icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

(پیرمرد در حالی که روبروی در خانه اش روبروی خیابان ایستاده یک سینی در حد پنچ شش لیوان به دست گرفته و با فقط یک پارچ بزرگ شربت زعفران داخل آن ها میرزد)

پسر جان بیا شربت بخور جوون

_ممنون نمی خورم پدرجان

بیا بابا جان شربت نیمه شعبانه بیا بخور

_حاج آقا نمی خورم از سر هفده شهریور تا الان دو پارچ خوردم

بابا جان یه لیوان از دست من بگیر بشه دو پارچ و یه لیوان

_حاجی جان اصرار نکن سر جدت، گیر دادیا داره از چشام میزنه بیرون، نمی خورم فدات شم

(سینی که جلوی من دراز کرده بود را عقب میکشد و برمیگردد دم در خانه، در همین حین دو دختر بچه به سمتش می آیند و دو شربت برمیدارند، پیر مرد دو لیوان دیگر اضافه میکند و با آن یک پارچش آن ها را پر میکند و دم خانه می ایستد، زل زل نگاه میکند به من و سینی را هم زمین نمی گذارد)

حاجی جان چه پشتکاری داری به ولله یه نگاه این ور و اونور خیابون بنداز میز گذاشتن اندازه زیر بنای خونه شما شیرینی و شربت میدن در حد لالیگا حالا شما با یه پارچ وایستادی اینجا اصرارم میکنی؟؟

(پیرمرد با حرف های من از جا میپرد و با خوشحالی به سمت من می آید)

_پس شربت میخوری!؟

لا اله الا....، بده پدرجان یه لیوان بده بخوریم

(لیوان را بر میدارم و قلپ اول را میخورم، آب به علاوه شکر به همراه کمی رنگ، چهره ام یک دفعه از شدت بیمزگی شریت توی هم میرود، پیرمرد زل زده توی صورت من، مجبور میشوم همه را بخورم)

_بیرزم یه لیوان دیگه؟؟

(همینطور مات میمانم از این همه سماجت پیرمرد و خشکم میزند، از سکوتم استفاده میکند و میرود سمت پارچ تا لیوان را پرکند، پارچ را کج میکند اما چیزی از پارچ نمیریزد، کمی از در فاصله میگیرد و داد میزند)

_حاج خانوم!!

حاج خانوم!! ای بابا کجایی؟!

(از پنجره پیرزنی در حالی که گره روسری سفت میکند سرش را از پنجره بیرون می آورد)

چی شده احمد اقا!؟

_کجایی پس خانوم، یه پارچ دیگه درست کن، یه پارچ دیگه، این تموم شد خانوم، دست بجنبون تا مردم نرفتن!

باشه باشه الان درستش میکنم الان...


من هنوز خشکم زده!









پ ن:

پیرزن با کلاف برای خرید یوسف اماده بود...

پ ن:

#تخیل



۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۲
مسیح

الان یک ساعت که نشستم جلوی رایانه و میخوام چیزی بنویسم ولی نمیشه

تا خط پنجم مینویسم و انگشتم رو با غیض روی بک اسپیس می زارم تا همش پاک بشه

ذهن به مرور زمان تنبل میشه

یادم میاد دوران مدرسه در عرض چند دقیقه تا شروع کلاس دو صفحه مطلب مینوشتم و تازه خیلی چیزها توی ذهنم میموند..

شبکه های مجازی ذهن رو نازل و خسته و تنبل میکنن

کلیشه یقه شما رو سف میچسبه و میزنتتون به دیوار

دردش هم مثل زمانیه که آرنج شما به جسم لبه تیز بخوره

شما رو از نفس میندازه

ذهنم خیلی تنبل شده

این نه اومدن های توی کار

نفس آدم رو میگیره

یکمی تایم اوت نیاز دارم....








پ ن:

هنوز با کتاب در شرایط صلح مسلحیم....

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۳
مسیح

یکدفعه به خودت می آیی و میبینی وضعیت دنیا به هم ریخته

از بیرون پنجره صدای تکبیر می آید
دشمن تا بیخ در اتاقت رسیده
روزانه چند صد بیگناه زیر بمب ها ذبح میشود
مکه شلوع شده
شام تسلیم شده
عراق درگیر شده
ایران زمینگیر شده
یکدفعه به خودت می آیی و میبینی چند بار دعوتنامه آقا تا بیخ گوشت و رسیده و تو حتی نامه را بازهم نکردی
همه اتفاقات برای منو و تویی که سرگرم چرندیات شدیم یکدفعه ای می افتد
صبح جمعه ای مردم از خواب بلند میشوند و میگویند :
واقعا؟؟؟
وقتش رسیده؟؟
آقا آمده؟؟
ما که آماده نبودیم!
و این تازه روی خوشبینانه ى سکه است
روی دیگر این است که صبح جمعه ای در لحظه ى طلایی ،تو در رخت خواب پهلو به پهلو شوی

حواست کجاست؟
امروز چند شنبه است؟
وضعیت دنیا را دیده ای؟
توی خیابان ها چیز خاصی ذهنت را مشغول نکرده؟
خودت را مشغول چه کرده ای؟

 

 





پ ن:
چالش یک سطل آب یخ برای بیرون آمدن از گیجی, فکر میکنم پیشنهادی خوبی باشد
پ ن:
گاهی پروفایل هایمان را با احکام دینی و قوانین شرع و میزان حیا بسنجیم
نتیجه را برای خودمان یادداشت کنیم
پ ن:
متن شعاری اس

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۰۶
مسیح

آن چیزی که این روزها بدجور ذهنم را مشغول کرده

و گاهی حتی دلیل شب نخوابیدن های من است

چیزی است که

من به آن فمنیست مثلا اسلامی می گویم

یه گونه متحیر کننده از فمنیست که با دلایل و توجیهات انقلابی و مذهبی توجیه میشود

پشتم میلرزد


یک جستار کوچک در دنیای مجازی و حقیقی شاید شما را در درک این نوع فمنیست یاری کند






پ ن:

چادر و ریش دیگر نماد حزب الله نیست، به تفکرات افراد پی ببرید

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۴
مسیح

از پیچ کدام تلوزیون
از باند کدام رادیو
از تیتر کدام روزنامه
از خبر کدام سایت
از دهان چه کسی
حال روز امروزمان را میبینی؟
کجایی؟
در حصر که؟
شهیدی یا زنده؟
هنوزهم دندان میفشاری به هم برای نبرد آخرین؟
الان چند ساله ای؟
هنوز هم همان طراوت روزهای نبرد را داری؟







پ ن:
لشکر دوربین ها میرسند...
پ ن:
اگر او بود #نمی_گذاشت
من فقط حرف میزنم

پ ن:
حاج احمد

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۳
مسیح

دسته همه روی زمین افتاده ،عده ای جان داده اند, عده ای نیمه جان و بی حرکت بعضی هم زخمی اما حرکت میکنند
مرتضی از همه صدمه کمتری دیده و میتواند کمی روی زمین بخیزد
تقریبا تمام بچه ها زمین گیر شده اند
مهدی تکیه اش را داده به کناره کانال:
مرتضی الان چی میخواد بشه؟
مرتضی:
هیچی مهدی جان, چشاتو ببند و شروع کن به اشهد خوندن تا چند دقیقه دیگه تموم میشه
مهدی:
بعد اشهد چی؟
مرتضی:
فکرشو نکن حاج مهدی یه تیر خلاصیه تا صد بشمری بهشت خونه تحویل میگیری (خنده)
مهدی با تمام جراحت هایش لبخند صدا داری میکند


مرتضی خودش را روی زمین میکشد تا به باقی بچه ها سر بزند
از دور صدای نیروهای بعثی که با لحن شدیدی عربی صحبت میکنند به گوش میرسد
در عمق نگاه مرتضی که حالا به خاطر خون ریزی شدید دید خوبی هم ندارد تعداد زیادی نیروی عراقی دیده میشود
مرتضی با تمام وجودش به بچه هایی که زنده هستند میگوید:
بچه ها ذکر بگید ذکر یادتون نره!!
مرتضی منتظر است که سناریویی که برای مهدی گفته توسط بعثی ها اجرا شود اما بعثی ها بدون شلیک حتی یک تیر از میان بچه های غواص عبور میکنند
تمام نیروها که بین بچه ها مستقر شدند فرماندشان با صدای بلند چیزی را فریاد میکند و بعد سرباز ها شروع میکنند با سیم دست بچه ها را میبندند
مرتضی زیر لب میگوید:
یا فاطمه زهرا!!


مهدی در حالی که دستانش بسته میشوند رو به مرتضی فریاد میزند:
پس چی شد مرتضی چرا اینا نمیزنن!!؟
مرتضی که حالا متوجه همه چیز شده با چشمان قرمز به مهدی نگاه میکند و ققط ذکر میگوید:
یا زهرا! یا زهرا!
صدای ناله زنده ها از شدت بسته شدن دست هایشان بگوش میرسد
در همین حین مرتضی با تکان شدیدی از روی زمین بلند میشود در حالی که دو نفر دست و پای او را گرفته اند
از شدت درد فریادی میزند
چند قدم آن طرف تر بعثی ها یک گودال عمیق حفر کردند
مرتضی توی هوا چرخی میزند و داخل گودال میافتد
باقی بچه ها را هم میآورند
گودال پر میشود از ذکر:
یا صاحب الزمان
یا ابا عبدلله
یا زهرا
اشهد ان لا اله الا الله...
چند دقیقه بعد بلدوزر اولین مشت خاک را داخل گودال میریزد
صداها آرام آرام قطع میشوند....







پ ن:
صد و هفتاد غواص تازه تفحص شده ى زنده به گور شده، به خانه برگشتند
پ ن:
از پشت میزهای مذاکره کلاهت را بالاتر بگذار..

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۸
مسیح

انقلاب به تبیین نیاز دارد

و این نیاز یک نیاز همیشگی است
از قبل از انقلاب این تبیین جریان داشت و علما و فضلا مفاهیم را میان مردم می آوردند و گسترش میداند و به زبان مردم میگفتند
بعد از انقلاب هم همینطور
علمای شهیدی مثل مطهری, بهشتی,باهنر و... و اساتید مختلفی دست به تبیین انقلاب و اهداف و آرمان ها میزدند در هیات دانشگاه ها کوچه و خیابان
سر سلسله تمام این روشنگری ها نیز امام بود, تمامی سخنرانی های امام با مردم پیرامون همین موضوعات بود
مبارزه با فساد
جنگ فقر و غنا
استکبار
دست پاکی مسیولین
و... اما در سالهای بعد از جنگ
این تبیین کم رنگ شد
انقلاب و مفاهیم عمیق و گران سنگش به خاطر صلاح دید و به خطر نیفتادن عده ای به گنجه های آقایان رفت
صحیفه امام به کتابخوانه ها تبعید شد
و سخنرانی های امام در تلوزیون گزینشی شد
جریان انقلاب از دور تبیین و روشنگری خارج شد و در خلا این تبیین ها هر ناخالصی به اسم انقلاب به آن اضافه شد
فریاد های رهبری نیز گوش شنوایی نداشت
این_داستان_ادامه_دارد

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۰۸
مسیح

حاج اقا چاییت رو خوردی یه سر برو پیش محسنم جارو رو جاگذاشتم اونجا
پدر:
چشم..
مادر:
قربون دستت تو مسیرتم کنار دست مجتبی یه گلاب بگیر,این گلابه نصفست
پدر:
همین جواب میده خانم اسراف نکن
مادر:
نه بگیر حاجی کمه جواب نمیده
پدر:
چشم
چایش را تمام میکند و لیوان را مچاله میکند,میرود سمت دبه آب تا راه بیفتد
مادر:
دبه رو کجا میبری حاجی؟؟کارش دارم
پدر:
میبرم با خودم محسن و مجتبی رو هم سر راه بهشون برسم دیگه, شما آخرش بیا یه فاتحه بخون که بریم
مادر:
نه نه نه, از کی تا حالا,شما بلد نیستی کارو گربه شور میکنی, خودم باید باشم سر فرصت, نکنی این کاروهاا
پدر:
خانم لوس بار نیار این بچه هارو (با خنده)
مادر:
وا, کجا بچه هام لوس شدن, الان چند سال بچم تو بارون و آفتاب و سرماست, مرد مردن بچه هام
پدر:
هیچی خانم هیچی,ما رفتیم این شما و این مصطفات(خنده) من میرم به فرمایشات شما برسم
مادر:
برو حاجی برو خدا خیرت بده
مادر دستی رو سنگ میکشد و زیر لب میگوید:
لا حول و لا قوه...











پ ن:
تمام سرمایه والدین..

 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۶
مسیح

در هوای داغ تابستان بین مرداد و شهریور که آفتاب عمود میزند

با ماشین به بیرون میروی و بعد زیر سایه جای پارک پیدا نمیکنی و مجبور میشوی زیر آفتاب پارک کنی

بعد از انجام دادن کاری برمیگردی توی ماشین

درب را باز میکنی مینشینی روی صندلی و درب را میبندی

ماشین مثل یک کوره آجر پزی داغ شده و از در و دیوار آتش میبارد

روی صندلی نمیتوانی بنشینی از بس داغ شده

به فرمان و روی داشبرد هم نمی توانی دستی بزنی انگار آب شده

هوا دم شدیدی پیدا کرده و هر نفسی که تو میدهی آتش فرو میبری

دست آخر دوام نمی آوری و از ماشین بیرون میزنی و درب را باز میگذاری تا هوای داخل کمی لطیف شود

حالا

فرض کن ناگهان زیر چتری از مذاب داغ قرار بگیری

که حرارتش سه هزار درجه سانتیگراد است

نه پنجره ای برای باز کردن است

نه دری برای فرار

فقط باید بسوزی

تا عمق استخوان هایت


این داستان این روزهای یمن

و دیروز غزه 

و پریروز لبنان است

#یمن

#انا_یمانی

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۰۴
مسیح

فوتبالی ها بهتر میدانند

در فوتبال حرکتی هست به نام یک و دو

پا به توپ تا یک مسافتی میروی و بعد به آن بازیکنی که در بهترین موقعیت قرار دارد یک پاس میدهی و در زمانی که توپ به سمت آن یار خودی میرود تو میدوی تا با حرکت بدون توپ مدافعان حریف را جا بگذاری

بعد در حین این فرار آن یاری که به او پاس داده بودی توپ را با ظرافت تمام از میان مدافعان جلوی پای تو میاندازد و حالا تو میمانی و دروازه

حالا شاید این بشود مصداق آن جمله از تو حرکت از خدا برکت

کار را تا جایی که توان داری انجام میدهی و باقیش را میسپاری به خدا بعد او طوری که نفهمی دقیقا چه شد تو را در موقعیت تک به تک قرار میدهد







پ ن:

گاهی با خدا یک و دو کن!

پ ن:

بداخلاقم باید که شیوه ى کهنم را عوض کنم

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۰۴
مسیح