خیابان های آرام...
پشت موتور بابا نشسته بودم و داشتیم از خانه یکی از اقوام بر میگشتیم
موتور بابا پیچید در خیابان ولیعصر
خیابان را همان طور پایین می آمدیم
من
نگاه میکردم به خیابان های آرام
ماشین هایی که برای رسیدن به خانه گاز میدهند
بوق هم اگر میزنند فوقش برای پیچیدن ماشین جلویی در مسیر آن هاست
آدم هایی که در خیابان راه میروند
خانواده ها
موتور بابا رسید به میدان امام خمینی
باد به صورتم میخورد
ریش هایم را تکان میداد
صورتم قلقلکش آمد
دستی به ریش هایم کشیدم
و دستم را مشت کردم روی زانویم
انگشترم را دیدم
دوباره سر را بالا آوردم
همان خیابان را دیدم
پر از جمعیت
پر از دود
آدم هایی که مثل زامبی بالا پایین میپرند
عربده میکشند
شعار میدهند
آتش میزنند
سنگ پرت میکنند
پلیس که یک طرف ایستاده
و سرباز ها با باتوم روی گاردها ضربه میزنند
دوباره سرم را پایین آوردم
انگشترم را دیدم
و به این فکر میکردم
که روزی برای داشتن انگشتر توی دست کتک میخوردیم
دوباره سرم را بالا آوردم
خیابان خلوت خلوت بود
اثری از پلیس نبود
آدم ها تک و توک با خیال راحت قدم می زدند
سطل آشغال ها سالم بودند
صدای شعاری نبود
پیش خودم گفتم
من اینطوریش را بیشتر دوست دارم
یاد فردا شب افتادم، شاید هم پس فردا صبح
بغض چند هفته بود گلویم را گرفته بود
ضربان قلب و تیر کشیدن ها و سر درد ها و سرگیجه ها
همه اش تلنبار شده بود
یک دفعه دیدم گونه هایم خیس شد و تصویر تار
آن چند قطره اشک اخراجی را کنار زدم
به این فکر کردم
که بچه ها هر چه داشتند رو کردند
و آرزو کردم
فردا و پس فردا و روزهای جاری خیابان ها و مردم همینطور بمانند
پدر پیچید
یک پراید بقل ما سبز شد
خانواده ای توی ماشین بود
پسر بچه ای داخل آن دست تکان میداد
داخل ماشین همه شاد بودند
موتور پدر از ماشین عقب افتاد
چشمم به شیشه عقب خورد و پوستر #سید
کمی خندیدم
باز به خیابان ها چشم دوختم
و زیر لب گفتم
خیابان ها را اینطور بیشتر دوست میدارم
بغض اما هنوز با من بود...
پ ن:
هر چه تو پسند کنی...