icon
من طلاق میخوام اقای قاضی!... :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

من طلاق میخوام اقای قاضی!...

جمعه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۲۸ ق.ظ

+یعنی شما داری میگی، از اینکه این اقا دست بزن داره و شما رو به این حال روز در میاره، شکایتی نداری که هیچ، راضی هم هستی؟

_بله حاج آقا، شکایتی نیست، من مردمو همینجور که هست دوست دارم، دست بزنش هم نمک زندگی منه!

+خواهرم باور کنید اینجا جای شوخی و سرکار گذاشتن نیست، کلی آدم دیگه با کلی پرونده بیرون در منتظرن، میشه خواهش کنم جدی باشید با من؟

_وا حاج آقا از سر و روتون خجالت بکشید، من چه شوخی میتونم با شما داشته باشم!

+ ده یعنی چی دست بزنش نمکه زندگی شماست! پزشکی قانونی یه لیست از آسیب های شما از خون ریزی و شکستگی گرفته تا ضرب دیده گی غیره گزارش داده! جای مشتش یکم این ور تر میخورد الان چشم شما باید تخلیه میشد! بعد شما میگی نمک زندگیته؟؟

_پزشک قانونی بزرگش کرده، خیلی از اونها اصلا ربطی به همسرم نداشته، من کلا آدم بی حواسیم همه تو فامیل میدونن

+اینجور که پیش میره من برای ادامه پرونده باید برای شما یه تست روان سنجی و چند جلسه مشاوره منظور کنم..

*نه حاج آقا، تست هم برای این زن من جواب نمیده، دیوانه دیوانست دیگه

(ثریا با صورتی که میتوان گفت آش و لاش شده، به مرتضی زیر چشمی نگاه میکند و لبخند ریزی میزند)

*نخند ثریا، دوست داری منو آتیش بزنی؟؟

_ میبینید حاج آقا، دوستم داره که بهم میگه دیوونه. شما که اینجا هر روز داری زوج های مختلف رو میبینی، به نظرتون اینطور نیست!

+والا برای هر دوی شما مشاوره نوشتم، شما دلیل کتک زدن هات چیه؟ مشکلی داری؟ کاری کرده؟ خلافی ازش دیدی؟ چی بوده؟

*حاج آقا من نمیخوامش، نمیتونم تحملش کنم. مشکل روانی هم دارم، من کلا تو خونه به چهره این خانوم حساس شدم. کتک زدنش تنها راهیه که میتونم خودمو تخلیه کنم!

+والا من نمیفهمم یه خدا! پس چرا تو شاکی هستی و طلاق میخوای؟؟

*خسته شدم دیگه، به حدی رسیدم که کتک زدنش هم آرومم نمیکنه!! تا قتل رو دستم نیفتاده باید طلاقش بدم، که حداقل فردا قاتل نباشم، جدی میگم حاج اقا!

(ثریا باز بی هوا خنده اش میگیرد، با پشت دستش جلوی دهانش را میگیرد و سرش را خم میکند و سعی میکند خنده اش را کنترل کند)

*نخند ثریاا!! نخند!! تو رو به ابلفضل نخننندد!!!!

_آخه تو خسته نمیشی؟؟ دوست داری چقدر از زندگیمون تو این اتاق هدر بره؟؟

*تو اسم اینو میذاری زندگی؟؟

+بسه آقا بسه! مسخره کردید منو؟؟ دادگاه منتر شماست؟؟ مرااادی، مررااادی! بیا اینها رو ببر بیرون، دیوانن ملت!

*چی چیو ببر بیرون!! مرد حسابی سه ساعته دارم اینجا میگم من یه دیوانه زنجیریم، دو تا پرونده از پزشک قانونی برات اوردم که حکم طلاق بدی بعد تو ما رو میفرستی بیرون؟؟

(سرباز از راه میرسد و بازوی مرتضی میگیرد و از او میخواهد به بیرون برود، مرتضی سرباز را محکم به دیوار میکوبد و دستش را رها میکند، به سمت قاضی میرود و یقه اش را از پست میز میگیرد)

*یا امروز زیر حکم طلاق مارو امضا میکنی، یا به امیرالمومنین قسم جنازت از این اتاق میره بیرون

+ول کن مرتیکه وحشی! داری خفم میکنی عح عح مرادی برو بقیه رو خب کن!! ول کن دیوانه!

_مرتضیییییییییی ولش کن کشتیش!! تو کی میخوای تموم کنی این مسخره بازیهاتو!!!

*امضا کن این لعنتی رو!!

(حالا جند سرباز و مامور دیگه داد و بی داد کنان آمده اند و با تمام توان مرتضی را گرفته و به عقب میکشند اما مرتضی قاضی را رها نمیکند و قاضی همراه با مرتضی از میز جدا میشود)

_ولشش کن مرتضی!! جان ثریا ولشش کن!!

+ول کن ل ععع نتیی وو لل کن!!

(قاضی دستانش را دهوا تاب میدهد و به صورت و دستان مرتضی میکوبد تا بلکن او را رها کند، اما فایده ای ندارد در بین همین ضربه وارد کردن ها، یک ضربه محکم قاضی به گوش مرتضی اصابت میکند و صدای زنگ این ضربه در گوش مرتضی میپیچد، صدا این ضربه مثل کسی که در مرکز زنگهای بزرگ کلیساها ایستاده باشد در گوش مرتضی تکرار میشود، چشمان مرتضی به ناگهان کامل باز میشود، دستانش قفل شده و ولی از حرکت می افتد، قاضی از شدت ترس خشکش میزند)

+غغغغ لطط کردم، ببببخیشد غلللط کردم

(صداهای قاضی و ثریا و مامورین و فضا آرام آرام برای مرتضی محو میشوند تصویر هم همینطور)



+جینگو و جینگه ساز میادوووو از بالووویی شیراز میادد، شازده دوماد غم نخور نومزدت با ناز میاد

(صدای جمع) یااااااار مباااارک باداااا ایشالا مباررررک بااادا!!! یاارر مبارک....

_بسه تو رو خدا آبروم رو برردین!!

+ببین کاکوو مو تا شیرنیموو نگریمااا اینقدر میخونم تا خود خط مقدم، صدام یزید کافر برات قررر بیاد! ها والو!!

_باشه باااشه بذار برم تهران، عروسی رو بگیرم، بعد با یه وانت شیرنی میام خط، ولی خب لامصب بذار برم بعد!

+من این حرفا سروم نمیشه! بچه ها حالو همه باهم، آی حومی آی حمومی آب حموم تازه کن!!

_لاااا اله الا اللله

&یاسین بسه دیگه، به جای این دلقک بازیا پاشو تیربارو از قاسم تحویل بگیر، این قر تو کمرت رو پشت تیر بار خالی کن!

+وووی عامو مهدی شما چقده بی ذوووقیی!!

&پاشو من از تو بیشتر تشنه شیرینی آقا مرتضم منتها بدبخت بره تهران، بعد!

+هااا والا این شد حرف حساب



(مرتضی آرام چشمانش را باز میکند، گردنش از شدت فشاری که به خودش وارد کرده درد میکند و خیلی نمیتواند فشارش دهد، فک و دندان هم همینطور، دست ها و کلا تمام عضلاتش هم همینطور، در این حالتی که به او دست میدهد همیشه فشار بیش از حدی به عضلاتش وارد میشود که کوفته گیش تازه بعد از آن حالت شروع می شود، بی حال است و با تجارب قبلش می داند که اثر آرام بخشی ست که به او تزریق شده، در انتهای نگاهش در اتاق بیمارستانی که در آن بستری است، ثریا را میبیند که در حال صبحت کردن با مهدی است و قاضی هم کنار او ایستاده)

_آقا مهدی چرا اینقدر دیر رسیدید...

&به خدا شرمنده ثریا خانوم، تا شنیدم رسوندم خودمو.. منتها دیر شده بود

$چرا خواهر من همون اول مثل آدمیزاد نیومدید بگید همسرتون مشکل روانی داره؟؟

_موجی بودن مشکل روانی نیست حاج آقا! بهش میگن جانباز اعصاب و روان!

$میدونم خواهرم، ببخشید، خب همون رو میگفتید من حداقل میدونستم چیکار باید بکنم

_آقا مهدی مگه قرار نشد صحبت کنید باهاش از خر شیطون بیاد پایین، دست از این مسخره بازیاش برداره؟

&چرا، ولی اینکار از نظر اون مسخره بازی نیست ثریا خانم، اون داره زجر میکشه به خدا، خودتون رو بذارید جای اون یه بار! هر چند وقت یه بار مثل وحشی ها بیفتی به جون کسی که دوستش داری بعد تمام روز بیفتی به دست پاش که ببخشید! ییخشید که مثل چی کتک زدم!

_من باید از این موضوع شاکی باشم که نیستم!!!

(صحبت ها همینطور ادامه پیدا میکند، و بعد ثریا با مهدی و قاضی خداحافظی میکند و به سمت مرتضی می رود)

_ به به ... گل پسر، یاد پسر بچه گیات افتادی... دعوا راه میندازی، یقه میگیری!

+(مرتضی رویش را بر میگرداند و سکوت میکند)

_ منه دیوننه هم که عاشق همین نفس کش هات شدم :))

+ (مرتضی زیر لب) توی دیوونه...

_ آقای محترم این دیوونه اسم داره ها! ثریا جون!

+ به خدا داری کاری با من میکنی، که روزی صد دفعه آرزوی مرگ کنم... استخبارات عراق هم نمی تونست این شکنجه رو روی من بکنه...

_ بگو.. بگو آقا مرتضی.. دیوونه ... شکنجه گر ... بعثی

(به سمت ثریا بر میگردد)

+به خدا میرم آسایشگاه، اونجا حالم خیلی بهتره، دکترها هم همیشه روم نظارت دارن، داروهام رو هم میخورم، اگر باز بهم بریزم چنتا قلچماق هست تا منو بگیرن و ببندن به تخت، بعدشم تو هم مثل خانوما یک روز در میون میای بهم سر میزنی، منم شکل یه مرتضی عادی میام پیشت برای ملاقات..

_ اسایشگاه برای کسایی که نه خانواده ای دارن نه خونه ای، و نه کسی که ازشون مراقبت کنه.. من ولت کنم بری پیش کسایی که با تو و امثال تو مثل دیوونه ها رفتار میکنن؟؟ اصلا!

+خب دیوونه ایم دیگه ثریاا!! دیووونه ایم!! دیوونه که شاخ دم نداره! اصن صد رحمت به دیووونه ها! حداقل فرق آدم های غریبه رو با اشنا میدونن!

_ ببینم تو از کاری که کردی پشیمونی؟؟ از جبهه ای که رفتی پشیمونی؟؟ از انتخابی که کردی پشیمونی؟؟

+معلومه که نه! ولی از کاری که دارم با تو میکنم پشیمونم ثریا! به خدا پشیمونم

_پس به منم حق بده از انتخابی که کردم پشیمون نباشم!! از راهی که میرم پشیمون نباشم! مگه وقتی نیمه جون رو زمین افتاده بودی و اون سگ صفت ها برای خوش گذرونیشون بستنت به لوله تانک و بقل گوشت تیر در کردن، من و امثال من خجالت کشیدیم!!! حالا وقتی تو هر از چندگاهی دست میره و منو نوازش میکنی باید شرمنده بشی؟؟

+ به جای خودم تو رو باید بفرستم آسایشگاه...

(ثریا از بین اشک هایش ناگهان زیر خنده میزند، خنده ی ناگهانی او مرتضی را هم به خنده می آورد اما برای اینکه میخواهد نشان دهد هنوز عصبانیست پتو را روی سرش میکشد، ولی پتو میلرزد و صدای خنده های مرتضی هم پنهان کردنی نیست)





من دیگه خسته شدم، ادامش با ذهن خودتون :)









پ ن:

یه دفعه ای پای کیبورد داشتم با کلمات بازی میکردم که شد این متن بالا، خیلی ناقصی داره، ولی امیدوارم تو حال و هواش قرار بگیرید

پ ن:

یکی از نواقصش صحنه جانبازی مرتضی است و اون فلش بک هم برای همین کاره ولی خب، حال و توان خودش رو میخواد که فعلا در وجود من نیست، شما با سلیقه خودتون در ذهنتون تصویر سازی کنید

پ ن:

دلم میخواست روزی از جانبازهای اعصاب و روان بگم و یا تصویر کنم، ولی خب کم بضاعتم

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۹۶/۰۱/۱۱
مسیح

نظرات (۱۶)

سلام
توصیف قشنگی بود
قشنگ که.... نمیشه گفت...
*
مفهوم بود و روان بود،با اینکه چندجا جلو عقب داشت داستان.
*
چندجا گفتید مصطفی! به جای مرتضی...
*
با پی نوشت سوم خیلی موافقم، واقعا نمیتونیم اونطور که هست ماجرا رو نشون بدیم،اما باید بگیم....بااید بگیم چوناین عزیزان قشری هستند بین جانبازها که خییییلی کم درک میشن.
پاسخ:
علیکم السلام
ممنون از شما

یک بار چک‌ کردم که اشتباه نشه ولی گویا آخر اشتباه شد


بله
قلمتون مستدام.

ان شاء الله بشه کاری برای این عرصه کرد.
پاسخ:
ممنون

بله ان شا الله
بسم الله
خیلی هم خوب
یعضی جاها اشتباه تایپی هم داره که باید یک بار دیگه و با دقت بیشتر بخوونید
ادامش بدید خیلی خوب بود
وفقک الله
پاسخ:
خیلی ممنون


زیبا بود
احسنت، ماجور باشید

پاسخ:
ممنون
متن هات آرامش میده...
کم میشه آدمای این شکلی هم فکر پیدا کنن..
السنخیت علت الانضمام و اینا...
دلگرمی!
بازم بنویس...
پاسخ:
ممنون از شما 
کاملا حس برانگیز بود. با وجود تمام کم کاستی ها.

پاسخ:
ممنونم
خوب بود

امم فک کنم اصلا نیاز به اون فلاش بک نیست

اصلا بزارید ته تهش بفهمیم چه خبره! شایدم دقیق نگید، قراین حرف بزنن

پاسخ:
ممنون

من تو منطق فیلم هستم
تو منطق فیلم وقتی یکی از هوش میره فرصت خوبه یه فضای دیگه تا به هوش اومدن مطرح بشه
ولی چون احوالاتم مناسب ادامه دادنش نبود رهاش کردم


شما از اول متوجه شدید فرد موجیه؟
با منطق فیلم چی کار دارید
شما منطق خودتون بسازید :)

نه نمیشد فهمید
البته اون نفهمیدن اینکه زن طلاق می خواد یا مرد هم خوب بود
پاسخ:
منطقش منطق با منطقی هست


خب پس به حد کافی تعلیق داره
خداروشکر :)
سلام مجدد
البته من با توجه به مطالب دهه فجر شما و کلا سبک نوشته هایی که تا بحال از این وب خوندم از اولین جمله ی خانوم که گفت دست بزنش نمک زندگیه فهمیدم مرد موجیه...
هیچ جای دیگه ای نمیتونم تصور کنم زن چنین حرفی بزنه مگر یا دیوانه باشه یا همسر یک جانباز

پاسخ:
علیکم السلام

خب دیگه وقتشه گویا 
بساط داستان های این شکلی رو بر بچینم
مهرش خورد روی پیشونیمون :)
ولی دست بزن هیچ جانباز اعصاب و روانی نمک نیست واسه خانواده اش. 
موضوع جالبی داشت. فیلم عاشقانه ای میشه که باید با کلی گریه تماشاش کرد.
پاسخ:
در مثل مناقشه نیست در دیالوگ هم
شما خودتون رو بذارید تو موقعیت، به آدمی که دست خودش نیست و پشیمون و داره داغون میشه چی میگید؟ بهش میگید دستت خیلی هرز شده ها؟
باید یه چیزی بگید تا از حجم درد و شرم اون کم کنه


بله لطف دارید
ممنون
اشک ریختم و خندیدم و تصویرش کردم تو ذهنم... اما فلاش بکش خیلی کلیشه بود، و اصلا اضافی، دوستش نداشتم!
پاسخ:
قبول دارم پرداخت نشده، و چون متن فیلم نبست، خوب در نمیاد


ممنون از شما
ببخشید، به عنوان کسی که در موقعیت واقعی این داستان بوده گفتم. منظورم نص نصریح دیالوگ و مثال نبود. منظورم این بود که ای کاش موقع درد کشیدن قبل و بعد کتک ها می شد این طور فکر کرد و به قضیه نگاه کرد. حالا هر چه قدر هم طرف عذرخواهی کنه. دیگه فایده ای نداره. تنها چیزی که سراغ آدم نمیاد اینه که از شرمندگیش کم کنی. 
پاسخ:
میشه بیشتر توضیح بدید؟

منظورم اینه که عاشقانه جذابیه. ولی ای کاش در واقعیت هم بشه این طور بود.
پاسخ:
منظور بنده هم همون واقعیت بود
میشه از واقعیتش کمی بگید؟
حالا که می فرمایید تجربه کردید
در برابر کوچکترین تنشی عصبانی میشن
هر چیز کوچیکی میشه یه بحران بزرگ و داد و هوار هست که بالا میره روی سر افراد خونه
بعضاً باید حواست باشه چیزی پرت نشه سمتت
باید همیشه اگر از دست کسی دلخور شدی و عصبانی و جر و بحثت شد، وقتی جانباز عصبانی میان که حق طرف رو کف دستش بذارن، باید حائل بشی و مواظب اون کسی که ازش عصبانی بودی، تا مورد ضرب و شتم قرار نگیره. 
وسط عصبانیت ها و بدخلقی ها و دست بزن هاشون، چیزی که یادت نمی مونه اینه که به خاطر حفظ چه چیزایی این طوری شدن.
حسرت به دل می مونی که مثل بچه های دیگه و زن های دیگه، بتونی مدتی رو آروم بدون تنش و دور از دعوا و مرافه، بدون این که بدنت از هر بار بلند شدن صداش نلرزه، زندگی کنی.
اغلب زبون مخالفت شون کتک و داده. خیلی نمیشه باهاشون جر و بحث کرد. 
میشی مثل عُقده ای ها. زودرنج و عصبی
سالیان سال بود که یادم رفته بود برای چی این قدر عصبیه. ولی دوباره چند وقت پیش خدا یادآوری کرد. ولی بازم به وقتش همه چی یادم میره. فقط لرزش درونیه که می مونه واسمون و نفرت. 
با این که واقعاً مهربونه ولی گاهی می گم یعنی نمیشه با خودسازی خودش رو تغییر بده؟ حتی شده کمی. 
افسردگی ناشی از رفتارهای پرخاشگرانه و ترسو شدن در طول این زمان طولانی زندگی کردن باهاشون. نبودن یه جای سالم توی بدنمون. افت شدید اعتماد به نفش و...
سن شون که بالاتر میره بعضاً آروم تر میشن. ولی بازم خاطرات گریه های شبانه و صحنه های وحشیانه ای که از جلوی چشمات می گذره، هر چی ثوابی که قراره به خاطر صبر بر رفتارهاشون ببری رو پودر می کنه.

دعا کنید عاقبت مون ختم بخیر بشه...

پاسخ:
.....
از این شرحی که گفتید خبر داشتم 
ولی هر بار با شنیدنش دوباره چیزی ندارم بگم
متن اگر ناراحتتون کرده من عذرخواهی میکنم...
من رو برد ب بطن ماجرا . انگار اونجا حضور داشتم .. گاهی هم خودم رو جای ثریا گذاشتم ..
 وقتی خوندم یاد حرفهای یکی از دوستان افتادم . اواخر اسفند رفته بودن ب جانبازان اعصاب و روان سر بزنن . یکی از این عزیزان ب رفیقش میگه : دیدی هنوز ما رو دوست دارن .. هنوزم هستند کسانی ک بهمون سر بزنن ..
پاسخ:
ممنونم که مطالعه کردید...
خیر. ان شاءالله که دید همه مثل بنده نیست.
 متن زیبایی بود. 
پاسخ:
ممنون بایت دیدی که دادید
بازهم نکته ای باشه گوش میدیم

ممنون از شما

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی