icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است




اهل غر زدن نیستم!

همین که میگیری دستمان را و از میان هزاران بی راهه میاوری و میگذاریمان یک راست سر راه ممنونم.

از اینکه سر راهیمان کردی ممنونم.

و حالا در انتهای این راه سه روزه باید بگویم:

همیشه روسیاهی به ذغال نمی ماند! اسم ذغال بد در رفته , بیشتر اوقات روسیاهی به چهره ما انسان های مفلوک میماند, مایی که دروازه های خالی محیا شده از سوی پروردگار را به اوت میزنیم.


اعتکاف, مسجد موسی بن جعفر

اردیبهشت۹۳

پ ن۱:

از اینکه سر راهییمان کردی ممنوم.

پ ن ۲: تمام شد


پ ن 3:

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار

تا گفتم السلام علیکم شروع شد

پ ن 4:

اینستا

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۰۳
مسیح

هر کجا که بتوانیم خودمان را به آدمها گره میزنیم، ما پینوکیو های عصر جدید!



حلال کنید





پ ن:

اعتکاف؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۳۱
مسیح







مردان ده بر آب روان حجله ساختند .. دست زنان ده همه غرق حنا شده!





بهشت

اردیبهشت 93




پ ن:

که بر آب نقش زده!

بر آبیم!

پ ن 2:

اینستا

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۲۵
مسیح



زمان بی رحم در حال گذر است!
هیچ توقفی در کار نیست
هر سال یک سال پیر تر میشوی
تنها اثر از انسان باقی میماند
عمل و عکس العمل
امروز اینجایی فردا زیر خاک
امروز خودت اینجایی فردا صدایت

سعی کن بیشتر اثارت بیش از خودت باقی بماند!

دانشکده
اردیبهشت 93

پ ن:
تولد (دوست)

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۱۸
مسیح
برداشت اول:  زایمان فکری:

لب تاب را روشن میکنی و مینشینی رو به رویش
فکر میکنی فکر میکنی فکر میکنی
خیلی فکر میکنی
دنبال جمله و متنی هستی که تا به حال کسی نگفته باشد، باید کلماتش قلمبه سلمبه باشد ترجیحاً کسی نفهمد چه گفته ای!
آسمان را به ریسمان میدوزی و بعد تنگش یک مضمون معنوی میچسبانی، مثلا امام زمان یا هر چیز دیگر
پیش خودت هم یک حس خوب داری.
حس میکنی شده ای فیلسوف و معرفت را تمام کردی.

برداشت دوم: نفس عماره:

دو دقیقه است چشم از صفحه برنداشتی
چشمت دوخته شده به آن کره جغرافیای بالا گوشه صفحه
خبری نیست
نه لایکی نه کامنتی نه چیزی
خسته میشوی
میروی و هی چند دقیقه یک بار سر میزنی.
همه چیز به کندی حرکت یک حلزون طی میشود، یک لایک در دقیقه
اعصابت خورد میشود، از خودت انتظار بیشتری داشتی!
حالا چند ساعت گذشته و تعداد آن لایک ها کوفتی به 20 هم نرسیده!

با عصبانیت لب تاب را خاموش میکنی!
شاید حتی از شدت ناراحتی پست را هم پاک کرده باشی.


برداشت سوم: نفس لوامه:

رفته ای یک گوشه نشسته ای!
چشمانت درد گرفته از بس زل زده ای به صفحه مانیتور.
همیشه همینطور است! جیب لایک هایت که خالی میشود یاد غم و غصه هایت می افتی!
به خودت بد و بیراه میگویی:
آمده بودم سرباز باشم و حالا زیر بار رگبار لایک ها زمین گیر شده ام!
اصلا تمی شود با این وضعیت سر از خاکریز بلند کرد.
دوره زمانه عوض شده!
بعد از جنگ جهانی اول و دوم حالا شده است جنگ جهانیه لایک!



پ ن 1:
فیسبوک مجاز بود.
پ ن 2:
مخاطب اول خودم.
پ ن 3:
جانباز نشویم در این جنگ! والا زمین گیز میشویم!

پ ن 4:
غلط املایی پیدا کردید، نوش جانتان!

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۱۵
مسیح



زمان به سرعت در حال گذر است
انسان ها پیر میشوند
درختان زرد میشوند
سنگ ها ترک میخورند
خاک ها میپوسند

اما شما محکم در تونل زمان ایستاده اید
انتظار زمان نمیشناسد

بگذار زمان هرچه میخواهد بتازد

بهشت
اردیبهشت 93

پ ن:
ندارد.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۱۶
مسیح



چه غوغایی میشود ای مسیحا دم من

آن روزی که بیایی عصایت را بکوبی بر زمین و حکم جهاد دهی بر سربازان خفته در خاکت

دسته دسته بلند میشوند از خاک

چه غوغایی میشود

چقدر گمنام با نام میشود!

چقدر مفقود الاثر معلوم الاثر میشود!

حالا همه اینها به کنار

فکرش را بکن , چة غوغایی میشود میان مادرانشان


بهشت اردیبهشت93



پ ن: نقاشی بلد بودم, تابلوی قشنگی میشد

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۳۸
مسیح



حلقه بی حیایی و کثافاط هر روز تنگ تر و تنگ تر میشود.

و تنها تمسک به توست که ما را حفظ میکند.

میشناسی بنی اسراییل را?

دیده بودی عاقبتشان را?

حالا ما شدیم بنی اسراییل عصر جدید!

باید کشتی بسازیم , عذاب خداوند نزدیک است.

خدایا به دادمان برس.




پ ن:

بغض

پ ن 2:

اینستا

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۴۹
مسیح

دیده ای این فیلم های دهه 70 هالیوود و فرانسه را؟

داستان نواخانه های پر از بچه های بی سرپرست را؟

دیده بودی وقتی یک زوج جوان برای بازدید می آمد ، بچه ها چطور خودشان را مرتب و میکردند و به شیوه خودشان مشغول دلبری و شیرین کاری میشدند؟؟!

چه رقابتی میشد برای بردن دل بازدید کننده ها!



حالا شده داستان من خانوم!

میدانم منطق میگوید تو مادر ساداتی

اما

هرگاه به سراغمان می آیی سخت سعی میکنم مرتب و باشم و دلبری کنم!

شاید مرا هم دیدی و اینبار چشمانت مرا گرفت و دستم را گرفتی و بردی!

و من

بتوانم یک بار با دل و سیر و خیالی مطمئن به شما بگویم:

مادر!!


و آیا میشود یکبار هم که شده از صف بچه های منظم و مرتب بگذری و من آخر صفی را ببینی؟

آیا میشود؟




پ ن 1:

مرا هم به بپذیر به فرزند خواندگی!

پ ن 2:

قول داده بودم چیزی به غیر از تو ثبت نکنم! تا تو هستی!

پ ن 3:

تقدیم به مهم ترین بهانه ی زندگیم! مادرم!

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۰۵
مسیح


شاید موعود وعده داده شده تویی!

تویی که هر روز از حالت خبر میگیریم!

برای پایین آمدنت از فرش به عرش دعا میکنیم!

برای تنظیم معادلات روزانه مان در نظرت میگیریم!

می ترسیم سایه ات از سر زندگیمان کم شود!

رنگ و لعاب زندگیمان از توست!





پ ن 1:

ما سر شده ایم، درد دوریت را احساس نمی کنیم!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۱۳
مسیح