icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

اینجا داشت تبدیل به معدن ذخیره سازی پست های آنجا میشد که

رسیدید

چند وقتیست که وبلاگ نویسی برای من دوباره حال و هوای قدیم تر را گرفته

نمی دانم چقدر از مخاطبان فعلی، وبلاگ یاسین را به یاد دارند، فکر کنم نزدیک به صفر

ولی خوشحالم که وبلاگ نویسی دوباره برای من رونق پیدا کرده به برکت مخاطبانی که پیگیری میکنند، میخوانند و زحمت میکشند و نقد میکنند

وبلاگ ها حکم ریشه ادم ها را دارند

ممنون از اینکه مخاطب این وبلاگ هستید







پ ن:

وبلاگ ها یک جور هایی بهشت فضای مجازی هستند

روابط محدود شده و کنترل شده

عدم رقابت در به تصویر کشیدن وجوه خصوصی بی مورد زندگی و عدم خودنمایی (حداقل در مقایسه با سایر فضاهای مجازی)

پ ن:

وبلاگ سیب زمینی فکر کنم چهار ساله شده

با احنساب دو سال وبلاگ یاسین فکر کنم بشود حدود شش سال

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۵
مسیح
برای آدم هایی مثل من که تمام عمرشان را شب امتحانی سر کردند و برای 10 جنگیدند
امشب فرصت خوبیست
حداقل حجم امتحانی
حداکثر حجم نمره
دست باز صحیح کننده
انگار همه چیز آمادست...
بسم الله...






پ ن:
التماس دعا
۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۱
مسیح

قطار به اصطلاح بیست و چهار ساعته سی و پنج دقیقه دیر کرد

من و مادر که قصد داشتیم دروازه دولت خط عوض کنیم به ناچار از ترس دیرکرد نیم ساعته دوباره، تصمیم گرفتیم در ایستگاه دیگری پیدا شویم و ادامه راه را به نحو دیگری برویم

دو چهار راه را پیدا رفتیم اما زمان به ضرر ما و به تندی میگذشت, تصمیم گرفتیم ماشینی سوار شویم تا رسیدن به مقصد

اما دریغ از ماشینی که نگه دارد

یک چهار راه جلو تر ماشینی با شنیدن کلمه امام خمینی از طرف ما ایستاد و مارا سوار کرد

رادیو در حال پخش کردن دعای جوشن بود:

شنوندگان عزیز به فراز هفتادم از دعای جوشن کبیر میرسیم از همه شما التماس دعا داریم

نگاهی به ساعت کردم و بعد به مادر, رادیو فراز دیگری را تمام کرد و به سبحانک یا لا.... رسید, راننده بلند بلند تکرار کرد

شخص دعاخوان از پشت رادیو گفت:

حالا دستها رو بیارید بالا از خدا طلب عفو کنیم..الهی العفو..

راننده با دست چپ فرمان را در دست گرفت و با دست راست دنده را جا کرد و بعد همان دست را بالا گرفت...الهی العفو...

چند لحظه بعد ماشین احتیاج به عوض کردن دنده پیدا کرد, راننده دست چپ را بالا گرفت و با دست راست دنده را جا کرد و باز دست و چپ راست را عوض کرد و آن را بالا گرفت...الهی العفو..


به میدان رسیدیم کرایه را حساب کردم و پیش خودم گفتم:

برای احیا گرفتن و العفو گفتن حتما باید فلان جای مخصوص بود؟



پ ن:

خدمت به خلق هم عبادت است...

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۶:۵۱
مسیح

دیشب وقت برگشت, وقتی به خاطر تاخیر های وحشتانک مترو منتظر بودیم و وقتی  سر برگرداندم تا انتهای تونل مترو را ببینم که قطار می آید یا نه

چشمم خورد به صفحه مکالمات تلگرامی پسر جوان کنار دستم و چند پیام رد و بدل شده ی در صفحه توی ذهنم ماند, مشغول صحبت با اکبر نامی بود

+کجا بودی؟

_حاج منصور احیا بودم

+یه چیز بپرسم راستش رو میگی؟ جان من؟

_اره

+تو به فلانی علاقه داری؟

_اره دارم

+حتی با اینکه میدونی با فلانی بود؟

_اون موقع حسی بهش نداشتم بعدش که با اون کات کرد حس پیدا شد

سرم را برگرداندم, به خودم نگاه کردم و اینکه این همه الهی العفو من تا چند دقیقه بعد از احیا پایدار خواهد ماند؟






پ ن:

میدانم وارد حریم شخصی دیگران شدم اما چند لحظه بود و حریم شخصیش هم توی صورت من بود

پ ن:

مخاطب پست خودم بودم و الا انصافا باقی توبه ها پایدار و حق است

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۵:۴۱
مسیح

از آن نوجوانی که شب ها هنگام خواب گوش تیز میکرد و منتظر ندای ان المهدی بود و تپش قلب داشت حال چه مانده؟

یک عدد هیچ، با گناه اضافه...






۱۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۴:۰۷
مسیح

بازنشستگی عوارضی دارد خوب یا بد که میتوان برایش یک لیست بلند بالا مورد نوشت اما

شایع ترین و متداول ترین آن

خود تعمیرکار پنداری مطلق در افراد بازنشسته میباشد به این صورت که عموم افراد بازنشسته خواسته از فنی و غیر فنی بعد از گرفتن حکم بازنشستگی بارقه هایی از تعمیرکار بودن در تمامی حوزه ها در خود حس میکنند و همین میشود که تا چیزی در خانه عیب کند با پیچ گوشتی بالای سر آن حاضر میشوند

حالا پنکه باشد، یا گاز و ... فرقی نمیکند

جالب تر این نکته که تا مدت ها من فکر میکردم این مورد به خصوص، تنها در میان مردان شایع است اما بعد از بازنشستگی مادر متوجه شدم که خیر

این مورد حتی در مورد بانوان محترم هم صدق میکند

این نظریه زمانی برای بار دیگر در ذهنم پدیدار شد که امروز برای دومین بار مادر در میان بازی والیبال ایران با یک چاقو به جان سیم آنتن تلوزیونی افتادند که اصلا در بالا آنتنی ندارد

حالا بخش التهاب آور جریان این است

که اگر در خانه پدر و مادر در فرصت کمی باهم بازنشسته شوند گاهی حتی رقابت هم بر سر تعمیر اشیا درمیگیرد و گاهی بالا هم میگیرد


خلاصه اینکه

بازنشستگی هم عالمی دارد







پ ن:

از پیری گریزانم...

از جوانی ناامید...

چیزی ما بین این دو انگار

مرگ زود رس است

پ ن:

پ ن رو هم جدی نگیرید بازی با کلمات

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۹
مسیح

آدمها گاهی یک سری موقعیت ها رو از خودشون دور میدونند و فکر میکنن هیچ وقت توش گرفتار نمیشن

کم تر هم میشد فکر کرد یک روزایی کار به جایی برسه که من هم تو همچین موقعیتی قرار بگیرم

دیروز جلوی تلوزیون وقتی مادر و پدرش داشتن درباره اون میگفتن یک دفعه مجری گفت راستی پسر شما هم متولد ...

سرم تو گوشیم بود

یک تکونی خوردم و زیر چشمی به کل خونه نگاه کردم

حس زمانی رو داشتم که چند سال پیش موقع اعلام نتایج کنکور و دعوت نفرات اول به تلوزیون داشتم، که مادرم میکفت ببین اینا هم مثل تو هستنا!

یاد ضربه ای افتادم که سر شهادت محمد دهقان اون شب توی امام زاده خوردم

به خودم گفتم پس تو اینجا چیکاره ای لامصب؟ دوربین به دست؟

یاد زمانی افتادم که هر وقت شهیدی رو تو تلوزیون از زمان جنگ نشون میداد به بابام نگاه میکردم و توی دل میگفتم پس بابا شما چرا شهید نشدی؟؟ سوالی که خوب شد هیچ وقت به زبون نیاوردم






پ ن:

من باید کجا باشم؟

پ ن:

پست رو خیلی جدی نگیرید، دیشب تو مراسم احیا دلم شکست گفتم خودمو خالی کنم...

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۸:۰۷
مسیح

برداشت اول:

(آقا نصرت هادی را بالا میاندازد و میگیرید و بعد محکم بقلش میکند و در آغوش میگیرد)

_به بوس بده بابا..یه بوس بده

هااادی بابارو ماچ کن

آآآ آقربون بابا...چه بوسی داد..

+چه بوسی میده به باباش..پس من چی؟

_حسودی نکن خانوم..این همه مدت پیش شماست دو دقیقه دست ما

برداشت دوم:

(دم درب مدرسه روز اول تحصیل هادی رو به ورودی ایستاده و اقا نصرت توی کوله اش چیزی میگذارد)

_بابا دیرم شد برم؟؟

+صبر کن باباجان..صبر کن..

_بابااا همه رفتن!

+صبررر کن..آآآعاه..تموم شد گذاشتمش..

_من رفتم بابا

+کجا کجا؟؟ وایسا بیینم..

+بابااا دیر شد!

_یه بوس بده ببینم..

+باباا زشته میبینن بچه هاا..آبروم میره!

_بوس بده ببینم دم درآورده واسه من..

+(بوس)

برداشت سوم:

(دم درب ورودی اتوبوس های اعزام)

_هادی دیر شد... داره میره اتوبوس! (بوووق بووووق)

+الان میام الان...(به انتهای راه نگاه میکند)

_منتظر کی هستی؟ از مادر اینا خداحافظی کردی که!

+بابام..نیومد..گیر کرده تو راه حتما با این تراکتور فکستنی..برگردم راضیش میکنم نوش رو بگیره..

_بریم؟؟

+بریم..مامان به بابا بگو سهیمه بوسش بمونه وقتی برگردم..

(اوتوبوس چند دقیقه بعد راه میفتد. اقا نصرت با تراکتور خسته و دست ها روغنی چهره پر عرق نفس نفس زنان میرسد..دیگر دیر شده)

برداشت چهارم:

(خانه پر شده از ذکر صلوات و یک جسم نسبتا کوچک با چهره ای سفید و ملحفه ای تا زیر گردن کشیده شده وسط خانه آرام گرفته)

+حاج اقا بفرمایید برای وداع..بفرمایید بالاسر گل پسر..

(اقا نصرت آرام آرام نزدیک میشود زانو میزند و صورتش را آرام کنار گوش هادی میبرد)

_آقا هادی...بابا..یه بوس بده بابا..سهمیه بوس من موند..قول داده بودی...




پ ن:

تصویر سازی برای عکسی صورت گرفته بود اگر چند روز بعد صاحب عکس آن را رونمایی کرد میتوانید آن را ببینید.

پ ن:

میلاد آقای کریم بر همه مبارک

خیلی از زندگیم را از صدق سر این آقا دارم

کریم غریب...

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۳
مسیح


+اونجوری نگاه نکن..

_(نگاه)

+میشه خواهش کنم اونطوری نگاه نکنی؟

_نگاهم خیلی اذیتت میکنه؟

+پدرم رو درمیاره نگاه نکن

_(سکوت)

+باور کن زندگی اونقدرهاهم تلخ نیست جواد..نچشیدیش..شیرینه! میفهمی شیرین!

_بپا شیرینیش دلتو نزنه..

+باور کن توهم اگه میچشیدی الان کنار من بودی! نه تو قاب..

_رو پشت بوم خونه بابا کفتر داشتیم..اوایلش هرچی کفتر میگرفتم میپرید و جلد نمیشد, بابا گفت بهشون برس به جای یک وعده روزی سه وعده دون بده, منم میدادم, بعد یک ماه کفترا دیگه نای پریدن نداشتن, زیاد دون خوردی علیرضا..باید به قدر حیات میخوردی..


بهشت زهرا

آبان94





پ ن:

هرگاه حس کردید زندگی خیلی راحت و روی روال پیش میرود کمی بترسید البته برای کسانی که فکر میکنند انقلابی زندگی میکنند.

پ ن:

انقلاب چاله زیاد دارد و بیل زن کم

پ ن:

#قاب_ماندگار

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۶
مسیح


همه چیز از همین نقطه شروع میشود

از همین تصویر

چندین سال قبل از انقلاب نیز داستان از همینجا شروع شده بود

اوایل انقلاب نیز همه چیز از این نقطه شروع شده بود

از همین نقطه طلایی

وقتی امام گفت سربازان من در گهواره ها هستند

وقتی همان سربازان داخل گهواره قد کشیدند

و وقتی قرار شد همان سربازان قد کشیده سربازان درون گهواره دیگری تربیت کنند

همه چیز به این نقطه بستگی دارد

اگر این نقطه را فهم کنیم

تعاریف تک بعدی جهاد در ذهنمان تغییر میکند

همه چیز به همین نقطه بستگی دارد



تشییع پیکر شهدای غواص

تهران_میدان بهارستان94







پ ن:

غواص ها آمدند تا ما نرویم

از انقلاب دور نشویم

امام را تنها نگذاریم

غواص ها نیروهای کمکی بودند

وقتی حس میکردیم شکست خوردیم

سر رسیدند

و با پاتک هایشان

شهر را پس گرفتند

و آینده شهر را

به دست همین بچه های رو کول پدرها دادند

همیشه همینطور است

شهدا ابر قهرمان های شهر نا آرام ما هستند

وقتی که اوضاع گره بخورد

در قامت رعنای تابوت هایشان میرسند

و شرایط را عوض میکنند...

پ ن:

ممنون از تحملتون بابت این بازنشر ها...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۸
مسیح