icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است


ماموریت با موفقیت انجام شد.

کربلایی شدیم.







پ ن 1: خیلی از دوستان مجازی که التماس دعا داشتند یا نداشتند یاد شدند.

پ ن 2: با اندرزنامه در مسیر قسمت هم سفر شدن را داشتیم، چقدر پیر شدی سید :)

پ ن 3: ان شا الله سال بعد قسمت همه دوستان.

پ ن 4: به زودی در این قسمت چند داستانک حسینی پرداخت می شود.

۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۲ ، ۱۹:۲۸
مسیح





برداشت اول : پدر :

پدر در میان خیمه ای زوار در رفته در میان صحرا* نشسته و مشغول تیز کردن شمشیر است. هرچه وسایل رزم داشته گرد خود جمع کرده و مشغول قبار گیری از آن هاست. مثل اینکه از شهر خبرهای مهمی رسیده و باید محیا رزم شد.

پدر در پس این جنگ برای آینده پسرش نقشه های زیادی کشیده.

از بیرون صدای جمعیتی می آید. پدر کشان کشان خود را به درب خیمه می رساند، کاروانی دارد در آن منطقه اردو می زند.


برداشت دوم : پسر :


پسر با عجله در میدان اصلی شهر این ور و آن ور می رود. معلوم است در شهر غریب است و مدام از دیگران نشانی می گیرد. به هرکس که می رسد نشان بازار شهر را میگیرد. با هزار زحمت خود را به بازار شهر می رساند. تمام دارایی خود را سکه کرده. تقریبا تمام راسته های بازار، کار و کاسبیشان کساد است اما یک راسته بازار به حدی شلوغ است که کم مانده مردم همدیگر را زیر دست و پا له کنند.

برخی از بازاریان کار و کاسبی را عوض کرده اند و کنار راه و بی راه بساط کردند. پسر لیستی را که تهیه کرده به دست میگرید و در میان مغازه های شلوغ و پر ازدحام بازار به دنبال تامین اقلام مورد نیازش می رود.

در لیست نوشته :

زره ، کلاه خود ، چکمه و ....


برداشت سوم : پدر و پسر :


پدر در میان صف های فشرده سپاه ایستاده و با غرور دارد صحنه را تماشا میکند. هر از چند گاهی هم با یکی ، دوجمله عرض اندام میکند.  پسر چندین قدم جلو تر به همراه عده ای دیگر مشغول ضربه وارد کردن به پیکر نیمه جانی است، پدر زیر لب مدام میگوید :

(لاحول و ولاقوه الا بالله)

پدر هنوز وقت نکرده انگشت جوهری* هفته پیشش را پاک کند.



*1 : صحرا : کربلا

*2 : انگشت جوهری : کنایه از امضای زده شده پای نامه دعوت از امام حسین برای آمدن به کوفه.


پ ن 1 : التماس دعا

پ ن 2 : التماس دعا

پ ن 3 : التماس دعا

۲۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۲ ، ۱۵:۱۱
مسیح



در اتوبوس  نشسته ایم و راهی یادمان بعدی، همین چند روز پیش که برای عرفه رفته بودیم جنوب، یکی از بچه ها با حال و هوای هر یادمان یک کلیپ یا نماهنگ یا مداحی می گذارد و همه را هوایی میکند.

اگر اشتباه نکنم در راه یادمان فکه، اول چند کلیپ از شهدای تفحص میگذارد و بعد یکراست میرود روی کلیپ بعدی، یک مردی است که پشت تیریبون ایستاده مقابل آقا.

دارد خاطره تعریف میکند :






جاده ماندست و من این سر باقی مانده

رمقی نیست در این پیکر باقی مانده


نخل ها بی سر و شط از گل و باران خالیست

هیچ کس نیست در این سنگر باقی مانده


  گرچه دست و دل چشمم همه آوار شده

باز شرمنده ام از این سر باقی مانده


صدایش خیلی آشنا بود، بعد از کلی فکر کردن یادم می آید این کلیپ را آن موقع ضبطش داغ داغ از تلویزیون دیده بودم. چند روزی میگذرد....


در حال وبگردی سر زدن به خانه مجازی دوستانم که یک پست را میبینم، یکی از اساتید جانباز صاحب وبلاگ فوت کرده، حمدی نثار او میکنم و رد میشوم و یک روز میگذرد ....


دوباره به همان وبلاگ سر میزنم، این بار پست پایینی را هم میخوانم، یک لینک دارد که رویش نوشته (حمدی)، روی آن کلیک میکنم و میرود وارد سایتی میشود و آنجا یک عکس زده.

تازه شصتم خبر دار میشود، یاد کلیپ توی راه می افتم!

دل میگیرد!



پ ن 1: نداریم!

۲۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۲ ، ۱۶:۳۰
مسیح


راستش را بخواهی در زندگیم سر هیچ موضوعی مثل تو متعصب نیستم، اصلا به نظرم آدم وقتی عاشق میشود باید به عشقش تعصب داشته باشد. از آن دست تعصب ها که خارج از دایره عشاق به آن میگویند کورکورانه!

دوست ندارم هربار که به ملاقاتت می آیم دور و برت شلوغ باشد، یا دیگران زیاد با تو تنها باشند و خودت بهتر می دانی چه می گویم!

از اول قرار گذاشتیم من و تو برای هم باشیم، و تو قول دادی که اگر من بدترین هم بودم به پای این عشق بمانی و کس دیگری را نشان نکنی. نشود که تا چشم زیبایت به چند خوب تر افتاد سریع از چشمت بیفتیم!

نشود که فردا روزی نامه ای بفرستی و بگویی: من و تو به درد یکدیگر نمی خوریم.

نشود که یک دفعه بزنی زیر همه چیز و راهم ندهی به دیارت.

نشود که .....


خلاصه اش را بگویم که من از آن دست عاشق ها نیستم که اگر بروی بنشینم و گل پرپر کنم و بگویم، خب عیبی ندارد و به درد هم نمی خوردیم و این حرفها! اگر بگویی نه و یک دفعه بزنی زیر همه چیز می آیم بیرون و شهر را به هم میریزم.

اصلا میدانی عقد این عشق کجا بسته شد؟ آن موقعی که خمپاره اولین بوسه اش را به زمین و زد و تو را با خود برد!

و حالا تا خمپاره دوباره با زمین آشتی نکند و بوسه ای به آن نزند و من را هم با خود نبرد، این عشق اینجا تمام به شو نیست!



عرفه نوشت:

می دانی! در عرفه اگر بخواهی پیدا شوی، باید گم شوی.
چند روز دیگر مهمان تو ام! بساط گم شدنم را مهیا کن، میخواهم تو را پیدا کنم.






پ ن 1: برای مراسم عرفه و تجدید دیدار با یار (که در سطور بالا از آن یاد شد) راهی جنوب و مناطق جنگی هستیم، اگر ذهن فراموش کار یاری کرد دوستان را یاد میکنیم!

پ ن 2: آن عکسی که بالا در اول متن میبینید توسط نگارنده متن گرفته شده، به نوعی ((فتو بای خودم)) میباشد، همچین هنرمندی هستیم ما! در پایین آدرس دیگر عکسهای اینجانب را هم میدهیم که اگر خواستید سری به آن بزنید :

http://negarkhaneh.ir/~VEJDAN

پ ن 3: لعنت به فتنه و فتنه گر و ستون تو خالی!


۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۲ ، ۲۲:۱۵
مسیح

//bayanbox.ir/id/5856429391700060169?view



کلیپ نرمش قهرمانانه!



در مسائلى که با سرنوشت کشور ارتباط پیدا میکند، حتماً تحلیل و موضع داشته باشید.

بیانیه‌ى تهران مسئله‌ى مهمى بود؛ تحلیل شما از بیانیه‌ى تهران چیست؟ موضعتان چیست؟ موافقید؟ مخالفید؟ قطعنامه‌ى 1929 شوراى امنیت علیه جمهورى اسلامى صادر شده، یا تحریمهاى یکجانبه‌ى آمریکا و اروپا علیه ایران شکل گرفته؛ تحلیل شما از این قضیه چیست؟ این قضیه‌ى کوچکى نیست. موضعتان چیست؟ ایران چه کار کند؟ چون اخم میکنند، تحریم میکنند، دندان نشان میدهند، دستهایمان را بالا ببریم؟ حالا یک قدرى کوتاه بیائیم؟ تحلیلتان این است؟ در داخل کشور ما مجموعه‌هاى سیاسى‌اى هستند که تحلیلشان این است؛ میگویند وقتى که طرف خیلى چهره‌ى سگى از خودش نشان میدهد، شما عقب بنشینید! خوب، شما این را قبول دارید؟ عقب بنشینیم؟ یا نه؛ معتقدید که هر گونه عقب‌نشینى، طرف را تشجیع میکند. بمجردى که دیدند شما با اخم میترسید، میگویند آقا اخم کنید؛ علاج این آدم اخم است. بمجردى که دیدند تهدید به کتک یا خود کتک، شما را به عقب‌نشینى وادار میکنند، میگویند دو تا بیشتر بزن تا خوب از همه‌ى حرفهایش دست بردارد. طرف، اینجورى است. محاسبات دنیا این است.

(بیانات رهبری در دیدار با دانشجویان در یازدهمین روز ماه مبارک رمضان (1385/05/31))


در یک رقابت کشتی، گاهی کشتی گیر در حین گلاویز شدن با رقیبش برای پیدا کردن راهی به پای او و یا پشت او به حریفش میدان می دهد،برای مثال گاردش را باز میکند تا حرف اقدام به زیر گیری کند و وقتی حریف به بهانه ی زیر گیری به پا یورش برد، او با یک حرکت سریع به پشت حریفش میرسد و او را خاک میکند.

وقتی حریف را در خاک گیر آورد حالا میدان، میدان اوست و اوست که صاحب ابتکار عمل است!

در یک مسابقه فوتبال هم همینطور، گاهی یک تیم برای رسیدن به دروازه رقیبش دست به تاکتیکی میزند و آن هم این است که زمین را در اختیار حریف قرار میدهد که صاحب توپ شود! آرام آرام به دروازه نزدیک شود و تمرکزش را برای رسیدن به گل بگذارد، در همین حین با یک توپ گیری و در جریان یک ضد حمله، تیم مورد نظر به دروازه حریفی می رسد که حالا دفاعش خالی شده، و فضا برای گل زنی مهیاست!

یا در جریان یک نبرد، فرمانده گاهی برای پیروزی مقداری از زمین خود را در اختیار دشمن میگذارد و اجازه پیشروی را به او می دهد و بعد با استفاده از اصل غافلگیری با یک حمله برق آسا نیروهای دشمن را که انتظار چنین حمله ای را نداشتند تار و مار میکند!

در تمامی نمونه های بالا نرمشی اتفاق افتاده، نرمشی مدبرانه، آگاهانه و هوشمندانه!

حالا بیاید تصور کنیم آن کشتی گیر بعد از باز کردن گاردش در مقابل حرف و اقدام حریف برای زیر گیری، نتواند به پشت حریف برسد و اسیر زیرگیری او شود. چه اتفاقی می افتد؟

یا آن تیم فوتبال بعد از فضا دادن به حریف برای رسیدن به دروازه خودش، نتواند توپ را پس بگیرد و حمله کند. در آن صورت چه اتفاقی می افتد؟

و یا حتی آن ارتش بعد از زمین دادن به دشمن تنواند به موقع عمل کند و به دشمن حمله ور شود. آن موقع چه؟

همان نرمشی که میتوانست مقدمات پیروزی و سربلندی را فراهم کند این بار مایع شکست و سرخوردگی میشود!


القصه!

نرمش قهرمانانه نیازمند هوشیاری و وقت شناسیست! هرجایی نمی شود نرمش قهرمانانه کرد. و اساسا هر نرمشی هم قهرمانانه نیست!  آگاهی درست و درک دقیق نسبت به این امر برای به کار بستنش الزامی است. درست مثل ورزش کردن است، اگر شما بلد نباشی که چطور باید ورزش کنی و یا چه مقدار و با چه فشاری آن را انجام دهی نه تنها باعث تندرستی تو نمی شود بلکه ممکن است باعث کوفتگی شدید هم بشود!


و در آخر:

جناب آقای روحانی و عزیزان ساکن در دستگاه دیپلماسی دولت ایشان، با توجه به توضیحات بالا جواب دهید.

آیا نرمش اخیر شما قهرمانانه بود؟





پ ن 1: سیاسی بود!

پ ن 2: این روزها همه ولایت مدار شده اند!

پ ن 3: یک روزی بود که سران فتنه سوراخ موش را به قیمت پنت هوس برج میلاد خریداری میکردند، حالا کارشان به جایی رسیده در روزنامه ها پیام تبریک و بعضا رهنمود ارئه میدهند! آقای روحانی لطفا رسیدگی شود!

پ ن 4: التماس دعا!

۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۲ ، ۰۲:۰۸
مسیح


//bayanbox.ir/id/6377270829381617377?view



نه شماره قطعه را می دانی، نه ردیف را و نه شماره سنگ را، واقعا معلوم نیست که چرا زنده ای وقتی هنوز بعد این همه سال رفت و آمد، این چند عدد را که برایت خیلی عزیز است حفظ نکرده ای.


هر وقت می آیی، چشمی مسیر را پیدا میکنی، مثل همان بازی قدیمی که یک چیز را قایم می کردند و وقتی به آن نزدیک می شدی ضربات سریع تر می شد. وقتی به مزار نزدیک می شوی انگار ضربان قلبت تند تر می شود و تو میفهمی که رسیده ای به سر منزل مقصود!


اینبار با رفقایت آمدی و بعد از کلی زیارت قبور متبرک و مطهر دیگر طبق عادت معهود با بالارفتن ضربان قلبت به مزارش میرسی و رو به بچه ها میگویی: (آقا بیاید! همین جاست!). بچه ها آرام آرام دور مزار حلقه می زنند. رفقایت که مستقر می شوند سریع جستی میزنی و بطری آبی پیدا میکنی و یکراست می روی سراغ شیر آب آن طرف میدان بهشت*.


شیشه را تا لب پر میکنی و برمیگردی، یک جور می روی و می آیی که هرکس فکر نکند می گوید: انگار خودش صاحب خانه است!!

آب را کم کم میریزی و با همت دیگر بچه ها سنگ را خوب تمیز میکنی، یکی از بچه ها که تازه به جمع بهشت رفتنتان اضافه شده می گوید: اینجا مزار کیه فلانی؟؟

تو که محو سنگ مزار شده ای و مشغول درد و دل، ولی یکی از رفقایت تو را نشان می دهد و میگوید: اینجا مزار داییشه دیگه!

درست وقتی این جمله را می گوید، درون چشمان تو برقی میزند که همه را متوجه می کند، یکی از بچه ها می گوید: خب حالا! چه ذوقی کرد!

تو هم که انگار خودت را لوس کرده باشی رو به بچه ها میگویی: میگم داییم حسابتون رو برسه ها!  این نوشته روی مزار به این تهدیدی که کردی سندیت می بخشد، روی مزار نوشته: فرمانده اطلاعات و عملیات.  بچه ها با حالت شوخی حساب کار دستشان می آید!



باز یکی از رفقایت زبان می گشاید و می گوید: ولی فلانی خدایی عجب شباهتیه!!!

این جمله تو را خجالت زده میکند، مانند این جمله را بارها و بارها از زبان فامیل و دوست و آشنا شنیده ای.

در همین حال که مشغول امر خطیر کشیدن خجالت هستی، رو به روییت تو را با دست نشان می دهد و میگوید: همینه دیگه! میگن: عکس شهدا رو میبینیم و عکس شهدا عمل میکنیم، یعنی همین موجود!

توی دلت میگویی: راست میگه به خدا! دایی جون مامان بزرگ حلال کن مارو و الا کارمون زار زاره!




دل نوشت :

خدا چقدر خوب است که در قطعه شهدا آدم سرمایه داشته باشد، مثل مزاری که فقط برای او باشد، خوشا به حال مادر و پدر شهدا! خوشا به حال اونها که چند فرزند در راه خدا دادند! چه سرمایه دارانی هستند! آن ها با تو معامله کردند!!






پ ن 1 : * بهشت : همان اصطلاح خودمانی بهشت زهرا!

پ ن 2 : خدا لعنت کنه این شبکه های مجازی رو که حوصله رو از آدم میگیره! چند وقتیه این کلبه تنها شده!

پ ن 3 : قرار بود این مطلب دادگاه مجازی باشه ولی برای جمع آوری ادله کافی، تنفس اعلام میکنیم!

پ ن 4: قلت املایی در این وبلاگ مثطهب موکد اسط!


۴۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۰۴:۱۲
مسیح

//bayanbox.ir/id/8160215887344571313?view




پدر بزرگ بالای اتاق روی مبل زوار در رفته خانه نشسته. مثل همیشه زانوی راست را بالا آورده و عمود کرده روی پای چپش. هنوز بعد مدت ها به این مبل های بی روح عادت نکرده، همانطور که روی آن می نشیند که انگار روی زمین نشسته.

پیژامه آبی رنگ راه راهش هم پف کرده، انگار پاهایش چند برابر شده، زیر پیراهنی سفیدش هم طبق معمول خانه نشینیش برتن دارد و شکمش قلمبه از زیر پیراهنی بیرون زده.

یک دست را روی پایش انداخته و با دست دیگر کنترل را با مهارت هرچه تمام تر گرفته و مدام کانال میچرخاند. پس از بازنشسته گیش کارش شده همین! از صبح پای تلوزیون، کانال پشت کانال، چای پشت چای، هر از چندگاهی هم با بی بی چند دیالوگی برقرار میکند.

قبل تر هنگام ورود به خانه، بی بی شکایتش را کرده بود و گفته بود:

با امروز، دو روزه که بابا ناصرتان نشسته اینطور ناراحت و گرفته جلوی تلوزیون!!

بی بی راست میگفت، بابا بزرگ سخت درهم بود. یک نگاه به صفحه تلوزیون می انداخت و بعد صورتش درهم میرفت و سر تکان می داد.


تلوزیون داشت زنده مجلس را نشان می داد و چک و چانه زدن وزرا و نمایندگان برای گرفتن پست!

با اون گوشهای مجهز به سمعک درجه صدا را برده بود تا چند تا مانده به آخرین حد. فضای خانه پر شده بود از صدای دو دو گفتن و چهار چهار گفتن و همینطور صدای گاه و بیگاه گفتن احسنت و هـــو کردن و انواع و اقسام اصوات نابهنجار که برای حمایت یا تخریب فرد بالای تریبون استفاده می شد.

تمام موی رگ های چشم بابابزرگ حالا قرمز شده و چهره اش شده مثل لبو، سرخ سرخ!

آستانه تحمل باباناصر خیلی زود به آخر می رسد و بعد ناگهان از روی مبل جستی میزند و تلوزیون را خاموش میکند، کنترل را محکم روی میز میکوبد و جعبه ی سیگار را از روی میز بر میدارد و یکراست می رود سراغ حیاط خلوت کوچک پشت خانه.

من که همینطور هاج و واج از صحنه خشکم زده یکدفعه با صدای بی بی که میگفت:(( ننه جان! برو ببین یک وقت باز فشارش بالا نزنه، زبونم لال سکته ای، چیزی بزنه! برو بشین پیشش، قرصاش رو هم ببر با یه ترفندی بهش بده.)) از جام می پرم.

سریع قرص رو از ننجان میگیرم و  یک راست راهی حیاط خلوت پشت خانه می شوم.

آقاجون نشسته روی یک چهارپایه سفید و رو کرده به باغچه کوچک رو به رویش که تمام داراییش چند گلدان است و به سیگار در دستش پک های سنگین می زند، زیر لب هم دارد یک ریز نجوا می کند.

یک چهار پایه برمیدارم و می روم کنار باباناصر میگذارم و آرام کنارش می نشینم. او هم یک دست به سیگار میگیرد و دست دیگرش را روی پای من میگذارد و بالحنی عصبانی و پرتنش میگوید:

دیدی بابا! دیدی چطور برای یه ذره مقام و شهرت بیشتر مثل چی دورغ میگفتن و به هم فحش میدادند؟

مردک بعد از 20 سال برگشته صاف صاف تو روی مردم نگاه میکنه و دروغ میگه!! آخه یکی نیست بهش بگه من که 20 سال پیش نمرده بودم! کور نبودم! کر نبودم!! دیدم چه به روز مردم آوردی! حالا اومدی بگی چند منه؟؟


بعدش یک پک دیگر میزند و ادامه می دهد:

چهار سال پیش راست راست تو خیابون راه می رفت، تهمت به نظام و قربونش برم آقا خامنه ای می زد، حالا اومده برا من زر زر تبعیت از رهبری میکنه! ای تو کمرت بخوره!


یا این که آقاجون داره با صدای بلند با این لحن اعتراضی صحبت میکنه ولی من به هیچ وجه از این لحن که پشتش یه دنیا حس مسوولیته ناراحت نمیشم و بدم نمی یاد.

بعد دستش رو از رو پای من برمیداره و آستین دست راستش رو بالا میزنه، همیشه هر وقت صحبت به اینجا میرسه، آقاجون این کار رو میکنه و الحق و الانصاف که هیچ دلیل و برهانی محکم تر از این دست پاره پاره و پراز ترکش که حالا شبیه یک کیسه پوشت آلو شده نیست.

با صورتش به  دستش اشاره میکند و میگوید:(با لحن خودمانی و همیشه گیش)

ببین بابا! مملکت آقا داره! رهبر داره! صاحاب داره!

زمان ما آقا خمینی بود و حالا آقا خامنه ای!

لب تر کرد گفت بی ریزید تو جبهه، اسلام و ناموس و کشور در خطره، ماهم رفتیم و اینم شد یادگاریش! چرا رفتیم؟! چون آقا همه چیزمون بود، وقتی رهبرت شد همه چیزت و نمایندگی خدات روی زمین، دیگه همه معیارت باید بشه اون.

من کاری به این خاله بازی های سیاسی و این بساطا ندارم!

هرکی پاش رو از خط آقا خامنه ای بیرون گذاشت و رو حرفش حرف زد، گاری نظامم دستش نده چه برسه به وزارت!!!

باس برا آقات مرام بزاری!

چون اون خودش ته مرامه!

فهمیدی بابا؟؟؟

من هم که بعد از این نطق آتشین بابا ناصر خشکم زده، آرام با چشمانی بهت زده می گویم:

بله آقاجون!

بعد انگار که درد و دلش کم تر شده باشد بلند می شود و یکراست به سمت اتاق می رود تا با بی بی یک چایی بخورد.





پ ن 1: یه جایی لحن داستان خودمونی و داش مشتی میشه که مختص به باباناصره!

پ ن 2: از اونجایی که حقوق مخاطب هم مثل حق الناس اسن مطلب رو گذاشتم والا حالا حالا قصد گذاشتن یادداشت رو نداشتم.

پ ن 3: قابل توجه عمده دوستان، در این وبلاگ غلط املایی نوعی مستحب موکد است!

پ ن 4: مطلب به دل خودم نشست، ایشالا شما قبولش کنید!

پ ن 5: التماس دعا.




۲۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۵۳
مسیح

//bayanbox.ir/id/5353052385121500750?view




1. فرض میکنیم که شما تنها 10 روز فرصت زندگی داشته باشید البته در قد قامت یک انسان عاقل و بالغ وبعد از اتمام دهمین روز به یک مرگ طبیعی می مردید.

این موقعیت را به اطلاع خود شما هم اطلاع داده اند. یعنی شما 10 روز زندگی میکنید و در پایان دهمین رو میمردید.


2. حالا فرض کنید که آن 10 روز همین 10 روز ابتدایی ماه رمضان باشد که پشت سر گذاشتیم. و از آنجایی که در پس تفکرات و اعتقادات دینی ما این است که بعد از زندگی و برای هر شخص حساب و کتابی است. پس حالا فرض کنید که بلافاصله بعد از پایان زندگی 10 روزه شما بساط حساب و کتاب هم مهیا می شود.


3. حالا این فرض را نیز به باقی فروض اضافه کنید که اگر حد نصاب امتیازات شما در این فرصت 10 روزه زندگی به حد نصاب تعیین شده برسد فرصت شما 10 روز دیگر برای باقی ماندن و نفس کشیدن در فضای رمضان شارژ میشود.


4. و این فرض را هم در نظر بگیرید که شما برای این 10 روز زندگی از بین ملیون ها عاشق و مشتاق به زندگی در این شرایط انتخاب شده اید.


5. این را هم به فرض ها اضافه کنید که شما به مانند این ملیون ها نفر مشتاق در صف زندگی 10 روزه، یک روزی آرزوی این فرصت را داشتید و برای نذر و نیاز میکردید.


6.و باز هم این فرض را بر روی یاقی فرض ها قرار دهید که وقتی شما از میان ملیون ها نفر واجد شرایط انتخاب شده اید، پس این موقعیت تابعی است از اعتماد و مهر و سعادتی که پروردگار به شما عطا کرده و شما زیر دین هستید!!


حالا بروید یک گوشه بنشینید و شرایط فرض را در ذهن خود آماده کنید و خودتان را به عنوان یک داده وارد فرض کنید.

جواب را بگیرد، حد نصاب خود را حساب کنید و ببنید که آِیا برای رفتن به 10 روز بعدی امتیاز و لیاقت کافی را دارید؟

اگر دارید که خوشا به حالتان! التماس دعا!

و اگر مثل من به حد نصاب نرسیده اید، شما طبق  بند های 4 ، 5 و 6 فرض ها مرتکب حق الناس و حق الله شده اید!

حق الله به خاطر اعتماد خداوند به شما و فرصتی که به شما هدیه کرد و حق الناس به خاطر فرصت به بیهوده اشغال شده در حالی کسان زیادی مشتاق تنها یک روز از آن را بودند!!

خب حق الله را شب قدری خدا به عظمت خود میبخشد

                                                                              امّا

                                                                                             حق الناس را چه؟؟


خدا به ما رحم کند.......





پ ن 1 : این که مدت زیادی نبودم و دوستان سراغ گرفته اند که فلانی کجایی و چرا نیستی، باید بگویم که جسمم زنده بود و روحم مرده و هنوز هم مرده متحرک است! از محبت دوستان ممنون!

پ ن 2: متن بالا خیلی شدید لحن است، می خواستم خودم را ادب کنم گفتم بگزار اندک کسان دیگری که مثل من هستند هم تادیب شوند.

پ ن 3: خیلی التماس دعا!

۴۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۳:۴۰
مسیح

//bayanbox.ir/id/308689614168147032?view


۴۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۲ ، ۰۵:۱۱
مسیح


//bayanbox.ir/id/3823320064255511733?view


برداشت اول : دم در بهشت


چند وقت است دقیقا دم در بهشت ایستاده و جم نمی خورد. دسته گلی به دست راست گرفته و دست چپ را زیر چانه برده و تکیه گاه کرده، چشمانش را نیز دوخته به آخر مسیری که منتهی می شود به بهشت.

اینقدر این وضعیت ادامه پیدا کرده که فرشتگان ساکن بهشت هم تعجب کرده اند! مدام بین همدیگر پچ پچ می کنند.

بارها شده که مامورین بهشت پیشش رفته اند و به او گفته اند: (چرا اینجا نشسته ای؟ چرا داخل نمی شوی؟ بهشت و تمام نعماتش و لطف خدا در انتظار توست!) ، و او جواب داده : (منتظر کسی هستم! او که بیاید با هم وارد میشویم).

اینطور که معلوم است، پسر در انتظار شخص بزرگی است که اینگونه قید بهشت را زده!

آن هم چه پسری! خوش قد و بالا، رشید، نورانی! خوشا به حال پدر و ماردش!


برداشت دوم : نیمه ی جا مانده


از وقتی پسر رفته، می شود که پدر ساعت ها به تخت خالی گوشه اتاق زل میزند و آرام آرام از کنار بغض مردانه و محکمش اشکی سرآزیر می شود.

با اینکه چند وقتی است، پسر رفته ولی پدر بازهم صبح ها زود بیدار می شود و تخت مرتب و دست نخورده پسر را، مرتب تر میکند. حالا تفریح روزهایش شده دراز کشیدن روی تخت و بو کردن ملحفه های پسر.

سخت است چندسال متمادی، تر و خشکش کنی! چندسال بزرگترین اتفاق زندگیت بشود، پاسخ چشمی پسرت به ابراز احساسات تو! چندسال پرشکوه ترین اتفاق زندگیت بشود، باز شدن چشم پسرت! این اتفاق کمی برای پدر نبود. از نظر پدر، این اتفاق بزرگترین و زیباترین اتفاق دنیا بود!

دل پدر لک زده بود برای یک بار دیگر بوسیدن پیشانی پسر!

از وقتی آقا(رهبری) آمده بود و درگوش پسر گفته بود : (در آستانه بهشت، دم در بهشت قرار داری)، پدر به نیت استشمام بوی بهشت، پسر را بو میکرد.

این آخری ها پدر روی تخت بیمارستان افتاده و لحظات آخر زندگی دنیوی را سپری میکند.

از گوشه ی چشم به کما رفته پدر که حالا بر روی تخت بیمارستان دراز کشیده، اشکی جاری میشود.

پسر به دیدنش آمده.

دست پدر را در دست میگیرد و آرام در گوش او می گوید:


آقا هوشنگ! آقا هوشنگ!

صدام رو میشنوی بابا جون؟ میشنوی عزیز؟

در آستانه بهشت ، دم در بهشت

بین دنیا و آخرت قرار داری شما!

دل بکن بابا جان، دل بکن!

بکن از دنیا باهم بریم بابا جان!


                                صدای بوق ممتد اتاق رو فرا میگیره ...


برداشت سوم : وصل نیکان


از انتهای راه منتهی به بهشت، کسی مشاهده می شود. یک فرد سپید روی و نورانی.

پسر نگاهش به راه می افتد و بعد از مدت ها از جا بر می خیزد! خوب که مطمئن می شود، دوان دوان به سمت او می رود.

بله، پدر آمده!

پسر قدم برنمی دارد! روی هوا پرواز میکند. وقتی به پدر می رسد، محکم همدیگر را در آغوش میکشند.

گل از گل چهره هر دو میشکفد. غوغایی برپا شده. فرشتگان که بلاخره دلیل انتظار پسر را فهمیده اند، بی امان به گریه افتاده اند.

پدر نگاهی به پسر می اندازد، تا به حال هیچ وقت پسر را اینقدر راست قامت ندیده.

قند در دل پدر آب می شود.


حالا باهم از درب بهشت عبور میکنند و فرشته نگهبان فریاد می زند:  ادخلوها به سلام!!


پ ن: عاشق اون کلیپ ملاقات رهبر با این شهید بزرگوارم (محمد تقی طاهر زاده)! هرکی خواست بگه لینک مشاهدش رو بدم.

پ ن 2: صحبت خاصی نیست!


لینک:

در بچه های قلم : http://bachehayeghalam.ir/go.php?vid=29614&_t_=1372511077533

در فرهنگ نیوز :    http://farhangnews.ir/link/274

در دیار باران:        http://www.diyarebaran.ir/%d9%85%db%8c-%d8%b4%d9%86%d9%88%db%8c-%d8%b9%d8%b2%db%8c%d8%b2%d8%9f.html


۳۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۲ ، ۰۲:۵۵
مسیح