icon
هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست... :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست...

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۴۷ ق.ظ

+از بچگیت، با مادرت توافق کردیم. البته اسمش توافق نبود، جبر بود، اون بنده خدا هم چیزی نمی گفت. جبر ما اینطوری بود، بچه هر کاری داره با مادرشه. من وظیفم چیز دیگست. من جایگاه خودمو تو خونه داشتم. من اون کسی بودم که تو باید ازم میترسیدی، آخرین اسم که وقتی از زبون مادرت بیرون میومد، ساکت میشدی و از ترس دیگه آتیش نمی سوزوندی. همیشه فاصلم رو باهات حفط کردم. مادرت حرفای تو رو می آورد برام. یک وقتی اگه اجازه می خواستی، پول میخواستی، خراب کاری کرده بودی. هیچ وقت به خاطر مشکلات درسیت، نیومدم مدرسه. هیچ وقت به خاطر نمره های کارنامت، بغل نکردم که بخوام ببوسمت، هیچ وقت باهات بازی نکردم، هیچ‌وقت...

میدونی بابا، دست من نبود، من بزرگ شده ی نسلی بودم که بین باباها و بچه ها فاصله بود، نمیگم بد بود، نه نبود. ولی خوبم نبود. من فکر میکردم راه درست اینه. ولی نبود

اینو زمانی فهمیدم که برای اولین بار مادرت دیگه حرف تو رو پیش من نیاورد.

خودت اومدی

برگه رو گذاشتی جلوی من

هزار رنگ شدی

و با صدای لرزون گفتی میخوای بری جبهه 

باورت نمیشه بابا جان

ولی اون لحظه 

وقتی برای اولین بار این حالتو دیدم

حالم مثل زمانی شد که برای اولین بار مادرت رو دیدم

نمیگم عاشق شدم.. نه

منظورم اینکه مثل وقتی که مادرت رو دیدم، انگار دوباره داشتم یک چیز جدید رو تجربه میکردم

منگ شدم، انگار معادله درست چیده نشده بود

باید مادرت دوباره ازم میخواست

اما سریع خودمو جمع کردم

گفتم:

حالا کجا میخوای بری؟

گفتی دوکوهه اقاجون

گفتم:

درسات چی میشه پس؟

گفتی اونجا میخونم 

گفتم:

هزینه نداره که؟

گفتی نه

یه امضا زدم زیر کاغذ 

گفتی ممنون بابا

گفتم تو راهت به مادرت بگو چایی بده به من

گفتی چشم

یک کلام هم نگفتم که مواظب خودت باش، دلم برات تنگ میشه، آخه تو بری من چیکار کنم

باباجان، نگفتم! ولی به خدا تو دلم می گفتم. لعنت به فکری که تصور میکرد، پدری، یعنی مثل سنگ شدن، بروز ندادن، بیرون نریختن

روز اعزامت، همه تو حیاط بودن. مادر داد زد، داره میره اکبر آقا. اومدم تا دم در و داد زدم، خدا به همراش

ولی بابا، به خدا تو دلم موند بغلت کنم، بوت کنم و فشارت بدم، تا دم قطار باهم بریم و تو راه، مثل دوتا آدم بزرگ باهم‌ حرف بزنیم و بگم که چقدر مرد شدی بابا.

در حیاط که بسته شد

هول و ولای همه عالم افتاد تو دلم

چند لحظه بعد اومدم تو حیاط

درو باز کردم

ولی تو تو کوچه نبودی

مادرت گفت چی شده؟

گفتم هیچی، صدا شنیدم

ولی فکر کردم هنوز نرفتی

خواستم بغلت کنم 

بعد تو زیاد تو حیاط نشستم و فکر کردم

به همه گفتم به خاطر به هم پیچیدن حساب و کتاب دوکونه

ولی نبود، به خاطر تو بود

حسرت میخوردم

شب و روز

زنگ که میزدی، خودمو میزدم به اون راه ولی گوش تیز میکردم و همه صحبتهای مادر و خواهرت رو می شنیدم

دوست داشتم بپرم گوشی رو از دستشون بگیرم و بگم سلام بابااا کجایی مرد خونه

ولی نمیشد..

نسل... میخواستم وقتی بابا میشدی یه روز بکشمت کنار برات بگم اسیر نسلت نشو، مثل من نشو، مثل خودت باش

ولی تو به اونجای قصه نرسیدی

یه روز بهاری

تلفن زنگ خورد

مادرت اینا مجلس زنونه بودن

من بودم و و خونه

تلفن برداشتم

اولین باری بود که به خاطر کاری که کرده بودی، من پشت تلفن جواب میدادم

ولی این رسمش نبود. من جواب گوی سخت ترین کاری شدم که تو کردی، اونم برای اولین بار 

هیچ کس رو خبر نکردم، کتم رو پوشیدم

راه افتادم سمت معراج

مسئول اونجا گفت: پسرتو ببینی، میشناسی؟

گفتم: بله...

بعد بردنم به سرد خونه 

تو اونجا خوابیده بودی. چقدر اروم بودی بابا، چقدر بزرگ شده بودی بابا

گفت: همینه پدر جان؟

گفتم: به جز جای ترکشاش، خودشه

رفت، تا یکم تنها باشم

هیچ کس اونجا نبود، نسلم رو کنار زدم، یک بار برای همیشه

بغلت کردم!!

دوباره یه حس جدید

چقدر خوب بود بابا

باز چقدر حسرت خوردم

مرد شور این همه فاصله رو ببرن

تمام این سالها، به جز بچگیات، فاصله مون هیچ وقت کمتر از سی سانت نشد بود

مسئول معراج که برگشت، سریع و وحشت زده من رو از روی سینه تو بلند کرد

گفت حاج آقا به فکر خودت باش، یکم اروم باش خدا صبرت بده

به خودم اومدم دیدم صورتم خیس آبه، کلی جیغ زده بودم و موهام پریشونه

معجزه کردی پسرم، دیر بود ولی کار از کار نگذشته بود

بعد خاک سپاری و همه اون مراسمات معمول، عهد کردم هر صحبتی که باهم نکردیم رو اینجا بکنم، پیش قابت، پیش تو

_بابا

+جان بابا؟

_پدر شدن خیلی سخته..خوب شد به من نرسید

+آره بابا، خیلی سخته...

_بابا

+جان بابا؟

_همیشه دوست داشتم مثل تو بشم، برای همینم خدا گذاشت شهید بشم

+(بغض پدر)





پ ن:
عکس پست

پ ن:

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست

وصف حال پدرای مظلوم شهدا

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۶/۰۱/۰۴
مسیح

نظرات (۵)

بسم الله...
خیلی خوب بود
حتی تر میشه فیلم نامه اش کرد

اگر دوست داشتید شاید بتونیم بسازیمش
علی مدد
پاسخ:
سلام علیکم
ممنون لطف شماست

:) خیر همینطور در گوشی باشه فعلا بهتره

علی یارتون
سلام
چند دقیقه پیش داشتم به این فکر میکردم که خیلی راحت میشه با این پدر و مادرا سر صحبت رو باز کرد، فقط کافیه میون قطعه ها قدم بزنی و یه جعبه خرمایی بیسکوییتی شیرینی چیزی دستت باشه و تعارفشون کنی و ازشون یه التماس دعا بخوای و ....
پاسخ:
علیکم السلام
بله اینطوره

هی دست می‌رود به کمرها یکی یکی
وقتی که می‌رسند خبرها یکی یکی
خم گشته است قدّ پدرها دوتا دوتا
وقتی که می‌رسند پسرها یکی یکی...

به رسم صبر باید مرد آهش را نگه دارد...

پاسخ:
یکی از بهترین وصف حال هاست او شعر بالا، هی دست می رود ...
عالی،عالی...
پاسخ:
ممنون
 خوب نبود :)
باید عالی تر میشد 

نمیشه که همش تعریف کرد
یه بارم نقد

پاسخ:
ای کاش همه بیان و بگن
بد بود
و نقد میکردن

ممنون از شما 

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی