icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است


ایده آل گرایی مرگ آدم هاییست که در زندگی‌شان هیچ راه دیگری ندارند.

ایده آل گرایان بدون راه جایگزین، حتی اگر بهترین هم باشند مثل من آخرش هیچ کجای دنیا را نمیگیرند.

چون نمی‌داند وقتی ایده آل محقق نشد چه کنند؟

تا آخر عمرشان زانوی غم را پر شالشان دارند تا مدام به پهلو بگیرند‌.

من دوست داشتم امسال هم به ایده آلم برسم

کارم را زود جمع و جور کنم

در گروه با دوستانم ساعت رسیدنشان را چک کنم

مسیر رسیدن تا حسینیه را مداحی گوش کنم.

بعد قدمهایم را تا رسیدن به حسینیه سریع بردارم که مبدا امشب گوشه دنج حسینه را و آن پشتی با زاویه مشرف به مداح را از دست بدهم.

نمازم را سریع بخوانم

بعد دیگر با خیالت راحت خودم را رها کنم در اقیانوس غم حسینی، حتی به حد آب تنی سر مست باشم.

این ایده آل من بود

وقتی فهمیدم ایده آلم محقق نمی شود، سوختم

آتش گرفتم

شب روزم را به دوره کردن مناسک بالا گذراندم و آخرش مدام به خودم گفتم: امسال نشد که بشود.

میدانید؟

ما آدم‌های ایده آل گرا هیچ وقت از احوالات زمانه درس نمی‌گیریم که دنیا، دیگر دنیای ایده آلی نیست که حالا ما در آن خواسته های ایده آل گرایانه خودمان را مثل قبل حفظ کنیم.

دنیا به دوره ی تلاطم خودش رسیده و ما باید بلد شویم به لحظه بهترین تصمیم را بگیریم.

ورای این موضوع

کسی نبود که گوشمان را بگیرد و یک جایی محکم زمینمان بزند و زل بزند تو چشمانمان و بگوید:

مرتیکه ی ایده آل گرای دوهزاری! مگر نوکری کردن در دستگاه امام حسین شرط دارد که حالا با محقق نشدنش قهر کنی و بروی و بگویی امسال محرمم حیف شد!

مرتیکه ی ایده آل گرای دوهزاری! مگر در دستگاه حسین فاطمه منی وجود دارد که بگویی «من دوست داشتم..»

[من دوست داشتم امسال محرم در حسنیه خودم باشم

من دوست داشتم امسال هیات خودم را بگیرم

من نمیتوانم بدون تجمع گریه کنانم بخوانم

من دوست داشتم

من دوست داشتم؟!]

بعد از زمین بلندم کند و بگوید:

ما نوکر حسینیم

ایده آل گرایی چه کوفتیست

نوکر باید در به در دنبال خدمت برود

محرم امسال آن چیزی که میخواستی نشد؟ به درک!

ببین اربابت چه میخواهد

چون آن چیزی که میخواستی نشد باید عزای پسر فاطمه کم رنگ شود؟

گریه کن گوشه خانه اش غمبرک بزند که «ان شا الله محرم سال بعد..»!

بلند شو مرد حسابی

تو نوکری

نوکریت را بکن

گور بابای ایده آل گرایی

گور بابای «من»

مگر بالا تر از حسین فاطمه هم ایده آلی هست؟!




پ ن:

نوکری کنیم

غصه نبود ها را نخوریم...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۱۳
مسیح



من تصور می‌کنم  درساختار ذهن انسان، یک راهرو، اتاق خواب را به محوطه ی سیستم کنترل مغز وصل می‌کند.

یک راهروی چند متری که وقتی ذهن بیدار میشود، چند دقیقه یا چند ثانیه‌ ای در آن قدم میزند تا به اتاق کارش برسد.

این چند دقیقه یا ثانیه تعبیرش می‌شود همان منگ بودن بیداری سر صبح، یا تلاش کردن و کلنجار رفتن گاه و بیگاه مغز برای به خواب رفتن.

به عدد آدمهای روی زمین البته برخورد های گوناگونی با دیوار های خالی وجود دارد.

من آن راهروی نسبتا طولانی از اتاق خواب تا اتاق کار ذهنم را پر از تابلو کرده ام.

ذهنم صبح ها تا به مقصد برسد چشمش را روی تابلو های چسبیده به دیوار می‌دواند.

تابلوهایی که هرکدام را با وسواس بین لحظه های مهمی که اتفاق افتاده اند انتخاب کرده.

گاهی صبح ها وسط راه برای چند ثانیه روی یک عکس قفل میکند و تماشایش میکند.

گاهی شبها در راه برگشت به اتاق خوابش چند دقیقه پای یک تابلو می ایستد و اشک میریزد.

نمود بیرونی این کار می‌شود آدمی که ساعت هاست روی تشکش دراز کشیده ولی خوابش نمی‌برد.

وقتی این عکس را برای اولین بار دیدم، ذهنم به دیواره ی مغز چند ضربه ی محکم زد و گفت:

«یه ذخیره از این عکس گرفتم،میخوام بزنم رو دیوار راهرو!»

دوست داشتم آنقدری به رفتارش احاطه داشتم که بگویم «تو را به مقدسات قسم نه!» که «هنوز هم که هنوزه در راه برگشتت برای خواب به عکس حججی که نگاه می‌کنی من چند ساعت باید کلنجار بروم تا نگاهش را فراموش کنم و بخوابم!» که «عکس دست حاج قاسم را هنوز صبح ها نتوانسته ام هضمش کنم.»

اما نه

من آنقدر به مغز درد پرست و عاشقم احاطه ندارم که بگویم راهروی ذهنم را نگارخانه ی تکان دهنده ترین لحظات دنیا نکند.

خیال میکنم امشب، وقتی تلو تلو خوران از خستگی کار سخت روزانه، مسیرش به راهروی منتهی به اتاق خواب برسد، چند دقیقه ای روبروی این عکس بایستد

خیال میکنم امشب، چند ساعتی برای خواب در بستر باید بجنگم...



پ ن:

#شهید_جواد_الله_کرم

#مدافعان_حرم

پ ن:

مراقب راهروی ذهنتان باشید.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۵۷
مسیح



نشسته بودیم توی ماشین، داشتیم از چابهار به سمت گواتر میرفتیم. اگر اسم چابهار را به سختی به یاد می آورید دیگر اسم گواتر را فکر کنم اصلا نشنیده باشید. مثل یک دوجین اسم دیگر در استان سیستان و بلوچستان و هرمزگان، مثل بریس مثل درک مثل کوه مبارک و ... .

من سرگرم عوالم خودم بودم روح الله جلو نشسته بود، علی دست راست من و راننده هم قاعدتا پشت فرمان ماشین مشغول رانندگی.

رشته افکارم با صدای "عه پرچم پرچم! نگه دار" پاره شد. روح الله یک پرچم ایران دیده بود. برای شما که از این قضیه خبر ندارید باید بگویم داستان پرچم برای ما برمیگردد به آن عکس معروف سیل پل دختر که روح الله گرفت و خیلی ها دیدند و حسابی سوژه رسانه ها شد. پرچم کجی در یکی از میدان های پلدختر که مردم داشتنند با هول دادن صافش میکردند. از آن به بعد پرچم ایران برای من و روح الله دیگر جایگاه ویژه ای داشت.

هوا گرم بود، خیلی گرم، آنقدر که ترجیح میدادی تا مجبور نشده ای از ماشین پایین نیایی و همانجا در پناه باد خنک کولر آرام بگیری. روح الله پیاده شد و بعدتر هم علی، من و آقای راننده هم ماندیم ور دل همدیگر.

گوشی را درآوردم، فیلترشکن را بعد از چند روز روشن کردم تا سری به تلگرام بزنم. تلگرام برای من حکم ورود به دنیای اخباری را داشت که مدت ها بود سه طلاق اش کرده بودم. اسمش را گذاشته بودم بخشیدن عطای با خبری به سرخوشی بی خبری. تا فیلتر شکن وصل شود از پنجره به بیرون نگاه کردم.

روح الله سرخوش و مست با لباس بلوچیش داشت سعی میکرد بهترین عکس را از پرچم بگیرد و علی هم داشت با پیرمردی که چهره اش از این راه دور برایم قابل دیدن نبود صحبت میکرد. هنوز فیلتر شکن وصل نشده بود. دوباره نگاهی کردم، پرچم روی یک توده ی چوب و پلاستیک و حصیر قرار گرفته بود. در اصطلاح به این نوع بنا کپر هم میگویند. دوست دارم بگویم خانه ولی انصافا شبیه چیزی که در ذهن تصویری از خانه می سازد نیست. باد میوزید و پرچم هم تکان میخورد.

فیلتر شکن وصل شد و من با یک کلیک سعی کردم وارد دنیای اخبار شوم. به جز اخبار پول و نفت و بورس و اظهار فضل های دولتی، چند عبارت جدید هم در میان اخبار بود که ذهنم به کلی از مفهوم و داستانشان بی خبر بود "غیزانیه" "پیر زن کرمانشاهی "آسیه پناهی" از آن طرف جاده علی دست تکان داد و اشاره کرد که پیاده شوم و به او و پیرمرد بپیوندم.

فیلتر شکن را بستم تلگرام را هم همینطور، گوشی را داخل جیب گذاشتم و به سمت علی رفتم، روح الله هنوز در حال عکس گرفتن بود.

شناسنامه ای دست علی بود و تا رسیدم آن را گرفت سمت من. شناسنامه را گرفتم و با پیرمرد چاق سلامتی کردم. علی گفت: "میخوای داستان پرچم رو بدونی؟" عبارتش ساده اما پر از تصویر سازی بود. داستان یک پرچم! به یاد عکس مشهور آمریکایی که از سربازان ارتش در حال قرار دادن پرچم کشورشان در ایووجیمای ژاپن گرفته شده بود همان عکسی که ما از آن برای خلق عکس پرچم پل دختر الهام گرفتیم.

نگاهم را به صفحه ی شناسنامه ای که علی دستم داده بود دادم و زیر لب گفتم: "آره میخوام بدونم" بعد مشغول خواندن صفحه اول شناسنامه شدم. پیر بخش راستگو متولد 1348. نگاهم دوید سمت عکس شناسنامه ای و بعد با همان تراز سرم را گرفتم بالا تا چهره پیربخش را ببینم. پنجاه و یک سال برای پیربخش بودن سن کمی بود. موهای صورت و سرش یک دست سفید شده بود و چشم هایش آنقدر از آفتاب رو گرفته بود که تنگ تر از حالت معمول شده بود. علی گفت: "فهمیدی چی شد؟" ولی من صدایش را اصلا نشنیده بودم. با تعجب گفتم: "1348؟؟" لبخند دلبری زد و گفت: "بله دیگه" لبخند انگار مشخصه شخصیتیش بود. یک جمله از بخت بدش میگفت و پشت بندش جمله را با لبخندی تضمین میکرد. {ندارم نون شب بچه ها رو بدم (خنده) درآمدی که ندارم (خنده) والا چاره ای  نیست دیگه (خنده)

دوازده فرزند داشت و پرچم را پسرش که در سپاه مشغول کار بود بر فراز آن توده ی چوبی و پلاستیکی به احتزاز درآورده بود. آقا پیربخش کار درست و حسابی نداشت. این گوشه ی مسیر ساحلی نزدیکی های دریا جدا افتاده بود با یک پرچم روی سقف خانه اش مثل جزیره ای که اصرار داشت بگوید هنوز به کشورش که آب بینشان را فاصله انداخته متهعد است.

بچه ها دورش را گرفته بودند و بالا و پایین میپریدند، اصرار داشت ما را به داخل خانه ببرد اما راه طولانی پیش رو نمیگذاشت دستش را بگیریم و برویم داخل جزیره اش گشتی بزنیم.

خداحافظی کنان آمدیم توی ماشین نشستیم. درب که باز شد انگار نسیم بهشت وزیدن گرفت. باد خنک خودش را پرت کرد روی صورتم و جا خوش کرد. بیرون گویا جهنم بود. انگار هوا هم با جزیره ی پیربخش راستگو همراه نبود.

دوباره گوشی را روشن کردم. از روح الله که حالا داشت عکسهایش را چک میکرد پرسیدم: "داستان این پیرزن کرمانشاهی چیه؟" روح الله برگشت: "ریختن خونش رو با بولدوزر خراب کردن پیرزن بنده خدا بعد کلی مقاومت سکته میکنه بعد خراب شدن خونه میمیره!"

توی دلم گفتم انگار که یک جزیره ی کوچک دیگر را خراب کرده باشند. جزیره ای که مثل پیربخش راستگوی چابهاری، پیرزن کرمانشاهی آن را از حلب و پلاستیک و چوب ساخته بود.

خبر سقوط جزیره ی غیزانیه را هم از علی پرسیدم، مردمی که شب سرشان را روی نفت میگذاشتند اما صبح آبی برای خوردن نداشتند.

تصور کن کشوری را که آرام آرام تبدیل به مجمع الجزایر شود. و دولت مستقر خیلی کاری به کارشان نداشته باشد. مردمی که مدام به مرکز اعلام ارادت کنند و مرکز به جای جواب به آن ها مشت آهنین نشان دهد.

اینها تنها جزایر جدا شده از مرکز نیستند. وقتی به سیاه ی اخبار سال گذشته و سالهای قبل نگاه میکنم مردمی را میبینم که جزوی از مرکز بودند و حالا جزیره اند.

مردمی که یا از سر بی مهری مرکز عطای بودن را به لقایش بخشیدند یا خود مرکز آنها را آزادانه و با دلایل خنده دار از خود جدا کرد. پدربزرگم همیشه میگفت: "چیزی که برایش سیلی نخوری یا سختی نکشی قدر بودنش را نمیفهمی"

گویا مرکز خیلی برای در قدرت بودن سیلی نخورده و سختی جلب رضایت نکشیده که حالا اینگونه با دلیل و بی دلیل مردمش را از همان قسمتی که در آن اقامت دارند از خود میکند و جزیره درست میکند.

با ماشین از خانه پیر بخش دور میشدیم. از آینه بغل سمت روح الله پرچم ایران جزیره پیربخش را میدیدم.

پیش خودم فکر میکردم پیربخش دیگر باید چه کند تا نظر مرکز را به سمت خودش جلب کند. چگونه داد بزند هنوز خون وطن در رگهایش موج میزند اما مشکل دارد و مرکز باید مشکلش را حل کند.

پیر بخش یک پروژه را دست اجرا قرار داده بود. و آن اینکه ضمن تحمل مشکلات معیشتی، امیدش را از دست ندهد و وطن را هنوز گرامی بدارد و چشم امیدش را کور نکند. این کار را کرده بود! در نهایت کیفیت اما مرکز پروژه هایش را انجام نمی‌داد.

از بچگی وقتی در شرایط سخت فکری گیر میکردم برای بیرون آمدن از آن، راه کارهایی درست کرده بودم. همه مشکلات و سختی ها و افرادی که با آنها مشکل داشتم را به دنیای موازی خلق شده توسط ذهنم میبردم و نقش های جدیدی به آن ها میدادم.

حالا زیر باد کولر ماشین و متاثر از فشار عصبی اخبار در ذهنم یک جهان موازی خلق کردم و پیربخش و آسیه پناهی و مردم غیزانیه را وارد دنیا کردم.

در دنیای موازی من، فرماندار و استاندار آمده بودند پشت خانه پیر بخش در زده بودند، پیربخش با همان صورت سفید پوش و لبخند ملیح دم در حاضر شده بود و استاندار میگفت: "آقا راستگو؟ داشتم میرفتم سرکشی به محرومین که پرچم خوشگلتون رو دیدم، اومدم سری بزنم سراغ گیر احوالتون بشم."

چند فرسخ آنطرف تر بولدوزر ها آمده بودند داشتند محل زندگی آسیه خانم را گود برمیداشتند، شهردار به آسیه خانم میگوید: یک طبقه میخواهی یا دو طبقه. برای ساخت خانه اش آمده بودند.

کمی آن طرف تر هم کامیون ها لوله های قطور آب را آورده بودند و وزیر قول داده بود یک ماهه پروژه را تمام کند. برای دلجویی هم تانکر های آب همه جای شهر مستقر شده بودند.

دنیای موازی من البته خیلی از حقیقت دور نبود، یعنی چیزی برآمده از تخیل نبود. اما انگار این روزها کمتر کسی در مرکز این کشور پهناور فکرش درگیر این حرف هاست. من از جدا شدن زمین ها میترسم، از مجمع الجزایر شدن کشورم، از بریده شدن مهر پیربخش ها و آسیه ها و اهالی غیزانیه اما این را باید مرکزی هم بفهمند. که مدام سوزن واگن های قطار را نکشند که ایران را مجمع الجزایر ادم های دلزده نکنند.


پ ن:

عکس را روح الله خسروی گرفته، در سفری که چند وقت پیش به سیستان و بلوچستان داشتیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۴
مسیح

روزهای اول شاید حتی خودش نیز مدام این سوال را از ضمیرش میپرسید که آیا من خمینی دیگری می‌شوم؟

همان سوالی که امت نیز با چشم‌های ورم کرده و مویرگ‌

های قرمز شده مدام از خود و بقیه می‌پرسیدند.

هرگاه کمی از عمق مصیبت برایشان کم میشد و روی صندلی به جای روح الله، خامنه‌ای را می‌دیدند با آرنج به پهلوی بقل دستی می‌زدند و آرام زمزمه میکردند «جای خالی روح الله را پر میکند؟»

پر کردن «جای خالی روح الله» با وجود گذشتن سی و یک سال از رفتن خمینی کبیر هنوز مسئله ی مهمی بین آدمهاست.

کار حتی گاهی به شکل گیری دو گانه هایی هم ختم می‌شود. مثلا:

«خمینی بی‌پروا تر از خامنه‌ای بود»

«خمینی هوای مظلومان را بیشتر از خامنه‌ای داشت»

«خمینی کمتر اهل مماشات با انحرافات بود»

صرف نظر از اینکه هر کدام از این دوگانه‌ها یا بیش از این مثال‌ها را میتوان با ذکر دلیل و مصداق تاریخی رد کرد، اما بگذارید جواب را جور دیگری به شما بدهم.

من نیز طرفدار دو آتشه خمینی هستم

مثل آن طرفداران دنیای فوتبال که در حسرت دیدن بازی تیم محبوبشان در سال‌های دور که هنوز به دنیا نیامده بودند، میسوزند.

عکسهایش را جمع می‌کنند، فیلم هایش را بارها میبینند، لحظه به لحظه از بازی های مهمش را از حفظند اما هیچ چیز آتش آن‌ها را برای یک بار از نزدیک دیدن بازی آن تیم به خصوص کم‌ نمیکند.

من نیز طرفدار دو آتشه خمینی هستم

دیدن عکسها و فیلم‌هایش، شنیدن سخنرانی‌هایش، خواندن در مورد شخصیتش، شنیدن از زندگیش، هیچ چیز آتشم در برابر یک دقیقه نشستن در جماران و دیدن رویش خاموش نمیکند.

اما طرفدار بودن باعث نمی‌شود از عقل و منطق فاصله بگیرم.

نکته مهم این است که ما حاصل دوره خمینی کبیر را بعد از فراز و نشیب‌ها و چالش‌های سخت دوران حیاتش می‌سنجیم.

یعنی خواندن پرونده‌ای که حالا دیگر تمام شده و می‌شود یکبار از سرآغاز تا سرانجام آن را مرور کرد.

اما حالا هنوز در عصر رهبری خامنه ای زندگی میکنیم.

هنوز شخصیت او در معرض قضاوت‌های آنی است و با چالش‌هایی دست و پنجه نرم می‌کند که جریان دارند.

حقیقت این است که من معتقدم خامنه‌ای عزیز قرار نبود خمینی دیگری باشد.

یعنی انقلاب به خمینی دیگری احتیاج نداشت.

پیش رویش چالش ها و موقعیت های جدیدی داشت که حالا لازم بود قهرمانی تازه نفس و جنگجو را وارد میدان کند.

همان قهرمانی که خمینی کبیر از دیدن شکوه و جلالش در سفر به کره شمالی کیف کرده بود و تا او سر سفره نمی آمد، نمی نشست.

حقیقت این است که من هم طرفدار دو آتشه خمینی کبیر هستم

اما میدانم خامنه‌ای عزیز بعد از هزار سال قرار است، بزرگ ترین حسرت زندگیم شود

حقیقت این است که هجرت، گاهی کلید قفل شناخت شخصیت‌های بزرگ است.

مَثَل خامنه‌ای عزیز برای ما مثل آب برای ماهی‌هاست

و مَثَل من مثل ماهی‌ای که حاضر است بیرون دریا بمیرد ولی دریا را خالی از آب نبیند...



پ ن:

عکس برای سال شصت و هشت است، وقتی که حتی چهل روز هم از رفتنش نگذشته بود. مراسم بزرگداشتی برای امام خمینی به میزبانی رهبر جدید انقلاب. 

#خمینی_کبیر

#خامنه_ای_عزیز

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۴۳
مسیح

یه بزرگواری میگفت: ازدواج مهم ترین چیزی که داره اینکه فضاهای خالی بین زندگیت رو میگیره و تو رو بهینه میکنه

راست میگفتی بزرگوار

راست میگفتی

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۳۳
مسیح

[مای بارد مای بارد]

از خلسه خودم بیرون می آیم. عمود چند بودیم؟ نگاه میکنم. هنوز خیلی مانده. نفس هایم روز آخری به شماره افتاده. سرم درد میکند. پوستم سوخته. پاهایم تاول زده. کمرم درد میکند. پلک هایم با کندی باز و بسته می شوند. دماغم جواب اکسیژن درخواستی مغز را نمی‌دهد دهانم باز شده. سید یک بسته مکعبی آب می‌دهد. «بخور آب بدنت کم شده» «نه».

[هلبیکم زوار هلبی]

دوباره از سیاهی پشت پلک ها، چشمم به روشنایی روز سلام میکند. درد ها دارند ضریب میگیرند. گاهی حتی چند ثانیه چشم هایم بسته است اما پاهایم انگار روی حالت اتو پایلویت پیش می رود. سید دوباره برمیگردد سمت من «ماشین بگیریم؟» «نه» عمود چند بودیم؟ نگاه میکنم. خیلی فرقی نکرده. همه دارند از ما جلو میزنند. کوله ام را از جلو پوشیده ام که سنگینش از روی دوشم کم شود. چفیه را هم پیچیده ام دور دست هایم که حالا از سفیدی به قهوه ای تیره رسیده اند. سرم را تکیه میدهم به کوله.

[الرحیل الرحیل الرحیل]

قرمزی پشت پلک های که نشانه افتاب بود یک دفعه سیاه می شود. چشم باز میکنم. انگار روی جاده سقف زده باشند. یک خیمه بزرگ. تجمع چند موکب ایرانی. یکی کوله می‌دوزد. دیگری طبابت می‌کند. بوی غذا میدود توی دماغم. گویا به وقت ایران غذا می‌دهند. سید اشاره میکند به غذا با سر جواب میدهم نه. «زه خانه ها همه بوی طعام می آید..» ذهنم را خاموش میکنم. از سایه که خارج می شویم دوباره آفتاب تیز روز آخر به مردمک چشم هایم سلام میکند. از حجم بالای نور ناگهان سرم تیر میکشد. چند قدم جلوتر یک سنگ ریز میدود داخل دمپایی که پا داشتم. یک دفعه آه بلندی میکشم. دمپایی را تکان میدهم. سید می‌گوید «یکم وایسیم نفس بگیر» «نه» ذهنم دوباره روشن می‌شود «شمر جلوتر بود دیر رسیدم من»

[آخرین سالیه که دیگه میارمت! تموم شد!]

لبهایم خشک شده. رد آبی که سید به زور دستم داده و من نخوردم پست سرم روی جاده دنبالم می آید. آن جمله را پدری به دخترش گفت. نمی دانم چه شده بود. شاید بچه کمی خسته شده بود و پدر خسته تر. نگاه دختر کردم. موها بافته ظاهرش تمیز. ذهنم به در میکوبید تا چیزی بگوید. در را باز کردم. «بهش بگو دختری که شونه به موهاش میزدی» دوباره درب را به رویش می‌بندم. به عمود نگاه میکنم پنجاه تا مانده سید کمی جلوتر از من است. ارام خودم را کنار جاده میکشم. چشم‌هایم مثل دوربینی شده که سرعت شاترش پایین باشد همه چیز کش می آید. سید کمی جلوتر برمیگردد با دست اشاره میکنم ماشین بگیریم. ذهنم به در میکوبد. محلش نمیدهم. از پشت در داد میزند «ولی جواب خسته شدم های کاروان تازیانه بود» چشم‌هایم را می‌بندم..

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۸ ، ۰۰:۲۴
مسیح



(پیر مرد روی صندلی در اتاق پزشک مربوطه نشسته، با نگاهی بی تفاوت به روبرو نگاه می‌کند، هنوز دکتر سراغش نیامده. نگاه پیر مرد طوریست که انگار هیچ چیزی برایش آشنا نیست و برای همین مردمک هایش جلب چیزی نمیشوند و یک جا ساکن مانده‌اند. بیرون در چند مرد و زن با دکتر با لحن نگرانی صحبت میکنند)


«چی میشه دکتر؟\یعنی هیچیه هیچی؟\با این وضع نمیشه دکتر زندگی کنه که..یه راهی بگید..»


(دکتر سعی می‌کند افراد را آرام کند و یکسری توضیح علمی بهشان بدهد و اینکه تا با پیرمرد صحبت نکند نمی‌تواند توصیف دقیقی از مشکل بدهد. قبل از ان دکتر فرمی به بچه ها داده تا در آن یکسری اتفاقات مهم زندگی پیرمرد را بنویسند. با آن فرم پیش پیرمرد می آید و درب را میبند. روبروی او مینشیند و سعی میکند سر صحبت را باز کند)


«سلام پدر جان خوبی؟ خوشی؟ ببخشید تاخیر کردم»


(پیرمرد گویی هیچ اتفاقی در مقابلش رخ نداده و فقط روبرو را با کمترین میزان پلک زدن نگاه می‌کند. دکتر اما به تلاشش ادامه دهد.)


«حاج ولی یادته زهرا دختر اولت به دنیا اومد تو حجره بودی ممد چراغی با دوچرخه خبر آورد برات حجره رو ول کردی دوچرخشو گرفتی با عجله رفتی بیمارستان؟»


(هیچ تغییری در نگاه پیرمرد نیست، حتی در سرعت پلک زدن انگار زهرایی در زندگیش نبوده)


«علی یه روز خورد زمین تو حیاط سرش خورد لب حوض اب حوض قرمز شد، لیلی خانومت فکر کرد بچه کارش تمومه یادته؟»


(انگار نه علی می‌شناخته نه لیلی، دکتر چند برش دیگر از زندگی پیرمرد را هم سر فرصت و با حوصله می‌گوید اما دریغ از هیچ عکس العملی، چند دقیقه همانجا می‌نشیند اما بعد از اتاق خارج میشود به سمت بچه هایش می‌رود)


«چیزی هست نگفته باشید از ریزه کاری های زندگی حاج ولی؟ من به همشون نیاز دارم»


(بچه ها میگویند که نه همه چیز را گفته اند هرچیزی که مهم بوده، یکی میگوید داستان روضه ها رو نگفتیم کس دیگری میگوید مهم نیست روضه که مهم تر از این اتفاقات مهم زندگی نبوده برای همه همینطور بوده، دکتر انگار برق او را گرفته باشد میان حرف میپرد، از چند چون روضه ها میپرسد اینکه حاج ولی ماهی یک بار روضه داشته، و بعد از اتفاقی که برای علی افتاد روضه دیگر فقط نقل روضه قاسم می‌شود. دکتر بلافاصه به اتاق برمیگردد. کمی مینشیند و در ذهنش تمام روضه هایی که در کودکی شنیده و حالا دیگر خیلی کمرنگ شده اند را مرور میکند. کمی صدایش را صاف میکند هرچند خواننده نیست اما پزشکیست که در مسیر درمان هرکاری میکند)


«بر فرس تیز رو ، هرکه تو را دید گفت ، برگ گل سرخ را ، باد کجا می‌برد..»


(مردمک های پیرمرد انگار بعد از مدت ها یک جا نشینی از جای تکان میخورد، سریع به این سمت و آن سمت میرود، اشک اول چشم را پر میکند و بعد با اولین پلک زدن جاری میشود، شانه هایش میلرزد و صدای ناله ی ضعیفی از گلویش بلند می‌شود. خود پزشک هم بغض کرده، دوباره به لیست نگاه می‌کند، در بین سوال ها خبری از حسین نبود. موردی که هیچ وقت فراموش نوکر نمی شود..)





پ ن:

عکس از @davood_mirzabeygi در اینستاگرام

پ ن:

رفیق قدیمم حسینه...

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۵۵
مسیح

"ابتدا متن را بخوانید بعد روی لینک آخر کلیک کرده و عکس رو مشاهده کنید"


تلوزیون یک مسابقه دو را نشان میدهد. از سری مسابقات لیگ الماس که یک لیگ جهانی معتبر در ورزش دو و میدانی است. مسابقه دو صد متر که از محبوب ترین رشته های جهان است برای پوشش انتخاب شده.

در قاب های جداگانه هر کدام از دونده ها را می‌بینیم که مشغول گرم کردن خود هستند و به دوربین واکنشی نشان میدهند. در بین انها شرکت کننده ای از ایران به چشم می‌خورد که در چند ماه اخیر عملکرد خوبی داشته و خودش را به فینال ماده دو صد متر رسانده.

دوربین که به او میرسد پرچم کوچک ایران روی پیرهنش را میبوسد و به سمت نقطه استارت می‌رود. دونده ها در نقطه استارت سر جای خود جمع میشوند و هر کدام مشغول تمرکز میشوند. داور در نقطه شروع ایستاده و تپانچه ای به دست دارد. شمارش انجام می‌شود و داور ماشه تپانچه را میچکاند و با صدای شلیک رقابت شروع می‌شود. دونده ها در خط ها متخلف شروع به دویدن می‌کنند. چند نفر جلوتر از بقیه، گروهی در میانه و چند نفری هم عقب تر. شرکت کننده ایرانی در گروه وسط قرار دارد و در پنجاه متر آخر با قدم های سریع تر فاصله را آرام آرام کم می‌کند.


[فلاش بک]
در محیطی باغ مانند یک کودک سه چهار ساله در حال دویدن است و پدرش به دنبال او، پدر گویا از او جا مانده و کودک با لبخند به راه ادامه می‌دهد.


شرکت کننده ایرانی فاصله را کم می‌کند و در چند متر پایانی جلوی همه می‌دود. چند لحظه بعد از خط پایان رد شده و رقابت تمام می‌شود.
آرام آرام سرعتش را کم میکند و دوربین ها به سمت شرکت کننده ها میدوند از جمله او که اول شده. نفس نفس میزند و از شدت خوشحالی گریه می‌کند. دوربین به او میرسد و وقتی متوجه میشود با همان گریه رو به دوربین شروع به لی لی کردن میکند.
همه از نوع خوشحالی او تعجب کرده اند. او سریع به سمت ساکش می رود و دوربین هنوز تعقیبش میکند.
از ساک عکسی را بیرون می آورد.
عکسی که در آن کودکی در حال دویدن است و پدری که یک پای خود را از دست داده به دنبال او.
عکس را به دوربین نشان میدهد و می‌گوید:
بابا این مدال برای توعه!



تصویر پست


پ ن:
همه چیز این مملکت برای شهداست، کوچه هاش هم.
پ ن:
هنوز هم میشه نگاه جدید به دفاع مقدس داشت تا قرن ها میشه.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۲۹
مسیح

البته قبلا هم گفته بودم

ولی با توجه به واکنش ها باز هم میگم

در تمام مدت نبودن اینجا

البته صورت پست گذاشتن

من در اینستا بودم

با این آیدی dasttanak

اونجا نوشتم و پست کردم

شاید از تنبلی بود که همشو اینجا منتقل نکردم

خلاصه میخواستم بگم گذرتون اگر اونجا میفته

هست اون اکانت

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۵۰
مسیح

صرفا فوت کردم که خاکاش بریزه...

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۰
مسیح