مرد گریه میکند پسرم...
چندین روز پیش راهی بیمارستان شده بود
بعد یکی دو روز یعنی برای روز ترخیص من هم راهی بیمارستان شدم
به طبقه مورد نظر که رسیدیم کمی در و دیوارش فرق میکرد کمی کاغذ های رنگی هم اسباب بازی کمی عکس های بچه گانه مثلا آنجا را برای بستری کردن بچه ها آماده کرده بودند
از کنار هر اتاق که رد میشدی داخل اتاق دو سه مادر بودند و چند موجود کوچک که نمیشد اسمشان را بچه گذاشت، موجودات بی حالی که روی تخت ها خنده بر لب نداشتند و گریه میکردند، بعضی هایشان دو سه برابر وجودشان لوله داشتند.
توی راه رو بعضی مادر ها بچه به بغل راه می رفتند و بعضی ها دست در دست همان موجودات کوچک بی حال راه می رفتند. بخش خالی از صدای بچه ها نبود.
به اتاقش که رسیدیم و وقتی که از چهارچوب در رد شدم
او را دیدم که مثل همان موجودات کوچک روی تخت خسته و بی حال نشسته در حالی که روی دست کوچکش یک آنژیو کت بزرگ وصل بود.
وقتی من را دید هیچ نشانه ای در چهره اش ایجاد نشد، انگار نه انگار
خسته بود
وقتی با تغییر لحن صدا و مسخره بازی های معمول به سمتش نزدیک شدم فقط زیر لب با لحنی ناراحت میگفت: برو بیرون...برو بیرون..
کلافه و خسته بود
آن وروجکی که توی خانه لحظه ای از بالا و پایین پریدن دست بر نمی داشت حالا حتی نای تکان دادن دستش را هم نداشت.
چندباری سر تزریق و دارو و عوض کردن لباس جوری زیر گریه زد که تمام بدن من ریش شد.
نگاهش که میکردم درد تمام بدنم را میگرفت.
بغض بیخ گلویم بود
دو سه بار نزدیک بود بترکد
مشکلش اصلا مشکل جدیی نبود و اینکه شکر خدا آن روز مرخص میشد من ولی طاقت دیدن همین را هم نداشتم.
پیش خودم گفتم درست است که میگویند ما مردیم و کم احساساتی میشویم و گریه نمی کنیم و ..
ولی همه اش دروغ است
مخصوصا وقتی پای این صحنه ها باشد
مادران اما...
خدا کلا به مادران صبر بدهد..
پ ن:
خدا کسی را گرفتار بیمارستان نکند مخصوصا بیمارستان کودکان
پ ن:
داستان برای چندین روز پیش است و الان شکر خدا صحیح و سالم در حال شیطنت :)
پ ن:
خدا به مادرها صبر بدهد.
پ ن:
مردان فقط برای پاره ای از مسائل، زخمت و خشن و سخت هستند و والا دوز احساساتشان عجیب و غریب بالاست.
پ ن:
در زندگی نامه شهیدی میخواندم که همسرش میگفت: وقت آمپول زدن یا زخم شدن دست و پای بچه جوری رنگ زرد میکرد و بهم میریخت که آدم تعجب میکرد بهش میگفتم تو اینقدر تو جبهه از اینها بدتر میبینی، میگفت این فرق داره.