icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است



از عکس هایی که حریم شخصی آدم ها را نقض می‌کند خوشم نمی آید
عکس های بی هوا
عکس هایی که گیرنده عکس نمیداند در دام تو افتاده و تو آن لحظه ای را به تصویر کشیدی که خیلی شخصی است
از گرفتنشان هم واهمه دارم
همش فکر میکنم،الان است که بفهمد دارم عکس میگیرم
البته این عقیده ی شخصیست
اینجا هم
نه جرات کردم و نه دوست داشتم که نزدیک تر بروم و عکس بهتری ثبت کنم
از دور پشت درخت ها با آخرین درجه زوم گوشی عکس گرفتم
یعنی قاعده بالا را نقض کردم
ولی حالشان را خیلی دوست داشتم
کرسی به پا کرده بودند کنار خانه های اولشان
در راه برگشت به مادر گفتم
این همه سال رفت و آمدم
یک چیز را با تمام وجود حس کردم
و یقین دارم
اینها
با فرزندانشان زندگی میکنند
گذاشتن یک بشقاب بیشتر
خالی گذاشتن یک جای بیشتر
دست نزدن به اتاق
پچ پچ های آرام
اینها توهم نیست
ما باید بگردیم دنبال توهمی
که مارا از دیدنشان محروم میکند







پ ن:
خدا بزرگ است
یک روزی بلاخره تصویر میکنم...
پ ن:
#قاب_ماندگار

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۲۱
مسیح



#قاب_ماندگار 

ما دست به ماشه هستیم 

اما حواسمان خارج میدان است...

و این 

مفت هم نمی ارزد..


#شهید_محمد_رضا_محرابی

فرزند: اسفندیار 

2-103-40





پ ن:

میگفت وسط درگیری های فتنه، وقتی ما پنج نفر بودیم با دو موتور و خیلی سخت گیر افتاده بودیم

نگاهم افتاد آن دست خیابان دیدم یک گروه جوان، هر نفر یک تریل، با لباس های کماندو و عینک های نظامی آمریکایی و پوتین های کورتکس و ... رسیده اند و مستقر شدند

با بچه ها خوشحال خودمان را رساندیم بهشان

گفتم: دمتون گرم ما منطقه رو میشناسیم علی کنید پشت ما بیاین

چنتا گاز محکم دادند که یعنی حله بریم

یک دفعه از دو خیابان بیست سی نفری جلو آمدند

من گفتم: آقا علی علی 

ما دو موتور هندی گازش را گرفتیم و رفتیم وسط میدان

مشت اول را که خوردیم پشت را نگاه کردیم 

دیدیم همه در رفتند

پ ن:

سربازی به جگر است و حواس جمع

والا الله اکبر در جای خودش مدرن ترین سلاح است.

پ ن:

آقا جان 

ببخشید که اینطور هستیم

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۱
مسیح

یکم تنبلی اومد تا فیلم رو اینجا هم آپلود کنم

ببخشید 

خونه تکونیه

https://www.instagram.com/p/BQ3K8_0hyEG/

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۴۶
مسیح

برداشت اول:

(بخش نوزادان پشت شیشه)

رسول از پشت شیشه تختهای نوزادان را نگاه میکند، در بخش شش هفتا نوزاد خوابیده اند، مدام چشم می گرداند تا ببیند کدام فرزند اوست اما همه بچه ها شکل همند و تشخیص دشوار است.

+خانم ببخشید، میشه بگید بچه من کدومه؟

_چه پدری هستید که بچتون رو نمیشناسید؟

+من یکم دیر رسیدم خانم وضع حمل کرده الان یه سر بهش زدم اومدم بچه رو ببینم..

_همتون یه جورید، دیر که اومدی، یه سرم دیدیش حالا بچتو میخوای بیچاره ما زنا

+میشه بعد اتهامات بفرمایید بچه من کدومه؟

_شما اقای؟ 

+رسول ظفرمند

_ظفرمند..اون لباس ابیه تخت یکی مونده به آخر از راست

رسول نگاهش را خیره میکند به آن تخت، خشکش میزند

_مممیششه..ببینمش

+دارید میبینید دیگه

_نه از نزدیک میشه بیاریدش اینجا ببینم

+بفرمایید اتاق مادر بچه، چند دقیقه دیگه برای شیر دادن میارنش...

_مممنون..

رسول همچنان خیره به همان تخت مانده

+اسمش رو چی گذاشتید؟

همانطور که خیره به تخت مانده 

_ههرچی مادرش بخواد..

+چه عجب یکی پیدا شد به مادر بخت برگشته حق بده..



برداشت دوم:

+دارن میان

_اره میبینم، پرستارا دارن میان..

+پرستار؟

_ما بهشون میگیم پرستار، آخه کارشون مثل پرستاراست، قنداق پیچ میبرن پیش مادرا..

+آره دقت نکرده بودم 

_برو تو معراج به نوید بگو دم بگیره فضا رو از سکوت بشکونه، رفت تو روضه به بچه ها خبر بده بیارن تو

+چرا روضه؟

_صفر کیلومتر صفر کیلومتری! روضه که باشه آدم داغ خودشو کوچیک تر میبینه

+چشم

پرستار ها چند متر جلو تر به هادی میرسند، و هادی از آنها میخواهد بچه ها پشت معراج بگذارند تا وقتش برسد. 

@اقا هادی آقا هادی 

_چی شده؟

@یه پیرمردی اومده اصرار که من میخوام بچمو ببینم

_بگو برن تو بشینن چند دقیقه دیگه میاریمشون

@گفتم..ولی گوش نمیده اصلا

«اقا هادی اقااا هادی

@عه پدرجان گفتم نیاین اینجا

_مشکلی نیست بزار بیاید پدر

@سلام پسرم قربونت برم بزار ببینم پسرمو، قول میدم خیلی اذیتتون نکنم، یه نگاه..

_پدرجان قربونت برم تو میشستی طبق برنامه می آوردن شهدا رو..این برنامه برای شما بهتره

@من سالم سالمم ببین اصلا حالم بد نیست، قربونت برم بزار الان ببینمش،دیگه نمیتونم تحمل کنم روی من پدر رو زمین ننداز

_استغفر.. من کی باشم پدرجان..چشم با من بیا، فقط تو رو فاطمه زهرا اروم باش..

@چشم چشم من ارومم آرووووووم

هادی، رسول را که حالا پیر مردی شده به پشت معراج میبرد..رسول آرام آرام و دست به دیوار راه میرود.. از پیچ دیوار که رد می شوند، چند قنداق سفید روی زمین سه تا سه تا چیده شده

رسول زانو هایش شل می شود و زمین میخورد

_یا جده سادات، پدر جان قول دادی..

@خوبم خوبم..

رسول نگاهی میکند..عینکش را در می آورد و چشم می گرداند..

@اقا هادی..پسر من کدومه..

_فامیل شما چیه پدر جان؟

@ظفرمند

_غلامرضا شهید ظفرمند رو برای حاج آقا بیار..

غلامرضا قنداق را به هادی می دهد، هادی هم قنداق را میبوسد و به رسول میدهد، رسول قنداق را بقل میکند و آرام زیر لب میگوید:

بابا جان تو این سالها هرچی گفتم برگرد، گفتی وقتش نشده،میخواستم بگم پدر میشی حال منو میفهمی... ولی انگار قسمت نشد حالمو بفهمی..ولی شکر خدا من تو این سالها که نبودی خوب روضه ها رو فهمیدم باباجان..

خوش اومدی بابا..





پ ن:

عکس پست

پ ن:

پدر میشیم..حالشو میفهمیم..

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۳۷
مسیح
بعضی ها یادشون نمیاد
ولی به زمانی بود که وقتی وارد وبلاگی میشدی قبل از خوندن پست هاش میرفتی قسمت پیوندهاش ببینی هستی یا نه
بعد وقتی بودی یه حسی بهت دست می داد مثل راه رفتن رو فرش قرمز :))
این حس زمانی تکمیل میشد که یا کنار چندتا وبلاگ معروف بودی یا مثلا طرف کلا 7 لینک داشت تو یکیش بودی
اصلا روحیه ای تزریق می شد که میتونستی در لحظه چندتا کتاب بنویسی

یه مدل هم بود که دیگه اگر شاملت میشد حس وصف نشدنیی بود
اونم اینکه تو قسمت پیوند های روزانه یک وبلاگ باشی!

یادش بخیر
یه زمانی ماها دوتا بودیم
یکی خودمون
یکی وبلاگمون
الان چی؟
فکر کنم ده دوازده تایی باشیم..





پ ن:
واقعا سیستم وبلاگ نویسی قدیم آدم سازی میکرد. شاید اون کسی که قواعد رو براش تدوین کرده بود متوجه نبود ولی خیلی قواعد آدم سازی بود
پرورش دهنده استعداد
تجربه آموزی
شکل گیری شخصیت و..
الان عموم فضای مطبوعات دست بچه های وبلاگ نویس قدیمه
و خوب های مطبوعات و رسانه 90% اول وبلاگ نویس خوبی بودن
وبلاگ نویسای قدیم الان بعضی سردبیرن
بعضی خبرنگار های خوب
بعضی داستان نویسای خوب
بعضی فیلم ساز های خوب و ..
پ ن:
منم اینجا در خدمت شما هستم :) ، البته من با این وبلاگ و وبلاگ قبلیم دربرابر قدیمی ها اصلا سنی نداریم ته ته سال 89
۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۰۶
مسیح



چندین روز پیش راهی بیمارستان شده بود 

بعد یکی دو روز یعنی برای روز ترخیص من هم راهی بیمارستان شدم

به طبقه مورد نظر که رسیدیم کمی در و دیوارش فرق میکرد کمی کاغذ های رنگی هم اسباب بازی کمی عکس های بچه گانه مثلا آنجا را برای بستری کردن بچه ها آماده کرده بودند

از کنار هر اتاق که رد میشدی داخل اتاق دو سه مادر بودند و چند موجود کوچک‌ که نمیشد اسمشان را بچه گذاشت، موجودات بی حالی که روی تخت ها خنده بر لب نداشتند و گریه میکردند، بعضی هایشان دو سه برابر وجودشان لوله داشتند.

توی راه رو بعضی مادر ها بچه به بغل راه می رفتند و بعضی ها دست در دست همان موجودات کوچک بی حال راه می رفتند. بخش خالی از صدای بچه ها نبود.

به اتاقش که رسیدیم و وقتی که از چهارچوب در رد شدم

او را دیدم که مثل همان موجودات کوچک روی تخت خسته و بی حال نشسته در حالی که روی دست کوچکش یک آنژیو کت بزرگ وصل بود.

وقتی من را دید هیچ نشانه ای در چهره اش ایجاد نشد، انگار نه انگار 

خسته بود

وقتی با تغییر لحن صدا و مسخره بازی های معمول به سمتش نزدیک شدم فقط زیر لب با لحنی ناراحت میگفت: برو بیرون...برو بیرون..

کلافه و خسته بود 

آن وروجکی که توی خانه لحظه ای از بالا و پایین پریدن دست بر نمی داشت حالا حتی نای تکان دادن دستش را هم نداشت.

چندباری سر تزریق و دارو و عوض کردن لباس جوری زیر گریه زد که تمام بدن من ریش شد.

نگاهش که میکردم درد تمام بدنم را میگرفت. 

بغض بیخ گلویم بود

دو سه بار نزدیک بود بترکد

مشکلش اصلا مشکل جدیی نبود و اینکه شکر خدا آن روز مرخص میشد من ولی طاقت دیدن همین را هم نداشتم.

پیش خودم گفتم درست است که میگویند ما مردیم و کم احساساتی میشویم و گریه نمی کنیم و ..

ولی همه اش دروغ است

مخصوصا وقتی پای این صحنه ها باشد

مادران اما...

خدا کلا به مادران صبر بدهد..






پ ن:

خدا کسی را گرفتار بیمارستان نکند مخصوصا بیمارستان کودکان 

پ ن:

داستان برای چندین روز پیش است و الان شکر خدا صحیح و سالم در حال شیطنت :)

پ ن:

خدا به مادرها صبر بدهد.

پ ن:

مردان فقط برای پاره ای از مسائل، زخمت و خشن و سخت هستند و والا دوز احساساتشان عجیب و غریب بالاست.

پ ن:

در زندگی نامه شهیدی میخواندم که همسرش میگفت: وقت آمپول زدن یا زخم شدن دست و پای بچه جوری رنگ زرد میکرد و بهم میریخت که آدم تعجب میکرد بهش میگفتم تو اینقدر تو جبهه از اینها بدتر میبینی، میگفت این فرق داره.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۳۲
مسیح



یک ویژگی جالب دیگری که انقلاب اسلامی در ساختار خود دارد ین است که
رهبر آن
در بدترین مواقع مدیریتی و بدترین نا کارآمدی ها و بحران های جمهوریت نظام
به شدت محبوب تر
و شناخته شده تر می شود
چرا که او همیشه در دوراهی های مصلحت مسئولین و حق مردم
جانب حق مردم و مستضعفین را میگیرد
همین باعث آن دیالوگ های معروف و مشهور راننده تاکسی ها و مردم عزیز کوچه و خیابان و آدم های با ظاهر نه چندان مقبول از نظر ما و حتی آدم های زاویه دار با نظام میشود که
ولی خدا وکیلی دم این رهبر گرم..
آقا من با این جمهوری اسلامی و اینا کاری ندارم ولی رهبر انصافا حواسش به مردمه
این آقای خامنه ای خیلی خوب سیاست بلده میدونه چطور مملکت رو جلو ببره
خدایبش ولی خودمونیم حساب خامنه ای از باقیشون جداست
و دیالوگ های دیگری از این دست
نمی گویم این دیالوگ ها مایه غرور ملیست و یک دست آورد برای نظام حساب می شود نه
اتفاقا دیالوگ هایی از این دست نشان می دهد ما در مناصب دولتی و اجرایی کمبود آدم های خوب و کار کن و حق گو و مردمی داریم
اما دوست دارم این ساختار خود تعمیر و خود بازیاب انقلاب اسلامی را خوب درک کنیم
و اینکه جایگاه رهبری در مملکتی چطور می تواند در عین اختلاف سلیقه ها مشکلات نقطه ی امن وحدتی باشد که در سایه سار آن انقلاب به جلو حرکت کند.
رهبری که با بدنه اجرایی کشور و مسئولین عقد اخوتی نبسته و آنچنان صریح مثل جمله ی : مسئولین آمدن مردم در راهپیمایی را... آن ها را به نقد و چالش میکشد که کسی نمونه اش را در باقی مسئولین نمی بیند.
رهبریی که در امتداد همان رهبر کبیر انقلاب قدم میگذارد، آنجایی که امام روح الله بارها و به صراحت چنان آب پاکی را روی دست مسئولین میریخت که گاهی حتی بعضی ها فکر میکردند انقلاب خدشه دار شد، مثل آن جمله معروفش که میگوید: بترسید که یکی دیگر از این ایام الله بیاید و این بار ما نباشیم!
در همان اوج نا امنی ها و عدم ثبات ها ببینید امام چقدر محبوب و محل رجوع ملت می شود.
این شاید تلنگر خوبی به آن کسانی باشد که سعی میکنند با گرفتن مناصب و مسئولیت ها در نظام و گل به خودی زدن ها به آن ضربه زده و آن را تخریب کنند.







پ ن:
درست است که در عکس مرد صاحب قاب پشت به مردم است و دارد از کادر خارج میشود و کلی بحث دیگر
ولی همه اینها بابت دیر عمل کردن یک ثانیه ای شاتر دوربین گوشی بوده، عدم آگاهی ثبت کننده عکس.
این عکس را همینطوری دوستش داشتم بیشتر به خاطر آن قاب و آن عکس معروف
#پاسدار_حق_ملت
#مردم_گله_مندند
#انقلاب_اسلامی
#روح_الله
#آپشن_های_انقلاب_اسلامی

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۴۱
مسیح


+دیگه وقتشه..

_اره...ولی هیچ وقت فکر نمی کردم برسه..

+حالا که میبینی رسیده، چیکار میکنی؟

_میریم به سمتش، باید بار رو از دوشش برداریم، بقیه هم کم کم میرسن

+اگه وقتی رسیدیم صورتش رو برگردوند چی؟

_اون بزرگوار از این حرف هاست که به رومون بیاره، سلاح ماهم همین پرروگیه

+حالا ته قصه چی میشه؟

_یه بار برای همیشه به خوبی و خوشی تموم میشه..






پ ن:

دلم برای همچین قاب هایی تنگ شده

قاب هایی که نفس رو تو سینه حبس کنه

پ ن:

دلم می خواست وقتی می آیی

باشم

پ ن:

مزارع نزدیک حرم امام 

حدود دو سال پیش

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۴۳
مسیح



+مامان..این اقاها کجا میرن؟
_میرن جنگ مامان،میرن جبهه
+میرن جبهه که چی بشه؟
_میرن تا با دشمن بجنگن قربونت برم
+اگه با دشمن نجنگن چی‌ میشه؟
_دشمن میاد تو خونه ما اون وقت دیگه من و تو نمیتونیم بازی کنم مامان
+پس بابا چرا جبهه نمیره؟
_بابا..با..با.. بابا خب نمیتونه بره عزیزم
+چرا؟
_چون ما تنها میمونیم
+یعنی این آقا ها که میرن تنهان؟
_تنهای تنها که نه...
+یعنی بچه ندارن؟
_چرا دارن...ولی خب اگه بابا بره کی اینجا کار کنه برامون غذا بیاره؟
+یعنی بچه های این اقاها گشنه میمونن؟
_مهدی جان مامان چقدر سوال میکنی تو، اصن بیا بریم این گلها رو بدیم به عموها که دارن میرن جبهه







پ ن:
گاهی حاضریم برایمان جان بدهند، و البته ما بعد از آن حسابی تشکر میکنیم، بعضی هایمان حتی تشکر هم نمیکنیم.
پ ن:
بعضی هایمان تا ابد از کاشته دیگران میخوریم بدون آنکه گاهی چیزی بکاریم.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۰۸
مسیح

پاکت سیگار بهمن را در می آورد با انگشتش چند ضربه روی بسته میزند، چند نخ بیرون می آید، یکی را بر میدارد و به سمت دهان میبرد.

+آره اقا، مرد بودن میید

این مرد آخری وقتی سیگار را گوشه لبش گذاشت أین شکلی شد، دستش را روی جیب های بالایی زد

_فندک میخوای حاجی؟

+نه عزیزم، فندک برا سوسولاس، من بوی گوگرد رو با چیز دیگه ای عوض نمیکنم 

قوطی کبریت را در می آورد، کبریت را به دیواره اش چند بار ضربه میدهد بعد دستش را دورش حلقه میکند و به سمت دهان میبرد، یک پک عمیق

_عحح عحححح عحح

+شیمیایی؟

_خنده، پسر جون مث اینکه فیلم جنگی زیاد میبینی؟ (خنده) شیمیایی کجا بود، اینا عوارض این لعنتیه

+خب ترکش کن قربون سیبلای مرتبت

_لعنتیه دوست داشتنییه

سیگار را از دهان میگیرد و دستانش را به نیمکت تکیه میدهد

_این قبرا رو میبینی؟

+قبرای همین قطعه رو میگید؟

_آره، همینا، اینا رو سال شصت چهار بیشترش رو باهم خاک میکردن، با فاصله یکی دو روز، الان رو قبرا روهم که بخونی معلومه، همه رو زده بهمن شصت و چهار، قیامتی بود اون روزها اینجا..

+میشناسیشون مگه حاجی؟

_اولندش که من مکه نرفتم، میخوای صدا کنی اکبر صدام کن، دومندش که آره خیلی هاشون رو میشناسم باقی رو به چهره، هنوز بعده سی و خورده ای سال میام اینجا فکر میکنم هنوز هستن و دارن کف اتوبوس رو کثیف میکنن!

+کف اتوبوس؟؟

_من راننده اتوبوس بودم، تهران شمال کار میکردم، ساری بابل رشت لاهیجان، همین بهمن شصت و چهار خواهرزادم که مثل اینا بسیجی بود، گفت دایی نمیای یه بار بچه های مسجدو ببری دوکوهه؟ منم جوگیر جلوی تلوزیون بودم اخبار داشت خط رو نشون میداد، نمیدونم حالی به حالی شدم گفتم باشه، اصن زنم تعجب کرد! نفهمیدم اصلا چرا، این پدر سوخته هم حرف از دهن ما نیومده بیرون، تیز کرد سمت مسجد و گفت آقا دایی من اتوبوس داره میبره، اتوبوس هماهنگ نکنید، خلاصه سر..

+اکبر آقا شرمنده وسط صحبتت، سیگار همین الان فروبریزه، حواست نبود نکشیدی همش رفت

_حواسم هست باباجون، چنتا پک میزنم بعد میذارم دود کنه بخوره به صورتم این جوری کمتر میکشم

+پس ببخشید میگفتید 

سیگار را یک ضربه مهمان میکند تا خاکستر بریزد و بعد یک پک دیگر

_اره آقا خلاصه ما رفتیم اون روز جلوی مسجد که ببریم اینا رو، اینقدر اذیت کردن، عربده زدن، خوندن، سینه زدن ، آقا گند زدن به کف اتوبوس که دو سه بار تو راه زدم بقل گفتم بر میگردم، خدا رحمت کنه مصطفی رو پسر آقایی بود، میومد هی میگفت: شرمنده اکبر آقا من ارومشون میکنم، شما یه سیگار بزن راه بیفت شرمنده،برای سلامتی اکبر آقا صلوات، این مصطفی ما رو خر میکرد هی، آقا با سردرد و بدختی رسوندیمشون دوکوهه، چه مسیر بدی! پدر ماشین دراومد! رسیدیم اونجا اینا هرکدوم که پیاده میشدن، میومدن شونه مارو بوس میکردن میگفتن ببخشید اکبر آقا حلال کن، ما هی میگفتیم عیبی نداره خدا به همراتون، دوباره نفر بعد نفر بعد، پنجاه نفری گفتن، آخر سر هم دیدم مصطفی خدا بیامرز کف اتوبوس رو جمع کرده تو یه کیسه، اومد عذرخواهی و دست مارو ماچ‌کرد که حلال کن، عجیب پسری بود، نورانی خدا شاهده، اصلا مرد!

رفتن، ما اومدیم تویکی از خوابگاه ها بخوابیم که برگردیم فرداش، که اومدن مسئولای اونجا گفتن اگر میشه من یه پنج شیش روزی بمونم، هم یه سری رفت آمد های داخل شهر رو انجام بدم هم یه پنجاه تا از بچه ها که برای مرخصی برمیگردن رو روز شیشم برگردونم، منم مرام کش این بچه بسیجی ها شده بودم گفتم باشه

+کلا مرام نقطه ضعفته اکبرآقا (خنده)

_اره والا، مرام بیاد وسط گیر میفتیم

+این شد که بچه ها رو میشناسی

_اره ولی دلیل اینجا اومدنم این نیست

+عو، پس داستان ادامه داره!

کمی مکث میکند، به پشت سر نگاهی می اندازد، سیگار را که حالا به فیلتر رسیده با ضربه ای پرت میکند

_اونم چه ادامه ای..

+مگه چی شد اکبر آقا؟

_هعی..بچه ها از تهران گویا برای عملیات اعزام شده بودن،تهران آموزش دیده بودن که رسیدن سریع به لشکر ملحق بشن برای عملیات، عملیات سه روز بعد رسیدن من شروع شده بود، این بچه ها روز بعدش یعنی روز چهارم عمل کرده بودن، جبهه اون وری موفق میشه میزنه خط رو میشکونه، سمت اینا مث اینکه موفق نمیشن، خط دور میخوره، اینا رو بعدا برای من گفتن

+حتما تلفات بالا بوده بعدش..

_اره..روز شیشم من ترتمیز کردم و ساکو بستم، یه دستی به اتوبوس کشیدم،اب روغن رو چک کردم که راه بیفتم با گروه جدید به سمت تهران

دیدیم اون مسئوله اومد، گفت برنامه عوض شده باید همینایی که آوردی رو ببری. گفتم عه پس اینا چطور شده نیومده دارن برمیگردن، تو دلم گفتم اینا از بس اونجا هم شلوغی کردن، دیپورت شدن 

گفتم برای من که فرقی نداره من میخوام برگردم حالا با اونا یا کس دیگه

گفت فقط یکم باید ماشینو دست کاری کنیم، سپردم بچه ها یخ بیارن، یکی دوتا پنکه هم بچه های فنی میان نصب میکنن، ماشین مناسب نداریم تعداد هم بالاست اینطوری باید یه سری رو برگردونیم

+پنکه؟ یخ؟ مگه مواد غذایی هم میخواستن برگردونن؟

نفس عمیقی میکشد،دوباره پاکت بهمن را در می آورد،چند ضربه دیگر،نخی را بیرون میکشد،کبریت را روشن میکند دست را حلقه میکند تا دم دهان و بعد باز پک عمیقی دیگر 

_هرسری داستان به اینجا میرسه، حالم بد میشه، مسئوله رفت،منم تو بهت و تعجب که آخه یخ و پنکه برای چیه؟ و دعوا برای اینکه نمیذارم دست به ماشین بزنی، بعد دیدم از اون دور یه کامیون نزدیک شد، وایساد یه عده سرباز ریختن دورش و شروع کردن تخلیه کامیون، دو سر جعبه های چوبی رو میگرفتن، میذاشتن پایین، رفتم نزدیک دیدم تابوته، یه لحظه سریع یاد حرفای اون بنده خدا افتادم، بچه هایی که آوردی، یخ،پنکه.... زدم رو دستم، بلند گفتم یا حضرت ابالفضل همونجا نشستم، بغض بیخ گلومو گرفت، سربازاهم همینطور تابوتا رو پایین می آوردن و میچیدن، سی و پنج تا تابوت از پنجاه تایی که آوردم، بقیه هم یا مجروح بودن یا هنوز تو خط

+یا صاحب الزمان...

_مصطفی اولین تابوتی بود که آوردن توی اتوبوس، اروم ساکت گذاشتنش اون ته، و بقیه رو هم از ته چیدن و بینش یخ گذاشتن و اومدن جلو، اوتوبوس تا نصفه پر شده بود، سه چهارتا از بچه های اونجا هم سوار شدن تا برگردن برای انجام دادن کار این بچه ها، تو راه چندباری وایسادم تا یخ هارو تعویض کنن، نه صدایی، نه خنده ای، نه مداحیی، نه عربده کشیی، نه شوخیی، دیگه مصطفی هم نبود که بیاد پیشم ارومم کنه، تصویر مصطفی و تکتکشون که موقع پیاده شدن میومدن و شونم رو میبوسیدن و عذرخواهی میکردن تا تهران جلوی چشم بود، کف اتوبوس تمیز تمیز بود،فقط به خاطر یخ ها خیس شده بود، رسیدیم تهران تابوتا رو تحویل معراج دادیم، و من شب اونجا موندم، پیش بچه ها، دلم می خواست اونجا دوباره زنده شن سوارشون کنم ببرمشون مسجد، خانواده هاشون بیان استقبال، ولی نمیشد. بچه ها داشتن خوشگلشون میکردن برای تشییع

صدقه سر اون بچه ها من تا آخر جنگ شدم اتوبوس اعزامی ها، با این تفاوت که سر من دعوا بود! میگفتن این هرکی رو ببره عاقبت بخیر میکنه، به اتوبوسم میگفتن معراج سیار

+اکبر آقا خیلی کارت درسته ها!!

_کار درستا پشت من خوابیدن 

+میگم اکبر آقا میشه یه دور مارو سوار اتوبوس کنی؟

_شما هنوز اینجا کار زیاد داری

+یه دور حاجی فقط یه دور!

_نه عزیزم مثل اینکه جدی گرفتیا! اونا یه چیزی میگفتن برای خودشون 

+تروخدا تروخدا


صدا آرام آرام محو میشود ..






پ ن:

اگر شد خیلی این پست رو شیر نکنید.

پ ن:

عکس مرتبط با پست

پ ن:

داستان تخیلی است. (اما ریشه در حقایق دارد)

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۳
مسیح