icon
معراج سیار... :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

معراج سیار...

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۰۳ ق.ظ

پاکت سیگار بهمن را در می آورد با انگشتش چند ضربه روی بسته میزند، چند نخ بیرون می آید، یکی را بر میدارد و به سمت دهان میبرد.

+آره اقا، مرد بودن میید

این مرد آخری وقتی سیگار را گوشه لبش گذاشت أین شکلی شد، دستش را روی جیب های بالایی زد

_فندک میخوای حاجی؟

+نه عزیزم، فندک برا سوسولاس، من بوی گوگرد رو با چیز دیگه ای عوض نمیکنم 

قوطی کبریت را در می آورد، کبریت را به دیواره اش چند بار ضربه میدهد بعد دستش را دورش حلقه میکند و به سمت دهان میبرد، یک پک عمیق

_عحح عحححح عحح

+شیمیایی؟

_خنده، پسر جون مث اینکه فیلم جنگی زیاد میبینی؟ (خنده) شیمیایی کجا بود، اینا عوارض این لعنتیه

+خب ترکش کن قربون سیبلای مرتبت

_لعنتیه دوست داشتنییه

سیگار را از دهان میگیرد و دستانش را به نیمکت تکیه میدهد

_این قبرا رو میبینی؟

+قبرای همین قطعه رو میگید؟

_آره، همینا، اینا رو سال شصت چهار بیشترش رو باهم خاک میکردن، با فاصله یکی دو روز، الان رو قبرا روهم که بخونی معلومه، همه رو زده بهمن شصت و چهار، قیامتی بود اون روزها اینجا..

+میشناسیشون مگه حاجی؟

_اولندش که من مکه نرفتم، میخوای صدا کنی اکبر صدام کن، دومندش که آره خیلی هاشون رو میشناسم باقی رو به چهره، هنوز بعده سی و خورده ای سال میام اینجا فکر میکنم هنوز هستن و دارن کف اتوبوس رو کثیف میکنن!

+کف اتوبوس؟؟

_من راننده اتوبوس بودم، تهران شمال کار میکردم، ساری بابل رشت لاهیجان، همین بهمن شصت و چهار خواهرزادم که مثل اینا بسیجی بود، گفت دایی نمیای یه بار بچه های مسجدو ببری دوکوهه؟ منم جوگیر جلوی تلوزیون بودم اخبار داشت خط رو نشون میداد، نمیدونم حالی به حالی شدم گفتم باشه، اصن زنم تعجب کرد! نفهمیدم اصلا چرا، این پدر سوخته هم حرف از دهن ما نیومده بیرون، تیز کرد سمت مسجد و گفت آقا دایی من اتوبوس داره میبره، اتوبوس هماهنگ نکنید، خلاصه سر..

+اکبر آقا شرمنده وسط صحبتت، سیگار همین الان فروبریزه، حواست نبود نکشیدی همش رفت

_حواسم هست باباجون، چنتا پک میزنم بعد میذارم دود کنه بخوره به صورتم این جوری کمتر میکشم

+پس ببخشید میگفتید 

سیگار را یک ضربه مهمان میکند تا خاکستر بریزد و بعد یک پک دیگر

_اره آقا خلاصه ما رفتیم اون روز جلوی مسجد که ببریم اینا رو، اینقدر اذیت کردن، عربده زدن، خوندن، سینه زدن ، آقا گند زدن به کف اتوبوس که دو سه بار تو راه زدم بقل گفتم بر میگردم، خدا رحمت کنه مصطفی رو پسر آقایی بود، میومد هی میگفت: شرمنده اکبر آقا من ارومشون میکنم، شما یه سیگار بزن راه بیفت شرمنده،برای سلامتی اکبر آقا صلوات، این مصطفی ما رو خر میکرد هی، آقا با سردرد و بدختی رسوندیمشون دوکوهه، چه مسیر بدی! پدر ماشین دراومد! رسیدیم اونجا اینا هرکدوم که پیاده میشدن، میومدن شونه مارو بوس میکردن میگفتن ببخشید اکبر آقا حلال کن، ما هی میگفتیم عیبی نداره خدا به همراتون، دوباره نفر بعد نفر بعد، پنجاه نفری گفتن، آخر سر هم دیدم مصطفی خدا بیامرز کف اتوبوس رو جمع کرده تو یه کیسه، اومد عذرخواهی و دست مارو ماچ‌کرد که حلال کن، عجیب پسری بود، نورانی خدا شاهده، اصلا مرد!

رفتن، ما اومدیم تویکی از خوابگاه ها بخوابیم که برگردیم فرداش، که اومدن مسئولای اونجا گفتن اگر میشه من یه پنج شیش روزی بمونم، هم یه سری رفت آمد های داخل شهر رو انجام بدم هم یه پنجاه تا از بچه ها که برای مرخصی برمیگردن رو روز شیشم برگردونم، منم مرام کش این بچه بسیجی ها شده بودم گفتم باشه

+کلا مرام نقطه ضعفته اکبرآقا (خنده)

_اره والا، مرام بیاد وسط گیر میفتیم

+این شد که بچه ها رو میشناسی

_اره ولی دلیل اینجا اومدنم این نیست

+عو، پس داستان ادامه داره!

کمی مکث میکند، به پشت سر نگاهی می اندازد، سیگار را که حالا به فیلتر رسیده با ضربه ای پرت میکند

_اونم چه ادامه ای..

+مگه چی شد اکبر آقا؟

_هعی..بچه ها از تهران گویا برای عملیات اعزام شده بودن،تهران آموزش دیده بودن که رسیدن سریع به لشکر ملحق بشن برای عملیات، عملیات سه روز بعد رسیدن من شروع شده بود، این بچه ها روز بعدش یعنی روز چهارم عمل کرده بودن، جبهه اون وری موفق میشه میزنه خط رو میشکونه، سمت اینا مث اینکه موفق نمیشن، خط دور میخوره، اینا رو بعدا برای من گفتن

+حتما تلفات بالا بوده بعدش..

_اره..روز شیشم من ترتمیز کردم و ساکو بستم، یه دستی به اتوبوس کشیدم،اب روغن رو چک کردم که راه بیفتم با گروه جدید به سمت تهران

دیدیم اون مسئوله اومد، گفت برنامه عوض شده باید همینایی که آوردی رو ببری. گفتم عه پس اینا چطور شده نیومده دارن برمیگردن، تو دلم گفتم اینا از بس اونجا هم شلوغی کردن، دیپورت شدن 

گفتم برای من که فرقی نداره من میخوام برگردم حالا با اونا یا کس دیگه

گفت فقط یکم باید ماشینو دست کاری کنیم، سپردم بچه ها یخ بیارن، یکی دوتا پنکه هم بچه های فنی میان نصب میکنن، ماشین مناسب نداریم تعداد هم بالاست اینطوری باید یه سری رو برگردونیم

+پنکه؟ یخ؟ مگه مواد غذایی هم میخواستن برگردونن؟

نفس عمیقی میکشد،دوباره پاکت بهمن را در می آورد،چند ضربه دیگر،نخی را بیرون میکشد،کبریت را روشن میکند دست را حلقه میکند تا دم دهان و بعد باز پک عمیقی دیگر 

_هرسری داستان به اینجا میرسه، حالم بد میشه، مسئوله رفت،منم تو بهت و تعجب که آخه یخ و پنکه برای چیه؟ و دعوا برای اینکه نمیذارم دست به ماشین بزنی، بعد دیدم از اون دور یه کامیون نزدیک شد، وایساد یه عده سرباز ریختن دورش و شروع کردن تخلیه کامیون، دو سر جعبه های چوبی رو میگرفتن، میذاشتن پایین، رفتم نزدیک دیدم تابوته، یه لحظه سریع یاد حرفای اون بنده خدا افتادم، بچه هایی که آوردی، یخ،پنکه.... زدم رو دستم، بلند گفتم یا حضرت ابالفضل همونجا نشستم، بغض بیخ گلومو گرفت، سربازاهم همینطور تابوتا رو پایین می آوردن و میچیدن، سی و پنج تا تابوت از پنجاه تایی که آوردم، بقیه هم یا مجروح بودن یا هنوز تو خط

+یا صاحب الزمان...

_مصطفی اولین تابوتی بود که آوردن توی اتوبوس، اروم ساکت گذاشتنش اون ته، و بقیه رو هم از ته چیدن و بینش یخ گذاشتن و اومدن جلو، اوتوبوس تا نصفه پر شده بود، سه چهارتا از بچه های اونجا هم سوار شدن تا برگردن برای انجام دادن کار این بچه ها، تو راه چندباری وایسادم تا یخ هارو تعویض کنن، نه صدایی، نه خنده ای، نه مداحیی، نه عربده کشیی، نه شوخیی، دیگه مصطفی هم نبود که بیاد پیشم ارومم کنه، تصویر مصطفی و تکتکشون که موقع پیاده شدن میومدن و شونم رو میبوسیدن و عذرخواهی میکردن تا تهران جلوی چشم بود، کف اتوبوس تمیز تمیز بود،فقط به خاطر یخ ها خیس شده بود، رسیدیم تهران تابوتا رو تحویل معراج دادیم، و من شب اونجا موندم، پیش بچه ها، دلم می خواست اونجا دوباره زنده شن سوارشون کنم ببرمشون مسجد، خانواده هاشون بیان استقبال، ولی نمیشد. بچه ها داشتن خوشگلشون میکردن برای تشییع

صدقه سر اون بچه ها من تا آخر جنگ شدم اتوبوس اعزامی ها، با این تفاوت که سر من دعوا بود! میگفتن این هرکی رو ببره عاقبت بخیر میکنه، به اتوبوسم میگفتن معراج سیار

+اکبر آقا خیلی کارت درسته ها!!

_کار درستا پشت من خوابیدن 

+میگم اکبر آقا میشه یه دور مارو سوار اتوبوس کنی؟

_شما هنوز اینجا کار زیاد داری

+یه دور حاجی فقط یه دور!

_نه عزیزم مثل اینکه جدی گرفتیا! اونا یه چیزی میگفتن برای خودشون 

+تروخدا تروخدا


صدا آرام آرام محو میشود ..






پ ن:

اگر شد خیلی این پست رو شیر نکنید.

پ ن:

عکس مرتبط با پست

پ ن:

داستان تخیلی است. (اما ریشه در حقایق دارد)

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۲۵
مسیح

نظرات (۴)

خدا خیرتون بده خیلی خوب بود.احسنت به ذهن خلاق تون خدا برکت بده.بابت پست قبل هم ناراحت شدم اونطور در مورد خودتون گفتین همین
پاسخ:
ممنون از لطف شما
خیلی خوب بود.
خدا برکت بده به همچین ذهن و قلمی...
پاسخ:
ممنونم
لطف دارید
خوب بود
داستان نبودا، فیلم نامه بیشتر می خورد...

قربون سیبیلای مرتب! نامتعارف نیست کمی؟ کی به یکی اینو میگه!؟

پاسخ:
ممنون
بله من آین چیزهایی که من سیاه میکنم، یه چیزی بین داستان و فیلم نامست، خیلی توصیفات داستان رو نداره و خیلی دکوپاژ فیلم نامه
شغلم شوربا هست 

این رو جوون به مرد راننده اتوبوس میگه، دیالوگ بنا به حال و هوای لوتی مسلک رانندست، در واقع طرف یه حالی به راننده میده با چاشنی مزه ریختن
((اقا گند زدن به کف اتوبوس که دو سه بار تو راه زدم بقل گفتم بر میگردم، خدا رحمت کنه مصطفی رو پسر آقایی بود، میومد هی میگفت: شرمنده اکبر آقا من ارومشون میکنم، شما یه سیگار بزن راه بیفت شرمنده،برای سلامتی اکبر آقا صلوات، این مصطفی ما رو خر میکرد هی، آقا با سردرد و بدختی رسوندیمشون دوکوهه، چه مسیر بدی! پدر ماشین دراومد! رسیدیم اونجا اینا هرکدوم که پیاده میشدن، میومدن شونه مارو بوس میکردن میگفتن ببخشید اکبر آقا حلال کن، ما هی میگفتیم عیبی نداره خدا به همراتون، دوباره نفر بعد نفر بعد، پنجاه نفری گفتن، آخر سر هم دیدم مصطفی ))
اصلاً حالم یجوری میشه وقتی این قسمت رو
میخونم...........
فقط میگم این حالم آرزوست
اوج آرامش وسط سخت ترین شرایط
ایمانشون....ایمانم!!!!!.....
پاسخ:
بله ایمان قویی داشتند

البته اونها اخلاقشون از این هم والاتر بوده، ولی داستان تخیلی هست.

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی