند، مسعود لب باز میکند)

نزاشتی اصلا یه سلام و علیکی کنم، حالتو بپرسم...بگم ببخشید اینقدر طول کشید..شماهم نپرسیدی حالت چطوره...سفر چطور بود...

(زن سرش را بلند نمیکند و آرام به گریه ادامه میدهد، مسعود سعی میکند آرام نیم خیز شود و دستش را به سمت کمد کنار تخت ببرد، به سختی در کمد را باز میکند و کیسه ی سفیدی را بیرون میکشد)

خانوم..فاطمه خانوم..منو نگاه میکنی..

(زن آرام سرش را بلند میکند اما باز با مسعود چشم در چشم نمی شود، مسعود کیسه را روی تخت میگذارد و آرام هدایت میکند تا جای خالی پایش، جایی که زن نشسته و آرام میگوید)

برات از بازار شام سوغات معجر آوردم فاطمه...

(زن جا میخورد، آرام به کیسیه نگاه میکند،این بار دوباره بغض زن میترکد اما نه از جنس اولین بغض، معجر را در می آورد، روبروی صورت میگیرد و به مسعود خیره میشود، حالا بغض مسعود نیز میترکد، دیگر جای خالی پای مسعود فراموش میشود...)





پ ن:

هوای این روزای من

هوی خوبی نیست...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۱۸
مسیح

نظرات (۱)

اون صحنه ی برخورد زن با مسعود. اون اولش که میگه مسعووود یجوریه. یکم تغییرش بدین


+فکر کردم نوشتین هوای این روزای من هوای سنگره...
پاسخ:
پیشنهاد بدید، عوض کنم


+خیر هوای سنگر نیست...

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی