icon
اینقدر حواس پرت نباش امیر!... :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

اینقدر حواس پرت نباش امیر!...

شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۰۲ ب.ظ



«[سر کلاس درس، دقایق آخر تا تعطیل شدن کلاس، بچه ها بی تابی می‌کنند تا زنگ بخورد و کلاس را ترک کنند، امیر این بین بی قرار تر از همه است، لوازمش با جمع کرده و فقط مانده کتابش. حمید از دور او را در نظر دارد. زنگ می‌خورد و با صدای جیغ و فریاد بچه ها کلاس در چشم بهم زدنی خالی می شود. نفر اول امیر از در کلاس مثل گلوله خارج میشود. حمید اما به سمت میز امیر می‌رود و مشغول کاری می شود و بعد اوهم سریع کلاس را به سمت حیاط و بعد کوچه ترک میکند و در راه امیر را می بیند.]»

+امییییرررر ... امیررررر... امیر مسعووودی

«[امیر که در حال دویدن و رفتن است. در حالی که زیپ های کیف را کامل نبسته می ایستد و پشت سر را نگاه میکند.]»

_چیه چی شده حمید؟

«[حمید جا مدادی و یک کتاب و دفتر را در دست دارد و تکانش می‌دهد]»

+حواس پرت خان باز اینا رو جااا گذاشتی!

«[امیر دوان دوان به سمت حمید می آید و وسایل را می‌گیرد و تند تند توی کیفش میگذارد]»

_دستت درد نکنه خدافظ خدافظ

+کجااا وایسا زیپت بازه امیییر

_عه کو؟

+چرا اینقدر عجله داری تو آخه! من همیشه نیستم وسایلت رو بدما!

«[امیر نفس نفس میزند]»

_مامانم... مامانم دیر برسم نگران میشه

«[آخرین زیپ را می‌بندد و باز شروع به دویدن می‌کند]»

_خدااافظ خداافظ

«[حمید به امیر که در حال دویدن است نگاه می‌کند و سرش را تکان میدهد و بعد راه می افتد.]»



(بیست سال بعد)



«[حمید از دور امیر را می بیند که بعد از اصابت یک خمپاره روی زمین می افتد. بعد دوربین را گوشه ای رها میکند و به سمت امیر می‌دود. بعد از این که به امیر می‌رسد او را کشان کشان پشت خاک ریز میکشد و روی برانکارد میگذارد. اما پیکر امیر کامل نیست. دست و پای راست او جدا شده. حمید پیکر را تنها میگذارد و روی زمین به دنبال دست و پا میگردد. در حالی که بغض گلویش را گرفته.]»

+لعنت به تو بچه... چرا اینقدر عجله داری همیشه... چرا من بیست سال شدم مامور وسایل گم شده تو... پاشو برو خونه تا مادرت نگران نشده...






پ ن:

سلامتی همه حواس پرتا

اونایی که برای فدا شدن عجله داشتن

پ ن:

سلامتی مادرای چشم انتظار

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۸/۰۱/۱۰
مسیح

نظرات (۲)

😢
کاش ما هم برای رفتن عجله داشتیم

نه اینکه اصلا........
پاسخ:
ای کاش..

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی