داستان زندگی...
پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۱۷ ق.ظ
دیشب
مثل بقیه ی مردم
به رخت خواب رفتم برای خوابیدن
چند بار پهلو به پهلو شدم
افکارم را مرور کردم
کمی پتو را بیشتر روی صورتم کشیدم
و بلاخره چشمانم گرم شد و خوابیدم
صبح وقتی از خواب بیدار شدم، لبه تخت نشستم
کمی گردنم را مالیدم و بعد بلند شدم
وقتی به پشت سر نگاه کردم
هنوز کسی در رخت خواب من خواب بود.
پ ن:
به همین راحتی...
ناگهان تمام میشویم.
۹۵/۱۰/۰۲