گفتی اسمت چه بود؟
پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۱۷ ب.ظ
_اسمت چیست دختر؟
+کنیز شما سلیمه
_تا به حال کجا بودی؟
+زیر سایه شما، اما برادرم حسن سلطان اجازه نمی دهد خودم را به شما بشناسانم.
_چرا؟ از چه می ترسد؟
+نمی دانم... شاید میدانم و نباید گفت. سوآلم را جواب ندادید. چرا چنین میکنید؟ زیبا... چون دیوانگان..؟
میر مهنا، در اندیشه بود. سلیمه، کبوتری بود که چون قرقی بر او فرود آمده بود.
_ زیبا جون فرشتگان.... حکایتی است واقعا! پیش از تو، هیچ کس نگفته است که دیوانه وار دویدن زیباست... بی تابم سلیمه، بی تاب... اگر چنین نکنم و نریزم و سبک نشوم، کسی را به گناهی نه چندان گناه خواهم کشت. روحم در جسم جای نمیگیرد. شوق پرندگی دارم اما قدرت پریدن در من نیست. هنوز البته. یک روز، ای سلیمه، بدان به یقیین، که پرواز خواهم کرد_بر سراسر دریای فارس، که دریای من است...
سلیمه نشسته بود لب صخره.
+ساده میپرسم: صلاه ظهر، پاهای تان هیچ نمی سوزد؟
_دیگر از سوختن پا گذشته است. گفتی اسمت چیست؟
+سلیمه. سلیمه!
_انسان، از میان یک مجموعه سوختن، سوختن سخت را حس میکند، سلیمه! دیگر از سوختن پاها، دیری است که گذشته. قلب من می سوزد. مغز من می سوزد، روح من می سوزد.
دریای یک جماعت را پدرم میر ناصر تاجر و آن شیخ سعدون راهزن، حراج کرده اند و بیگانه به هیچ خریده است و برده است، و این وطن، صاحب ندارد که بپرسد ((چرا؟)).
آیا معنی سخنانم را می فهمی دخترک؟
_ خوب میفهمم امیر! نامم سلیمه است!
نادر ابراهیمی
کتاب:
بر جاده های ابی سرخ
پ ن:
دوباره به نادر خواندن رسیده ام و نمی توانم حتی دو کلمه بنویسم.
+کنیز شما سلیمه
_تا به حال کجا بودی؟
+زیر سایه شما، اما برادرم حسن سلطان اجازه نمی دهد خودم را به شما بشناسانم.
_چرا؟ از چه می ترسد؟
+نمی دانم... شاید میدانم و نباید گفت. سوآلم را جواب ندادید. چرا چنین میکنید؟ زیبا... چون دیوانگان..؟
میر مهنا، در اندیشه بود. سلیمه، کبوتری بود که چون قرقی بر او فرود آمده بود.
_ زیبا جون فرشتگان.... حکایتی است واقعا! پیش از تو، هیچ کس نگفته است که دیوانه وار دویدن زیباست... بی تابم سلیمه، بی تاب... اگر چنین نکنم و نریزم و سبک نشوم، کسی را به گناهی نه چندان گناه خواهم کشت. روحم در جسم جای نمیگیرد. شوق پرندگی دارم اما قدرت پریدن در من نیست. هنوز البته. یک روز، ای سلیمه، بدان به یقیین، که پرواز خواهم کرد_بر سراسر دریای فارس، که دریای من است...
سلیمه نشسته بود لب صخره.
+ساده میپرسم: صلاه ظهر، پاهای تان هیچ نمی سوزد؟
_دیگر از سوختن پا گذشته است. گفتی اسمت چیست؟
+سلیمه. سلیمه!
_انسان، از میان یک مجموعه سوختن، سوختن سخت را حس میکند، سلیمه! دیگر از سوختن پاها، دیری است که گذشته. قلب من می سوزد. مغز من می سوزد، روح من می سوزد.
دریای یک جماعت را پدرم میر ناصر تاجر و آن شیخ سعدون راهزن، حراج کرده اند و بیگانه به هیچ خریده است و برده است، و این وطن، صاحب ندارد که بپرسد ((چرا؟)).
آیا معنی سخنانم را می فهمی دخترک؟
_ خوب میفهمم امیر! نامم سلیمه است!
نادر ابراهیمی
کتاب:
بر جاده های ابی سرخ
پ ن:
دوباره به نادر خواندن رسیده ام و نمی توانم حتی دو کلمه بنویسم.
۹۶/۰۳/۰۴