icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

برداشت اول:


نزدیکی های ساعت یک یک نیم بعد از ظهر رو بروی تلوزیون یک مرد حدودا شصت شصت دو ساله

یک ته ریش نامرتب بر صورت

با زیرپیراهن سفید معمول و یک شلوار راحتی توی خانه

روی زمین نشسته و تکیه را به پشتی داده و تلوزیون تماشا میکند (زمان چهار یا پنج فروردین)

کانال ها را از روی بی میلی و بی حوصلگی بالا و پایین میکند، چند کنال (یک، چهار دوباره یک،شبکه خبر،پنج و ...)

صدای نوا و نوحه از بیرون خانه توی گوش مرد میزند

بلند میشود تا نزدیک پنجره پیش می آید، گوشه پنجره را باز میکند و یک نسیم سرد به صورت مرد میخورد و گوشش کمی نزدیک تر صدا را حس میکند

چند دقیقه گوش میدهد: (صدای نوحه) ممنونم اگر نروی، میــمیرم اگر بروی، زهرا نرو نرو..

همان طور که صورتش به سمت پنجره و درز باز شده است بغضش را همیشه به سبک یک مرد جمع جور میکند و صدا میکند:

نجمه چقدر برنج و عدس برای چهل پنجاتا ظرف عدس پلو نیازه؟

نجمه خانوم(همسر آقا یعقوب)با تعجب و کنج کاوی:

چطور آقا؟؟

آقا یعقوب(اول جمله رویش به پنجره است اما در ادامه جمله اش به سمت خانوم که حالا از اتاق سرک کشیده میشود و با نگاهی کودکانه:

حالش رو داری این چهل پنجاتا غذا رو درست کنی، یه هو به دلم افتاد برا خانوم فاطمه زهرا یه نذری بدیم، خیلی غریبه به مولا!

نجمه خانوم(جا خورده و گیج):

باش..ه فقط عدس پلو خالی که نمیشه، یه کیشمیشی، گوشتی چیزی!

آقا یعقوب(سریع بعد اتمام کلمه آخر نجمه خانوم):

نداریم؟؟

نجمه خانوم با مکث:

نه

آقا یعقوب تندی میدود سمت جا لباسی پیارهن مشکی را تن میکند دکمه ها را میبندد در حین دکمه بستن نجمه خانوم میگوید:

چیزی شده حالا؟

آقا یعقوب(حالا بستن دکمه را تمام کرده):

نه والا شبا و روزای فاطمیه خیلی غریبه شهر انگار خبری نیست

شلوار را تند روی پیژامه اش میپوشد و از خانه بیرون میزند.

نجمه خانوم هم آرام میرود توی آشپزخانه و کم کم صدای تق و توق قابلمه می آید

تصویر کم کم سیاه میشود





پ ن:
تصویر سازی های یک دفعه ای..
پ ن:
تصویر سازی بعد روایت اتفاقی به همین موازات است
پ ن:
ای کاش امکان ساخت کمی فراهم بود
پ ن:
شهید شدن ایده ها
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۳۸
مسیح
چند روز است که قرار میگذاریم در مکان های مختلف که کار را تمام کنیم
مکان ها را نگاه کنید:
بهشت زهرا روی چمن
بهشت زهرا روی نیمکت
کافه کراسه آن میز وسط
یک بار نخلستان! تاکید میکنم یکبار نخلستان آن هم از سر بی جایی! آن میز آخر سالن زیر تلوزیونی که پشت هم فقط افق پخش میکند و دیگر آدم را خفه میکند
کمی توی مترو
مقداری داخل سلف دانشگاه در بین جیغ داد یک مشت دختر و زن سن و سال دار
حالا هم فردا وسط عیدی قرار گذاشتیم پشت دانشگاه در یک پارکی که با عرض معذرت باید عرض کنم به نوعی مکان دانشجو های دانشکده معماری ماست

هر تکه و هر شخصیت و هر لوکیشن را یک جا بستیم
شخصیت پردازی مادر را درست چند قدم پایین تر از مزار دایی انجام دادیم و پدر هم قرار بود همان جا متولد شود که نشد
شخصیت آن دو جوان توی کار را هم کراسه بستیم
حالا نزدیک به دو پلان داریم و چندین نما
فردا میرویم لوکیشن داخلی خانه و اصل مطلب را ببندیم

من هم کلا آدم وسواسی هستم و باید همه چیز را یک بار در ذهنم تدوین کنم، داستان نباید سکته داشته باشد، شاخ و برگ اضافی هم باید حذف شود
شخصیت ها هم به حقیقت نزدیک باشند، نه سفید سفید و نه چرک و سیاه
سخت است اما ممکن است
دوستم میگوید:
بابا یک کار کوتاهه! این وسواس مال کار سینماییه
اما به عقیده من یا نباید کاری کرد یا باید تمام کرد
۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۵۲
مسیح

مطلب اول سال نوی امسال شاید ربطی به حال و هوای عید نداشته باشد

اما برای طرح سوال گزینه خوبی است


برداشت اول


در کوران پیروزی ها پیاپی و پشت سر هم عراق و سوریه در میدان نبرد با تکفیری ها

به یکباره همه چیز به حالت سکون درآمد

محاصره همه جانبه تکریت که انقریب بود قائله به یکباره تمام شود متوقف شد و عراقی ها دست از نبرد کشیدند و در بعضی محور ها اسلحه های خود را هم بر زمین گذاشتند و بر گشتند

و همینطور در موج کشتار صلفی ها و تکفیری ها در جبهه مجاهدین سوریه هم به یکباره تمام عملیات ها خوابید و موج آخر آزاد سازی ها که در کل به ازاد سازی شهر فتنه یعنی حلب می انجامید بی نتیجه ماند.

می دانید یکی از دلایل این اتفاقات چه بود؟

چرا ارتش مجاهدان عراقی که تا دیروز مثل برق و باد پیش روی میکردند باید به یکباره می ایستادند و حتی اسلحه های خود را به زمین میگذاشتند؟

چرا ارتش سوریه که چند روز قبلش با هوشیاری تمام بزرگترین ضربه را از شروع جنگ تا به حال به جبهه النصره زده بود باید به یکباره دست از عملیات میکشید؟


برداشت دوم:


در مدت زمان نزدیک به یک سال، پیچیده ترین و در سایه ترین شخصیت های انقلاب و نظام که تا قبلش اگر میخواستی یک عکس از او پیدا کنی نهایت به چند ده عکس تکرای سال های پیشین مواجه برمیخوردی، تبدیل شد به پر خبر ترین شخصیت خاورمیانه و در بعضی اوقات جهان.

موجی که اساسا معلوم نشد از کجای این کشور عزیز و از کدام دستگاه یا نهاد آب خورد؟!

موجی که به زودی تبدیل به یک سونامی شد

سونامی که آرام آرام به بزرگ ترین سونامی رسانه ای تبدیل میشد و در کنار خود حالا دیگر تمام بخش ها و نهاد ها و دستگاه های کشور را درگیر و مشغول خود میکرد

یک مسابقه تمام عیار برای انتشار عکس، فیلم،متن،کلیپ،طرح گرافیکی،جملات قصار،داستانکها،افسانه ها و خیال پردازی ها و ... برای تمجید از یک شخص

مسابقه ای که حالا دیگر افراد شرکت کننده اش فقط متعهدین و آدم های پایبند به نظام نبودند، گستره ای از تمامی عقاید و طرز تفکرها و تیپ های شخصیتی

آدم هایی که تا دیروز اعتراضشان این بود که چرا باید ملیون ها پول بی زبان را در کیلومتر ها دور تر از مرز های بین المللی خودمان دور برزیم حالا خودشان شده بودند رسانه


برداشت سوم:


در یکی از همین روزهای خوب و زیبای خدا

یک انسان باهوشی می آید و به عنوان یک مقام مسئول فعلی و مسئول قبلی ماموریتی را که به او ابلاغ شده بود را با چند جمله به زیبایی هرچه تمام تر انجام می دهد:

در حال حاضر عراق نه فقط حوزه تمدنی نفوذ ماست بلکه هویت، فرهنگ، مرکز و پایتخت ماست و این مسئله هم برای امروز است و هم گذشته...

جغرافیای ایران و عراق غیر قابل تجزیه است و فرهنگ ما غیر قابل تفکیک است. پس ما یا باید با هم بجنگیم و یا یکی شویم!


و ثمره ماموریت او میشود یک بل بشوی جهانی تمام عیار


توصیه نوشت:

بعد از خواندن برداشت ها به ترتیب، برای به دست آوردن پاسخ سوال برداشت اول، متن را از آخر به اول بخوانید


پ ن:

آن موقعی که هنجرمان را جر میدادیم کسی گوش نمیکرد

پ ن:

آن موقعی که حتی نشریات زرد اصلاحات هم روی جلدشان را به او اختصاص میدادند، ما خوشحال بودیم.

پ ن:

آن موقعی که حتی آنچنانی ترین بازیگران در برنامه ها و مصاحبه هاشان او را شخصیت سال معرفی میکردند، ما خوشحال بودیم.

پ ن:

سال جدید در همان اولین دقایقش اولین ضد حال تر و تمیز خودش را به ما وارد کرد

پ ن***:

حضرت ماه خطاب به سرلشکر قلب ما:

خود شما هم که آقای سلیمانی باشید در نظر ما شهیدید.

شما شهید زنده هستید.

بله، شما هم شهیدید.

شما بارها در میدان جنگ به شهادت رسیدید.


۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۵۲
مسیح

این پست را با صدایی شبیه زنده یاد شکیبایی بخوانید:



سال را
با شما به پایان میبریم
شمایی که دغدغه هایت زیاد است
سال را به احترام شمایی به پایان میبریم
که همه این اتفاقات به احترام صبر شماست
سال را تحویل میدهیم اما یادمان نمی رود که هر سال چشم به راهید
امیدمان این بود
که کمی دغدغه هایت را رفع کنیم
میگفتی
گلدان های خانه پسرت را بردند
میگفتی
یک روز امدند قاب را از جایش کندند و بردند
میگفتی
یک روز که امدم به پسرم سر بزنم دیدم جای خالی اش را با مشتی بتن مسلح پر کردند
میگفتی
دلت گرفته
از ما و خیلی های دیگر که در این میان زورمان رسیده است به یک قاب آلمنیومی چند در چند که تمام زندگی توست
قاب همان پسر توست وقتی دلت از همه چیز و همه کس میگیرد
از ما میگیرد
مایی که انگار یادمان رفته
سال نویت مبارک مادر
سال نویت مبارک پدر
نگاهمان کن
ما اینجا برای زنده ماندن یاد فرزندت
شات میزنیم
ء
ء
ء
ء
پ ن:
عیدتون مبارک پیشاپیش
پ ن:
باور کنیم سال دیگه سال ماست برای کارهای بزرگ
پ ن:
دعا کنید برای خودتون و دیگران و این بنده کمترین که تو سال جدید بهتر زندگی کنه
پ ن:
ببخشید اگر یک سال با عکس و کپشن و کامنتهام خدایی نکرده عذابتون دادم

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۴۰
مسیح

توی کوچه ی ما از صبح علی الطلوع عمو نوروز آمده تا سال ها را تحویل بگیرد

یک عده همان اول کاری تا صدای ساز دهل خودش و نوچه هایش را شنیدند، دوان دوان با لبخند از خانه هاشان بیرون آمدند و سال را دو دستی تحویل عمو نوروز دادند و حتی پول چایی بچه ها را هم حساب کردند و دست آخر چند هزاری اسکناس توی جیب پیراهن عمو نورزو گذاشتند و گفتند:

باشد شب عیدی شیرینی برای بچه ها بخر

معلوم بود این دسته از سال جدیدی که سال قبل تحویل گرفته بودند زیاد هم راضی نبودند بعضی حتی شاکی هم بودند

از همان جماعتی سریع آمده بودند تا سال را تحویل بدهند یک گروه هم عمو نوروز را یقه کرده بودند که:

مرد حسابی این سالی که به ما تحویل دادی از همان اولش هم خراب بودکه! هرچی ما تاکید کردیم سر سفره هفت سین که یک سال درست و حسابی به ما بده به گوش کرت نرفت که نرفت! حالا خصارت امسال را چه کسی میخواهد بدهد؟ عمه گرامی شما؟؟

عمو نوروز بدبخت هم درحالی که یقه پیراهنش دست همان افراد مذکور است میگوید:

بابا منکه از همون اول گفتم درهمه! گفتم من خودم اینارو از شرکت میارم نمیدونم توش چی میگذره که! خودت به گوشت نرفت! مگه هندونست اصن!؟ سال آقا جان! سال!!


یک عده هم خیلی عادی معمولی، هر ازچندگاهی با بی حالی لخ لخ می آیند تا دم در و حتی تا پیش عمو نوروز هم نمی روند، از همان جا صدا میکنند که بیا بگیر!

حتی مشاهده شده مواردی که از پنجره هم سال را پرت کردند بیرون به صورت شوتینگ!

خب شیرینی بچه ها هم معلوم است در باره این عده صدق نمیکند!


اما

یک عده دیگر هستند که اصلا حاضر نیستند سالشان را علی رغم تعهد قبلی به عمو نوروز تحویل دهند

یعنی اصلا توی کتشان نمی رود که بیایند و مثل بچه آدم سالشان را تحویل بدهند

عمو نوروز برای تحویل گرفتن سال این افراد همیشه در کوچه ما به مشکل برمیخورد، اول که اعلام عمومی میکند بعد چندبار تکرار میکند و بعد میرود پای ساختمان و دستش را میگذارد روی زنگ آیفون و حالا زن پس کی بزن!

بعد از سی ثانیه که دستش روی زنگ میماند یک نفر خیلی عصبانی و بی ادب از آنور آیفون میگوید:

زهههههر ماااار!

چته این وقت ظهری مر...ه!

مگه سرآوردی؟؟

عمو نوروز هم میگوید:

مر..هکه خودتی و هفت جد آبادت مردک!!

من سن پدر پدر پدر پدر ....پدر، پدربزرگت هستم بی ادب!

پاشو بیا این سالتو تحویل بده ببنیم!

سه ساعته اینجام گلو جر خورد از بس گفتم!


بعد فرد مورد نظر میگوید:

من سر مال و اموال، پدر گرامم نمیشناسم! چه برسه به پدر پدر پدر پدر، پدربزرگم!

سال را هم تحویل نمیدهم! مردک مگه ما مسخره تو هستیم هی هرسال هرسال، سال را تحویل میدهی و می آیی پس میگیری!

خب مثل بچه آدم بذار حالشو ببریم دیگه، تا می آیم آدمش کنیم میای میگیری میبری یه صفر کیلومتر میندازی به ما!

نمیدم آقا جان پاشو برو ببینم.


بعد عمو نوروز میفرمان:

به جان ننه سرما که روش غیرت دارم خودتم میدونی قسم تحویل ندی خودت میدونی با خودت!

ببین پارسالم همین بازی رو درآوردی وقت و اعصاب ما رو آسفالت کردی، سر همین تجربه پارسال، امسال رفتم دوتا شرخر کرایه کردم!

یعنی تا سه میشمرم نیومده باشی میدم خونتو آتیش بزنن از سال جدید هم خبری نیست!


بعد فرد مورد نظر میگوید:

خ...ب خب بابا! بی اعصاب!

تو اگه رو ننه سرما غیرت داشتی نمیذاشتی تا این وقت بهار توی کوچه خیابونا پرسه بزنه با این سوز و سرمای بی وقتش بزنه سینوسای مردم کتلت کنه!

آوردم بزار یه کاپشن بپوشم اومدم!


.......عمو نوروز میفرماید:

بیا پایین گنده تر از دهنتم حرف نزن!

دیگه عهد قجر نیست، زن رو با حرف نمیشه تو خونه نگه داشت

اصن به تو چه مربوطه بیا پایین تحویل بده ببینم باوو


خلاصه همه سالشان را تحویل میدهند در کوچه ما منتها حق دارند

کیفیت سالهایی که در این نوروز های قبلی عمو نوروز آورده بود دیگر مثل قدیم نیست

همش پر از مصایب و بدبختی است و تا به خودت هم می آیی تمام میشود

دیگر سالهایش مثل قبل با برکت و با کیفیت نیستند

همان اولش با آدم بد تا میکنند

شاید عمو نوروز هم برای سود بیشتر سال های وارداتی به ما می اندازد


خدارا چه دیدی؟








پ ن:

خودم نمی دونم جز کدوم دسته ام!

پ ن:

نمی دونستم گاهی سرما خوردگی شدید، سردرد، پا درد و کلکسیون زیادی از دردها میتونه ذهن آدم رو برای نوشتن باز کنه!

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۵۱
مسیح

دوربین از انتهای کلاس روای روایت تصویری کوتاه ماست

معلم بلند و میشود و گوشه ی تخته با همان خط خوش تحریریه همیشگی موضوع ان شا الله آخرین جلسه سال را که هفته پیش معین شده را مینویسد:

لحظه سال تحویل کجا هستید؟

و بعد می آید و روی صندلی خود مینشیند، دستش را به میز قلاب میکند خودش را همراه به صندلی به میز نزدیک میکند، لیست را باز میکند و چند نفر را صدا میکند که بیایند بالای سکوی کلاس و انشای خود را بخوانند

بعد از چند پسر بچه نوبت پسر بچه مورد نظر روایت ما میشود

معلم از روی لیست او را صدا میکند و او که وسط نیمکت سه نفره کلاس نشسته بلند میشود نفر آخر از نیمکت خارج میشود و او دفتر به دست به سمت سکو میرود.

وقتی بالای سکو میرسد دفترش را مقابل صورتش باز میکند یک نگاه به معلم میکند و میگوید:

بخونم آقا؟

معلم میگوید:

بخون

پسر شروع میکند و با لحن شمرده شمرده انشای خود را قرائت میکند:

به نام خدا

ما به همراه مادر و خواهر بزرگم و برادرم که تازه از سربازی برگشته برای سال تحویل به بهشت زهرا میرویم

(صدای خنده بچه های کلاس)

(یکی از بچه ها بلند میشود و میگوید آقا اجازه سال تحویل میرن قبرستون)

(باز صدای خنده سراسری کلاس)

(صدای معلم که با صدای بلند و ضربه هایش رو میز روبرویش بچه ها را با عصبانیت ساکت میکند)

پسر از بالای دفترش در حالی که بغض گلویش را گرفته و نفس نفس میزند یه نگاه به کلاس می اندازد

دفتر را رها میکند و از درب کلاس دوان دوان خارج میشود

در حین خارج شدنش بغض گلویش نیز منفجر میشود


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۵
مسیح
نزدیک عید است، در تب و تاب خانه تکانی هستی. خانه ات شده مثل بازار شام. هیچ وقت خانه ات به این روز در نیامده، اگر هر روز دیگری غیر از دم عید خانه ات به این روز در میامد، جوری از کوره در میرفتی که حساب نداشت. اما چون ایام دم عید است، مدام به خود میگویی عیبی ندارد آخر قرار است از میان این همه خاکستر یک خانه ی تمیز بر آید.
تکاپویت چندین برابر شده، شده ای مثل یک ماشین به تمام معنا. کمتر کسی میداند که دلیل این همه تکا پوی تو چیست!
اگر هر وقت دیگری بود صدایت در میامد و میگفتی که مگر من کلفت خانه ام! اما الان نمیگویی! خستگی برایت معنا ندارد.

لوازم و اسباب خانه جوری نو شده که به هنگام تابیدن نور چشم اعضای خانه از برق لوازم کور میشود!

بوی لوازم شوینده خانه را برداشته و این یعنی خانه تمیز شده.

سعی کرده ای چیدمان خانه را هم عوض کنی تا حال هوای خانه مثل قبل نباشد، خب حق هم داری چشم آدم خسته میشود از بس یک صحنه ی تکراری را ببیند.

حالا بستر آماده شده اما هنوز لوازم محیا نیست.

به بازار میروی، زرق و برق بازار چشم هر جوینده و خریداری را مسحور میکند و تو هم از این قاعده مستثنا نیستی، پولدار نیستی ولی قیمت ها نیز نمی تواند عاملی باشد که تو چیزی را به خاطر قیمتش نخری. حاضری زیر بار قرض بروی ولی شیک ترین، عالی ترین و با کیفیت ترین بازار را برای پذیرایی به ارمغان بیاوری!
پر بی راه نمیروی ولی اندازه دهانت هم لقمه بر نمیداری!

بگذریم، بعد از خرید به خانه باز میگردی، سعی میکنی یکجورایی صورت حساب را گم گور کنی. نمی خواهی هر وقت به آن نگاه میکنی خریدت از دماغت درآید.

تنقلات را در همان ظرف های سفید و بلوری و دسته اول خانه ات، که حتی سالی به دوازده ماه خودت هم درآن چیزی نمیخوری میریزی. همان ظرف هایی که در خانه تکانیت به شدت آنها را سابیده ای!

در مدت یک سال گذشته هیچ وقت به فکر تعویض این چراغ ها نیفتاده بودی. چراغ ها را وارسی میکنی. میدانی که بعضی از لامپها سوخته. از این کم توجهی به خودت خنده ات میگیرد و پوزخندی روانه خودت میکنی. انگار کوچک ترین ارزشی برای خودت قائل نبوده ای!
چراغ ها را پرنور تر میکنی، چون باید هنگام مهمانی خانه ات مثل کاخهای مجلل، پر نور و پر شکوه باشد.

با چند کار جزئی کوچک خاته ات محیا مهمان میشود.

الان در مقابل آینه نشسته ای، این سفره هفت سینی که چیده ای دم دستی است، سفره اصلی را در گوشه ای از اتاق در کمال سلیقه و شکوه چیده ای اما کسی را یارای نزدیک شدن به آن سفره هم نیست. چون آن سفره را برای کور کردن چشم مهمان هایت چیده ای. سفره هفت سین خودتان کوچک است وچون بعضی از سین هارا برای آن سفره گذاشته ای دیگر اثری از آنها در این سفره نیست.
در قرن بیست و یکم این دیگر آخر تبعیض است، آن هم درقبال خودت!!
البته تمیزی و زیبایی چیز بدی نیست.

تیک تاک ساعت را میشنوی، مجری برنامه ویژه عید مدام مانند طوطی دقایق مانده تا سال تحویل را اعلام میکند.

در این دقایق معمولا افراد کنار سفره در فکر آمال و آرزو و دعا هایشان هستند. اما تو..
تو کنار سفره نشسته ای و از آینه روبرویت داری خانه و آن سفره هفت سین سوگولیت را برانداز میکنی. حتی زاویه سفره هفت سین خودتان را هم جوری چیده ای که مشرف بر خانه ی تمیز و مجلل یکی یه دانه ات باشد.
تمام آمال و آرزو هایت شده یک مهمانی که چشم مدعوین را در بیاورد.

از این همه کوتاهی سقف آرزوهایت داری به تنگ می آیی ولی خودت هم نمیدانی چرا نمیتوانی هیچ گونه اقدامی ضد این حالاتت بر خودت اعمال کنی.

توپ را که در میکنند و وارد سال جدید میشوید سریع اعضای دور سفره را مجبور میکنی که بلند شوند و سفره را جمع کنند.
این سفره محقر که برای خودتان چیده ای وصله ناجوریست برای این همه جلال و جبروت خانه ات.

الان چند دقیقه ایست که سال تحویل شده و تو همه را مجبور کرده ای که مثل مامورین تشریفات کاخ ها گوش به زنگ باشند تا هر وقت مهمانی حاضر شد تماما تشریفات لازم را به به عمل آورند. همه چیز از قبل برای افراد توجیه شده.
حالا تو چند ساعتی هست که منتظره مهمانی ولی کو مهمان؟

باخودت میگویی حتما روز اول همه به دیدار بزرگتر ها میروند. خب این شد توجیه روز اول.

شده روز دوازده عید، ولی هنوز کسی به دیدار تو و آن خانه ی مجلل و با شکوهت نیامده. خبر داری بقیه اعضای فامیل که تمکن مالی ندارند و خانه ی محقری شبیه سفره هفت سینی که برای خودتان چیده ای دارند، خانه شان مدام پر و خالی میشود از مهمان های رنگ و وارنگ!

به ذهنت رسیده نکنه که شاید هنوز تجملاتت به حد اعلا نرسیده، ولی اینبار دیگر از دست این فکر کودکانه ات حالت به هم میخورد.
سیزده روز به اتمام رسیده و دریغ از یک موجود موزی مثل : سوسک یا پشه. تو هم از لجت به خانه ی هیچ کس نرفته ای.
عید تمام شد. یک روز از ایام عید نگذشته، تو شده ای مثل همان روز های قبل عید ، مدام خودت را به خاطر نیامدن مهمان سر زنش میکنی و کسل و بی حال مشغول گذراندن روزهای باقی تا سال اینده شده ای.
و این دور نامتناهی تا رفتن تو به زیر سنگ لحد و خانه ی ساده ی و کوچکت ادامه دارد.
انگار تو هیچ وقت قصد نداری آدم شوی!

 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۴۲
مسیح
صاحب این نوشته ها
به دلیل تغییر آنی آب هوای دلش
قادر به بیان و توصیف سرزمین عجایب نیست
لطفا کمی صبر کنید
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۰۳
مسیح
کرکس ها

چندین سال است هر روز اخبار بیت را رصد میکنند
و چشم به راه همان اتفاق شومند
از جماعت کرکس های چشم به راه حالا چند کرکس پیر باقی مانده که بیم رفتن و دست خالی ماندن دارد بند بند وجودشان را میلرزاند

اما من
به چیزی ایمان دارم که کرکس ها را پریشان کرده
من
به دستان سبز حجتی ایمان دارم
که شانه هایت را هر صبح میفشارد
من
به نجوای سبزی ایمان دارم
که هر صبح گوشهایت را پر میکند
من
به عبایی ایمان دارم
که درست زمان معرکه جوانت میکند
من
به حجتی ایمان دارم
که تو را دوست دارد
من
به خدایی ایمان دارم
که حافظ توست

همیشه بمان آقا
برای دل ما








پ ن:
به خاطر شایعاتی که دیروز بود

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۶
مسیح


حزب الله جماعتی است که چشمش به هیچ کس جز خدا نیست
و پشتش به هیچ چیز جز ایمانش گرم نیست
از در بیرونش کنی از پنجره می آید و اگر از پنجره برانیش از پشت بام وارد میشود
سیال است اما رنگ و طرح هیچ ظرفی را نمیگرید
فداکار است و قدر نعمت میشناسد
مشکلات را میبیند اما غر نمیزند
دلسوز است و درد را میفهمد
حزب الله جمع است و راه روی را در فرد نمی داند
حزبالله میداند یدالله مع الجماعه




پ ن: رهبر انقلاب خطاب به جوانانی که فعالیت های خودجوش فرهنگی در سراسر کشور را آغاز کردند، فرمودند این ها هر چه می توانند کار را به طور جدی ادامه دهند. گسترش کار فرهنگی نقش مهمی دارد و علاوه بر این ها مراجع فرهنگی ( علما، اساتید؛ روشنفکران انقلابی، هنرمندان متعهد) باید نگاه متعهدانه خود به ماجرای فرهنگ داشته باشند. باید نقاط منفی و مثبت فرهنگی کشور را به رخ ما مسئولان بکشند و این همان عزم ملی و جهادی است.
پ ن:
حزب الله اهل اطاعت است و قدر نعمت میشناسد, فداکار است و از مرگ نمی هراسد
سید مرتضی آوینی/روایت فتح

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۴۰
مسیح