icon
ایران را مجمع الجزایر آدمهای دلزده نکنید... :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

ایران را مجمع الجزایر آدمهای دلزده نکنید...

سه شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۰۴ ب.ظ



نشسته بودیم توی ماشین، داشتیم از چابهار به سمت گواتر میرفتیم. اگر اسم چابهار را به سختی به یاد می آورید دیگر اسم گواتر را فکر کنم اصلا نشنیده باشید. مثل یک دوجین اسم دیگر در استان سیستان و بلوچستان و هرمزگان، مثل بریس مثل درک مثل کوه مبارک و ... .

من سرگرم عوالم خودم بودم روح الله جلو نشسته بود، علی دست راست من و راننده هم قاعدتا پشت فرمان ماشین مشغول رانندگی.

رشته افکارم با صدای "عه پرچم پرچم! نگه دار" پاره شد. روح الله یک پرچم ایران دیده بود. برای شما که از این قضیه خبر ندارید باید بگویم داستان پرچم برای ما برمیگردد به آن عکس معروف سیل پل دختر که روح الله گرفت و خیلی ها دیدند و حسابی سوژه رسانه ها شد. پرچم کجی در یکی از میدان های پلدختر که مردم داشتنند با هول دادن صافش میکردند. از آن به بعد پرچم ایران برای من و روح الله دیگر جایگاه ویژه ای داشت.

هوا گرم بود، خیلی گرم، آنقدر که ترجیح میدادی تا مجبور نشده ای از ماشین پایین نیایی و همانجا در پناه باد خنک کولر آرام بگیری. روح الله پیاده شد و بعدتر هم علی، من و آقای راننده هم ماندیم ور دل همدیگر.

گوشی را درآوردم، فیلترشکن را بعد از چند روز روشن کردم تا سری به تلگرام بزنم. تلگرام برای من حکم ورود به دنیای اخباری را داشت که مدت ها بود سه طلاق اش کرده بودم. اسمش را گذاشته بودم بخشیدن عطای با خبری به سرخوشی بی خبری. تا فیلتر شکن وصل شود از پنجره به بیرون نگاه کردم.

روح الله سرخوش و مست با لباس بلوچیش داشت سعی میکرد بهترین عکس را از پرچم بگیرد و علی هم داشت با پیرمردی که چهره اش از این راه دور برایم قابل دیدن نبود صحبت میکرد. هنوز فیلتر شکن وصل نشده بود. دوباره نگاهی کردم، پرچم روی یک توده ی چوب و پلاستیک و حصیر قرار گرفته بود. در اصطلاح به این نوع بنا کپر هم میگویند. دوست دارم بگویم خانه ولی انصافا شبیه چیزی که در ذهن تصویری از خانه می سازد نیست. باد میوزید و پرچم هم تکان میخورد.

فیلتر شکن وصل شد و من با یک کلیک سعی کردم وارد دنیای اخبار شوم. به جز اخبار پول و نفت و بورس و اظهار فضل های دولتی، چند عبارت جدید هم در میان اخبار بود که ذهنم به کلی از مفهوم و داستانشان بی خبر بود "غیزانیه" "پیر زن کرمانشاهی "آسیه پناهی" از آن طرف جاده علی دست تکان داد و اشاره کرد که پیاده شوم و به او و پیرمرد بپیوندم.

فیلتر شکن را بستم تلگرام را هم همینطور، گوشی را داخل جیب گذاشتم و به سمت علی رفتم، روح الله هنوز در حال عکس گرفتن بود.

شناسنامه ای دست علی بود و تا رسیدم آن را گرفت سمت من. شناسنامه را گرفتم و با پیرمرد چاق سلامتی کردم. علی گفت: "میخوای داستان پرچم رو بدونی؟" عبارتش ساده اما پر از تصویر سازی بود. داستان یک پرچم! به یاد عکس مشهور آمریکایی که از سربازان ارتش در حال قرار دادن پرچم کشورشان در ایووجیمای ژاپن گرفته شده بود همان عکسی که ما از آن برای خلق عکس پرچم پل دختر الهام گرفتیم.

نگاهم را به صفحه ی شناسنامه ای که علی دستم داده بود دادم و زیر لب گفتم: "آره میخوام بدونم" بعد مشغول خواندن صفحه اول شناسنامه شدم. پیر بخش راستگو متولد 1348. نگاهم دوید سمت عکس شناسنامه ای و بعد با همان تراز سرم را گرفتم بالا تا چهره پیربخش را ببینم. پنجاه و یک سال برای پیربخش بودن سن کمی بود. موهای صورت و سرش یک دست سفید شده بود و چشم هایش آنقدر از آفتاب رو گرفته بود که تنگ تر از حالت معمول شده بود. علی گفت: "فهمیدی چی شد؟" ولی من صدایش را اصلا نشنیده بودم. با تعجب گفتم: "1348؟؟" لبخند دلبری زد و گفت: "بله دیگه" لبخند انگار مشخصه شخصیتیش بود. یک جمله از بخت بدش میگفت و پشت بندش جمله را با لبخندی تضمین میکرد. {ندارم نون شب بچه ها رو بدم (خنده) درآمدی که ندارم (خنده) والا چاره ای  نیست دیگه (خنده)

دوازده فرزند داشت و پرچم را پسرش که در سپاه مشغول کار بود بر فراز آن توده ی چوبی و پلاستیکی به احتزاز درآورده بود. آقا پیربخش کار درست و حسابی نداشت. این گوشه ی مسیر ساحلی نزدیکی های دریا جدا افتاده بود با یک پرچم روی سقف خانه اش مثل جزیره ای که اصرار داشت بگوید هنوز به کشورش که آب بینشان را فاصله انداخته متهعد است.

بچه ها دورش را گرفته بودند و بالا و پایین میپریدند، اصرار داشت ما را به داخل خانه ببرد اما راه طولانی پیش رو نمیگذاشت دستش را بگیریم و برویم داخل جزیره اش گشتی بزنیم.

خداحافظی کنان آمدیم توی ماشین نشستیم. درب که باز شد انگار نسیم بهشت وزیدن گرفت. باد خنک خودش را پرت کرد روی صورتم و جا خوش کرد. بیرون گویا جهنم بود. انگار هوا هم با جزیره ی پیربخش راستگو همراه نبود.

دوباره گوشی را روشن کردم. از روح الله که حالا داشت عکسهایش را چک میکرد پرسیدم: "داستان این پیرزن کرمانشاهی چیه؟" روح الله برگشت: "ریختن خونش رو با بولدوزر خراب کردن پیرزن بنده خدا بعد کلی مقاومت سکته میکنه بعد خراب شدن خونه میمیره!"

توی دلم گفتم انگار که یک جزیره ی کوچک دیگر را خراب کرده باشند. جزیره ای که مثل پیربخش راستگوی چابهاری، پیرزن کرمانشاهی آن را از حلب و پلاستیک و چوب ساخته بود.

خبر سقوط جزیره ی غیزانیه را هم از علی پرسیدم، مردمی که شب سرشان را روی نفت میگذاشتند اما صبح آبی برای خوردن نداشتند.

تصور کن کشوری را که آرام آرام تبدیل به مجمع الجزایر شود. و دولت مستقر خیلی کاری به کارشان نداشته باشد. مردمی که مدام به مرکز اعلام ارادت کنند و مرکز به جای جواب به آن ها مشت آهنین نشان دهد.

اینها تنها جزایر جدا شده از مرکز نیستند. وقتی به سیاه ی اخبار سال گذشته و سالهای قبل نگاه میکنم مردمی را میبینم که جزوی از مرکز بودند و حالا جزیره اند.

مردمی که یا از سر بی مهری مرکز عطای بودن را به لقایش بخشیدند یا خود مرکز آنها را آزادانه و با دلایل خنده دار از خود جدا کرد. پدربزرگم همیشه میگفت: "چیزی که برایش سیلی نخوری یا سختی نکشی قدر بودنش را نمیفهمی"

گویا مرکز خیلی برای در قدرت بودن سیلی نخورده و سختی جلب رضایت نکشیده که حالا اینگونه با دلیل و بی دلیل مردمش را از همان قسمتی که در آن اقامت دارند از خود میکند و جزیره درست میکند.

با ماشین از خانه پیر بخش دور میشدیم. از آینه بغل سمت روح الله پرچم ایران جزیره پیربخش را میدیدم.

پیش خودم فکر میکردم پیربخش دیگر باید چه کند تا نظر مرکز را به سمت خودش جلب کند. چگونه داد بزند هنوز خون وطن در رگهایش موج میزند اما مشکل دارد و مرکز باید مشکلش را حل کند.

پیر بخش یک پروژه را دست اجرا قرار داده بود. و آن اینکه ضمن تحمل مشکلات معیشتی، امیدش را از دست ندهد و وطن را هنوز گرامی بدارد و چشم امیدش را کور نکند. این کار را کرده بود! در نهایت کیفیت اما مرکز پروژه هایش را انجام نمی‌داد.

از بچگی وقتی در شرایط سخت فکری گیر میکردم برای بیرون آمدن از آن، راه کارهایی درست کرده بودم. همه مشکلات و سختی ها و افرادی که با آنها مشکل داشتم را به دنیای موازی خلق شده توسط ذهنم میبردم و نقش های جدیدی به آن ها میدادم.

حالا زیر باد کولر ماشین و متاثر از فشار عصبی اخبار در ذهنم یک جهان موازی خلق کردم و پیربخش و آسیه پناهی و مردم غیزانیه را وارد دنیا کردم.

در دنیای موازی من، فرماندار و استاندار آمده بودند پشت خانه پیر بخش در زده بودند، پیربخش با همان صورت سفید پوش و لبخند ملیح دم در حاضر شده بود و استاندار میگفت: "آقا راستگو؟ داشتم میرفتم سرکشی به محرومین که پرچم خوشگلتون رو دیدم، اومدم سری بزنم سراغ گیر احوالتون بشم."

چند فرسخ آنطرف تر بولدوزر ها آمده بودند داشتند محل زندگی آسیه خانم را گود برمیداشتند، شهردار به آسیه خانم میگوید: یک طبقه میخواهی یا دو طبقه. برای ساخت خانه اش آمده بودند.

کمی آن طرف تر هم کامیون ها لوله های قطور آب را آورده بودند و وزیر قول داده بود یک ماهه پروژه را تمام کند. برای دلجویی هم تانکر های آب همه جای شهر مستقر شده بودند.

دنیای موازی من البته خیلی از حقیقت دور نبود، یعنی چیزی برآمده از تخیل نبود. اما انگار این روزها کمتر کسی در مرکز این کشور پهناور فکرش درگیر این حرف هاست. من از جدا شدن زمین ها میترسم، از مجمع الجزایر شدن کشورم، از بریده شدن مهر پیربخش ها و آسیه ها و اهالی غیزانیه اما این را باید مرکزی هم بفهمند. که مدام سوزن واگن های قطار را نکشند که ایران را مجمع الجزایر ادم های دلزده نکنند.


پ ن:

عکس را روح الله خسروی گرفته، در سفری که چند وقت پیش به سیستان و بلوچستان داشتیم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۲۰
مسیح

نظرات (۱)

۲۱ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۵۸ ...:: بخاری ::...

منم تلگرامم همینطوریه. برا همین خیلی متن نخوندم از غیزانیه و پناهی و کرمانشاهی.

اما این بهترین متنی بود که خوندم. و نزدیکترین به ذهنم.

پاسخ:
ممنونم

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی