icon
راهروی ذهن... :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

راهروی ذهن...

يكشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۵۷ ب.ظ



من تصور می‌کنم  درساختار ذهن انسان، یک راهرو، اتاق خواب را به محوطه ی سیستم کنترل مغز وصل می‌کند.

یک راهروی چند متری که وقتی ذهن بیدار میشود، چند دقیقه یا چند ثانیه‌ ای در آن قدم میزند تا به اتاق کارش برسد.

این چند دقیقه یا ثانیه تعبیرش می‌شود همان منگ بودن بیداری سر صبح، یا تلاش کردن و کلنجار رفتن گاه و بیگاه مغز برای به خواب رفتن.

به عدد آدمهای روی زمین البته برخورد های گوناگونی با دیوار های خالی وجود دارد.

من آن راهروی نسبتا طولانی از اتاق خواب تا اتاق کار ذهنم را پر از تابلو کرده ام.

ذهنم صبح ها تا به مقصد برسد چشمش را روی تابلو های چسبیده به دیوار می‌دواند.

تابلوهایی که هرکدام را با وسواس بین لحظه های مهمی که اتفاق افتاده اند انتخاب کرده.

گاهی صبح ها وسط راه برای چند ثانیه روی یک عکس قفل میکند و تماشایش میکند.

گاهی شبها در راه برگشت به اتاق خوابش چند دقیقه پای یک تابلو می ایستد و اشک میریزد.

نمود بیرونی این کار می‌شود آدمی که ساعت هاست روی تشکش دراز کشیده ولی خوابش نمی‌برد.

وقتی این عکس را برای اولین بار دیدم، ذهنم به دیواره ی مغز چند ضربه ی محکم زد و گفت:

«یه ذخیره از این عکس گرفتم،میخوام بزنم رو دیوار راهرو!»

دوست داشتم آنقدری به رفتارش احاطه داشتم که بگویم «تو را به مقدسات قسم نه!» که «هنوز هم که هنوزه در راه برگشتت برای خواب به عکس حججی که نگاه می‌کنی من چند ساعت باید کلنجار بروم تا نگاهش را فراموش کنم و بخوابم!» که «عکس دست حاج قاسم را هنوز صبح ها نتوانسته ام هضمش کنم.»

اما نه

من آنقدر به مغز درد پرست و عاشقم احاطه ندارم که بگویم راهروی ذهنم را نگارخانه ی تکان دهنده ترین لحظات دنیا نکند.

خیال میکنم امشب، وقتی تلو تلو خوران از خستگی کار سخت روزانه، مسیرش به راهروی منتهی به اتاق خواب برسد، چند دقیقه ای روبروی این عکس بایستد

خیال میکنم امشب، چند ساعتی برای خواب در بستر باید بجنگم...



پ ن:

#شهید_جواد_الله_کرم

#مدافعان_حرم

پ ن:

مراقب راهروی ذهنتان باشید.

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۲۵
مسیح

نظرات (۲)

داشتم فکر میکردم چقدر پیرمرد درونم دلتنگ شده دلتنگ چمران دلتنگ سردادر سلیمانی دلتنگ همه انهایی که حتی یه بار هم این من ندیده اما پیرمرد درونم انگار سال ها در رمل های جنوب و جنگ باهاشون قدم زده انقدر این حس در من غریب بود که دنبال پاسخ میگشتم تا این عکس را در اینستا دیدم بارها دیده بودمش و حس دلتنگی درونم بیشتر میشد متن شما را که خوندم کلی چسبید درست مثل یه چای قند پهلو یا یه اب خنک که درون اتش گرفته ام را خاموش کرد بعد متن های بعدی انقدر خوندم و دیدم که ادمها همه چقدر پر اند از من تو در تو به خودم که اومدم دیدم نه تنها پیج اینستا را کامل خوندم تازه تو وبلاگ هم اومدم 
همه این ها را نوشتم که بگم ممنون بابت نوشته هاتون 

پاسخ:
ممنون از لطفتون
۱۳ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۱۱ پلڪــــ شیشـہ اے

چه جالب. 

تا به حال این طوری درگیر این مسائل نشده بودم. ایده ی جالبی بود این نوع نگاه.

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی