icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است
حالا یک سوالی ایجاد میشه
و اونم اینکه
هر افزونه ی اپلیکیشینی
هر قابلیت جدیدی در ایسنتا
هر ربات جدیدی در فلان نرم افزار ارتباطی
و اساسا هر جدید تازه رسیده در فضای مجازی باید امتحان بشه؟
و یا هر قابلیت جدیدی که در فضای مجازی میاد باید دیوار حریم خصوصی و اعتقادات و هنجارهای ما رو یک قدم به عقب ببره؟
یا واقعا حواسمون نیست که داریم تو چه راهی پا میگذاریم؟






پ ن:
امروز بنا به دلایلی یک سیر کلی در استوری (قابلیت جدید پست موقت در اینستا که خود من هم گاهی ازش استفاده میکنم) های ملت داشتم، به خصوص هم نوعان خودمون یعنی مذهبی های گرامی اعم از زن و مرد
و دیدم بعله... دارم تو هال و پذیرایی و اتاق خواب اشخاص راه میرم رسما، (برای مثال)هدف چیزی به نام ایسنتا ، نزدیک شدن قدم به قدم و هرچه بیشتر به فضای خصوصی ماست با این شعار که لحظه هات رو به اشتراک بگذار
فارغ از این قضیه که این هدف اونها چقدر مورد امنیتی داره، اساسا داره ما رو با همه خودمونی میکنه، و این برای ماها که اعتقاداتی داریم یعنی، شکست و عقب نشینی سنگر به سنگر
اگر تا دیروز اون خانم مذهبی اعتقاد داشت حتی در فضای حقیقی باید دور از چشم نامحرم حرکت کنه، تو عقب نشینی سنگر به سنگر، حالا رسیده به جایی که حتی چادر هم از روی سرش تو عکس پروفایلش افتاده گرچه هنوز هم چادریه.
یا فلان آقای مذهبی که در دانشگاه یا خیابون اگر خانمی میدید یکم راهش رو کج میکرد تا رو در رو نشه، میره زیر پست طرف میگه احسنت به حجاب فاطمی شما بانو، یکی هم نیست بگه برادر من به تو چه!
پ ن:
در تلگرام هم از این دست داستان ها کم نیست، مثل رباتی که مدت هاست در این فضا نوشته شده، با نام (ناشناس حرفتو به من بزن) که توش آدم ها به صورت مثلا ناشناس میان و با شما صحبت میکنند، یعنی در واقع از طرف شما دعوت به این موضوع میشن.
پ ن:
باید اعتراف کنیم که، خدا جواب حواسم نبود رو از ما نمی پذیره، بهتره حواسمون رو جمع کنیم.
پ ن:
هر بار میام از این دست پست ها بنویسم پشیمون میشم، ولی خب متاسفانه ترک عادت موجب مرض است.
پ ن:
نویسنده این وبلاگ هم خودش دچار ابتلائاتی است...
۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۲
مسیح


دریافت

جهت شادی دل مومنین در این ایام :)
فقط نمیدونم چرا یک دفعه میخنده و بعد رو میگره :))
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۱
مسیح


برداشت اول:

(میدان گاهی شهر)

+تو نیز نامه نوشته ای؟؟

_آری زودتر از همه، یک نامه به خط خوش روی بهترین پوست ها، نامه ای که به سمت او میرود باید خوش ترین نامه ها باشد

+من نیز نوشته ام البته نه روی پوست، روی کاغذی به همراه عموزاده هایم.. یعقوب تو چطور تو نیز نامه نوشته ای؟؟

# مگر من چه از بقیه کم دارم که ننویسم، ما همه خواستیم که او بیاید و همه باید سیاه میفرستادیم تا او را قانع کنیم...

»عشیره ما هنوز سیاهه ای ننوشته، سفیر هنوز در شهر هست؟؟

_خدا تو را ببخشد حشام که تو و عشیره ات همیشه از تاخیر کننده گانید

»زخم زبان نزن مومن خدا، ما نیز دلمان با امام زمان خویش است، ما نیز خسته شده ایم، به دیر یا زود رفتن نامه نیست..

+این روزها حال و هوای شهر جور دیگری است، کسی از حسین خبر دارد که تصمیمش چیست؟؟

_خبرهایی شنیدم..

# چه خبرهایی؟ بگو تا ماهم در جریان باشیم..

_شنیده ام که حسین خواسته تا سفیری از جانب خودش به اینجا بیاید تا اوضاع را ارزیابی کند

»ارزیابی چه؟

_اینکه مردم شهر بر سر نامه هایی که دادند هستند یا نه 

# مگر اینکه مردم شهر عقلشان پاره سنگ بردارد که بر سر حرف خود نباشند.. طاقت و صبرماهم حدی دارد!

» ما خواهان حکومت عدلی هستیم که پدر حسین پایه اش را گذاشت

+آری حتی شوق دیدار فرستاده ی او نیز نفس من را بند آورده!


برداشت دوم:

صحرای کربلا...



بین الحرمین 

اربعین۹۵


پ ن:

آماده ایم که تاریخ را دوباره تکرار نکنیم؟

پ ن:

خوف اینکه بعد از آمدنتان نشناسیم شما را

از خوف نبودنتان برای من بیشتر است.

پ ن:

شب های جمعه ی دور از حرم

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۵ ، ۱۹:۲۸
مسیح

(مسعود روزی تخت بیمارستان دراز کشیده و لباس آبی به تن دارد، چهره ای رنگ پریده و با زخم های کوچک ریز و لب های ترک خورده. سرم به دست و یک ملحفه تمیز سفید هم روی او. دوستانش دور مسعود حلقه زدند و دارند با او صحبت میکنند و حرف هایی از رفقای دیگر میزنند. هر از چند گاهی هم با او شوخی میکنند و مسعود با لب های ترک خورده خنده ی دردناکی میکند. فضای اتاق با صدای تق تق در به سکوت میل میکند. زنی وارد با قدم های کوتاه کوتاه و نا متعادل وارد اتاق میشود و چادری را که به دندان گرفته رها میکند)

با لحن درمانده و شوکه:

مسعووود...

(دوستان مسعود خداحافظی های آرامی میکنند و سریع اتاق را ترک میکنند، مسعود میماند و آن زن. زن با فاصله ی چند قدمی از تخت مسعود ایستاده، چند لحظه ای همینطور نگاه میکند، مسعود می آید لب باز کند که انگار زن یک دفعه یاد چیزی می افتد، ناگهان با قدم های سریع به پایین تخت نزدیک میشود و با دستش ملحفه را یک دفعه کنار میزند)

با لحن وحشت زده:

خااااک به سرم مسعوووود...

(بغض زن میترکد و آرام خود را به صندلی کنار تخت میرساند، سرش را روی آن قسمت خالی ملحفه که حالا جای خالی پای مسعود است میگذارد و آرام گریه میکند، مسعود لب باز میکند)

نزاشتی اصلا یه سلام و علیکی کنم، حالتو بپرسم...بگم ببخشید اینقدر طول کشید..شماهم نپرسیدی حالت چطوره...سفر چطور بود...

(زن سرش را بلند نمیکند و آرام به گریه ادامه میدهد، مسعود سعی میکند آرام نیم خیز شود و دستش را به سمت کمد کنار تخت ببرد، به سختی در کمد را باز میکند و کیسه ی سفیدی را بیرون میکشد)

خانوم..فاطمه خانوم..منو نگاه میکنی..

(زن آرام سرش را بلند میکند اما باز با مسعود چشم در چشم نمی شود، مسعود کیسه را روی تخت میگذارد و آرام هدایت میکند تا جای خالی پایش، جایی که زن نشسته و آرام میگوید)

برات از بازار شام سوغات معجر آوردم فاطمه...

(زن جا میخورد، آرام به کیسیه نگاه میکند،این بار دوباره بغض زن میترکد اما نه از جنس اولین بغض، معجر را در می آورد، روبروی صورت میگیرد و به مسعود خیره میشود، حالا بغض مسعود نیز میترکد، دیگر جای خالی پای مسعود فراموش میشود...)





پ ن:

هوای این روزای من

هوی خوبی نیست...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۵ ، ۱۴:۵۱
مسیح


+آقا جون..برامون قصه میگید؟؟؟

_بلله...برای شما نگم برای کی بگم؟

# از همون قصه که آخرش آدم بدا رو میبریم؟!

_اونا قصه نیست بابا جان، واقعیت یه روزی شما ها همه آدم بدا رو میبرید

»شماهم اون موقع هستید آقا جون ؟

_دعا کنید منم باشم...

×من که همیییشه دعاا میکنم


بیت مهربان ترین بابای دنیا 





پ ن:

آقا جان برای ما قصه هایی گفت که وقتی بزرگ شدیم، دیدیم قهرمان آن قصه ها خودمان بودیم

آقا جان قصه گفتن را خوب بلد بود 

خود آقا جان هم، روزی قهرمان قصه های آقا روح الله بود..

ما با همین قصه هایی که قهرمانش هستیم بزرگ‌میشویم. 

قصه هایی که بعضی از ما را شهید کرد... .

پ ن:

ای کاش آقا جان قصه ای هم برای ما میگفت‌‌..

پ ن:

روز دانشجو مبارک دانشجو های مجاهد

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۰۱:۱۲
مسیح
یادمه
خیلی سال پیش
اون وقتایی که برای اولین بار تجربه کوه رفتن رو لمس میکردم، و وقتی بعد چند دقیقه کوهنوردی کم می آوردم
اون شخصی که با رهبری اون اومده بودیم میگفت: خسته شدی؟؟ تموم شد دیگه، پشت اون پیچه رسیدیم
و بعد اون پیچ رو رد میکردیم ولی راه تموم نمی شد
و باز میگفت: خسته شدی؟ دیگه راهی نمونده! پشت پیچ بعدیه
و بعد حتی بعد اون پیچ هم راه تموم نمی شد
و دست آخر به خودت می اومدی میدیدی که ده ها پیچ رو گذروندی برای مسیری که اتمامی نداشته و یا حداقل تو تهش رو ندیدی و خبر بد اینکه
باید همش رو برگردی!

بعضی روزا
داستان زندگی ما هم همینه
شب
وقت سکوت، وقتی  هجوم افکار امون مون رو میبره
تو خلوت خودمون یک دفعه چیزی ته دلمون میگه
فرداست! فردا همون روزه
و بعد پلکها گرم میشن
صبح یا ظهر و یا حتی بعد از ظهر فردا
وقتی از خواب بلند میشی
میبینی نه
این اون روزی که باید نبود
و باز شب
یک چیزی توی دلت میگه
فرداست! فردا همون روزه
و ...





پ ن:
گاهی وقتها زندگی یعنی یک روز با خورده اتفاقات خوب
بعضی ها میگن باید شکارچی فرصت ها بود
ولی بعضی ها با شکار مخالفن
پ ن:
نقطه ی امید آمیز و روشن این پست اینه
همیشه اون جرقه شب که میگه فردا همون روزه
چیز مقدسیه
مثلا اینکه
با یه بانگ از خواب بلند شه...
۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۶
مسیح
دخترک معلول ذهنی و حرکتیست که در مستندی به پست مجری خورده
مجری از او میپرسد اگر بخواهد از بین اسب و فیل و الاغ حیوانی را انتخاب کند و با او به سفر برود کدام را انتخاب میکند
روبروی دخترک و مجری یک صفحه لغات کاغذیست مثل کیبورد
دخترک به سختی و دانه دانه لغات را پیدا میکند و رویش دست میگذارد ا...س...ب اسب
بعد مجری میپرسد میخواهی با آن به کجا بروی
دخترک دوباره شروع میکند و لغات را به سختی نشان میدهد
مجری میگوید: چی نفهمیدم
او دوباره شروع میکند ز..ی..ا..ر..ت زیارت!
مجری: زیارت! زیارت کجا؟
دخترک باز شروع میکند، هربار سخت تر از بار پیش ا..م..ا..م..ر..ض..ا امام رضا!
مجری جا میخورد، اشک چشمانش را میگیرد
از او میپرسد: حالا برای چی میخوای بری؟
دخترک باز شروع میکند
ش..ف..ا شفا
بغض دخترک میشکند
اشک مجری هم راه می افتد





پ ن:
دل بعضی مخلوقات خدا رنگی بالاتر از سفید است...پاک پاک
۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۸:۰۶
مسیح

+تا حالا با خدا معامله کردی؟

_مگه وضع زندگیم رو نمیبینی؟

من خیلی زیاد با خدا معامله کردم

دوست داشتم همش با خدا معامله میکردم



+پدرجان چندتا بچه داری شما؟

_چهارتا

+یکشون رفتن و شهید شدند؟

_نه سه تاشون رفتن، یکیشون موند



+مادر میشه عکس پسرتون رو ببینم؟

_اومدید باز عکس بگیرید؟

+...

_همیشه همینه با دوربین میان اینجا عکس میگیرن و میرن



_پیکر های 20 شهید تازه تفحص شده دیروز از مرز شلمچه وارد ایران شد

+پدر شهیدان زین الدین صبح دیروز جان به جان آفرین تسلیم کرد، ایشان پدر شهیدان...

_ما فقط سهم زحمت های پدرم رو از سفره انقلاب برداشیم!

+سریال دریافت حقوق های نجومی همچنان ادامه دارد


این ها صداهایی که این روزها مدام توی سرم میپیچه

و با این صداها میخوام برم سراغ چیزهایی که توی هارد دارم..






پ ن:

ما را شهید خودت کن

قبل از آن که شهید دنیا شویم

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۰:۳۷
مسیح
مثل دیوانه ها
این شب جمعه، در پی دیدن صحنه ای یک دفعه ذهن مریضم باز صحنه سازی کرد
که در شبی از شب های خدا
فرزندم شیرخواره ام به یک باره نفس نکشد
و من بچه به بغل تمام طول خیابان ها را بدوم تا بیمارستان، اواسط راه کسی آشفته گیم را ببیند و باقی راه را با ماشین بروم
در تمام مدت بچه ای بغل باشد که نفس نکشد و ارام ارام رنگ پریده شود
و من مستاصل و بچه به بغل بمانم که چه کنم؟
هی بچه را محکم در آغوش بگیریم هی نگاهش کنم دوباره نگاهم را بدزدم
برسم تا بیمارستان
دوان دوان در راه رو های بیمارستان بدوم و فریاد بزنم که چرا کسی جواب نمی دهد!
و بعد بیایند بچه را بگیرند و حراست مرا آرام کند
من تا پزشک برگردد هی قدم بزنم و فکر کنم که برمیگردد یا نه هی فکر و خیال کنم
و فکر کنم که جواب مادرش را چه بدهم
و بعد حال بچه خوب شود من از حال بروم
بغل بگیرمش
با دربست به خانه برگردم
مادرش با محاصره همسایه ها پای در نشسته باشد
وقتی ماشین را ببیند با وضعیت آشفته بدود
جیغی بکشد و بچه را بگیرد
من از میان جمعیت ارام بغضم را بردارم و ببرم تا خانه
بروم توی اتاق
درب را ببندم
و روضه علی اصغر را پلی کنم
آن قسمتی که
حسین چند قدم جلو میرفت
چند قدم عقب
در حالی که
علی او
به پوست....







پ ن:
ببخشید ذهن دیوانه ام را
پ ن:
کل این شب جمعه بغض دارم
پ ن:
خدایا حسین چه کشید..
۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۹
مسیح
_محمود! بیا ببین اینی که نوشتم چطور..
(محمود آرام پایه های جلوی صندلیش را بلند میکند و با صندلی تک چرخی میزند و بعد گردنش را به سمت من میچرخاند)
+بازم از دفاع مقدس و این چیزا نوشتی؟
(رنگ یک دفعه از صورتم میدود و میرود و شادی صورت انگار پفش میخوابد، دستم را روی کاغذ هایم میگذارم و میگویم)
_نمیخواد بخونی، الان که یه نگاه انداختم دیدم هنوز جا داره تا تموم بشه..
(محمود پایه های جلو صندلی را به زمین میزند و صندلی را عقب میکشد و برمیگردد سمت من)
+یهوویی به این نتیجه رسیدی که کار داره؟؟
(برمیگردم و رو به میز تحریرم مینشینم، سرم را روی برگه هایم خم میکنم و شروع میکنم روی حاشیه سفید کنار برگه ها مثل همیشه عین دیوانه ها نقش و نگارهای مغشوش میکشم)
_آره.. میگن مطلب وقتی به دل خودت نشسته نده کس دیگه ای بخونه..
+باریکلا نه باریکلا، داری حرفه ای میشی!
(محمود صبر میکند تا من چیزی بگویم اما چیزی نمی گویم)
+بده من بخونمشون خودتو لوس نکن، مطلبت تموم شده بود
(برگه ها را دسته میکنم، کیف را روی میز میگذارم و وسایلم را جمع میکنم)
_نه محمود تموم نشده، یکم اینجا تمرکزم به هم ریخته، میرم خونه بلکن بتونم امشب تا صبح روش کار کنم
(چراغ روی میز را خاموش میکنم و کیف را برمیدارم، محمود به جهت حرکت من روی صندلی میچرخد و من را دنبال میکند)
+بچه نشو مرتضی، میدونم توی ذوقت زدم، نباید میزدم! قبول..
(حالا نزدیک جا لباسیم)
_نه توی ذوقم نخورد، مشکلی نیست
+مشخصه توی ذوقت نخورده، ببین مرتضی تخیل خوبه خلق دنیایی که توش همه جون بگیرن خوبه برگردوندن آدمای قدیم به دنیای جدید خوبه مخصوصا اگه از جنس دفاع مقدس باشه، عالیه! ولی مرتضی تا کی میخوای تو این فضای خیال بمونی؟؟ موضوعات مهم تر و جدی تری برای نوشتن هم هست! من از تو انتظار دارم یکم جدی تر باشی! یکم به روز تر یکم دغدغه هات امروزی تر...
(نزدیک جالباسی ایستادم و هی با لباس ها ورمیروم و آرام آرام آنها را برمیدارم)
_چشم.. سعیم رو میکنم..
+ببین مرتضی نمیدونم منو درک میکنی یا نه، بودجه اینجا محدوده، دست منم بستس، ولی میزان خروجی که باید بیرون بدیم زیاد
(از روی صندلی بلند میشود و آرام به سمت من می آید)
+تصمیم گرفتیم یکم ساختار اینجا رو عوض کنیم، و از نیروهای توانمند خوبی مثل تو به صورت پروژه ای کار کنیم، که خیلی دستت رو برای کار کردن باز میکنه
(پروژه ای، خب گویا کارم اینجا هم تموم شد، لباس هایم را توی دستم مرتب میکنم)
_یعنی از فردا دیگه نباید بیام؟
+نه اینجا درش همیشه به روی تو بازه، میزای پایین با کامپیوترها برای بچه های پروژه ایه، هر وقتم بیای در اینجا درش بازه
(کاپشنم را تنم میکنم در حالی که نگاهم روی نقطه ای از زمین مانده)
+گوشت با منه مرتضی؟
_بله بله شنیدم، چشم
+چی چشم؟
_میذارید برم؟ یکم حالم بده، میرم فکر هامو میکنم..
+ناراحت شدی مرتضی؟
_نه نه ناراحت چرا، دفتر مختاره تو تصمیم گیری هاش..شرمنده با من کاری ندارید؟
+نه عزیز مراقبت خودت باش بیرون سرده
(آرام از چهارچوب در خارج میشوم)
+راستی مرتضی جان!
(می ایستم و برمیگردم)
_جانم؟
+این خورده وسایلت رو هم یک جمع جور بکنی ممنون میشم ازت چون قراره آدم مستقرشه اینجا
_چشم میام درستش میکنم
+ببخشیدا
_نه خواهش میکنم

(از اتاق خارج میشوم،پله های دفتر را پایین میروم، با چند نفر از بچه ها خداحافظی میکنم، کمی صحبت میکنیم، از درب اصلی دفتر بیرون میروم و سکوت نسبی دفتر با صدای بوق و موتور ماشین ها)
*خب یه دفعه بیا بزن زیر گوش ما
(یک دفعه از جایم تکان میخورم)
_بچه ها خواهش میکنم الان نه!
#نه جدی جدی بیا بزن زیر گوش ما!
(در امتداد خیابان راه خودم را پیش میگیرم)
@الان مقصر ماییم؟
_نه کسی مقصر نیست، فقط آدما بعضی وقتها دوست دارن یکم سکوت کنن تو خودشون باشن
*خب آدما رو میگه با ما نیست
#اذیتش نکن منصور، مرتضی بخوای همین الان میریم جامون رو میدیم به دغدغه های بزرگ امروزی!
_نه آقا جون کجا برید؟؟
(تنه ام محکم میخورد به نیم تنه یک نفر دیگر)
کووووری مگه!! اسکل...
@اوه اوه چه فحشای جدیدی اومده!
(خنده ام میگیرد)
_حاج علی یعنی تو سخت ترین لحظه ها هم نمیتونی مارو نخندونی!
@بم بم جان من میگفتن علی کرکر، یه خط از دست من عاصی بود
_میدونم حاج علی، حداقل تو پنج تا از نوشته هام هستی
@بم بم جان این نقش ما رو بیشتر کن تو این چیزا که مینویسی
#سوسه نیا حاج علی، نون ما رو آجر نکن
@ای بر بخیل حسود و ندید بدید لعنت

(دوربین از بالا مرتضی را میگیرد، یک نمای لانگ که مرتضی وسط آن توی پیاده رو راه میرود، دور مرتضی خالیست، ولی او هی سرش را به این ور آور میچرخاند و آرام حرف هایی میزند، دوربین از او فاصله میگیرد)







پ ن:
خانه نشینی بیش از حد، خدا آنفولانزا را هدایت کند
و البته آنفولانزا هم اگر نبود، خانه نشینی بود
پ ن:
خسته ام..
بگو کی میرسد وقت رفتن...
۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۵ ، ۰۰:۱۱
مسیح