icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است




شب شده و تو آرام روی تخت دراز کشیده ای، بدن خسته ات را رها کرده ای رو تخت و منتظری که خواب بیاد و چشمانت را برباید.

مثل لواشک پهن شده روی سینی در معرض آفتاب، خودت را پهن کرده ای روی تخت در مقابل بارش نور مهتاب.


بدنت از خستگی دیگر از کار افتاده، حتی توان نداری که بلند شوی و حداقل پتو را برای خواب کنار بزنی، ولی با این همه ذهنت هنوز پرتوان مشغول است. بعد از یکسری افکار بی قاعده، ذهنت یک راست می رود سر اصل مطلب. شروع میکنی از صبح تا همین لحظه را به یاد می آوری و به نوعی چرتکه می اندازی!


از صبح شروع میکنی که نمازت قضا شد،به سرعت از روی این موضوع رد میشوی چون این دیگر کار هر روزه ات شده بنابراین از دانه های چرتکه ذهنت یک دانه کم را کم میکنی. بعد میرسی بع ابتدای صبح که عنق بودی و بد اخلاق. و بعد از آن میرسی به ظهر که دروغ گفتی و بعد هم میرسی به.... .


سریع حساب و کتاب را تمام میکنی، با خودت میگویی اگر همین طور پیش برود در آخرش غالب تهی میکنم. سود که نداشتی هیچ، همه را بدهکاری.

ذهنت میرود به دنبال عقوبت و جزا و مرگ.

و مرگ ...

این تابوی ذهنی تو. این ترس همیشگی!

در ذهنت به این فکر میکنی که مرگ همیشه در انتظار توست و این جمله معروف به ذهنت متواتر میشود که ((هیچ کس از یک دقیقه خودش نیز باخبر نیست)).

مغز کوچکت گنجایش فهم این مورد را ندارد، بنابراین مثل عادت همیشه شروع به تمسخر موضوع میکند.

چشمهایت را میبندی و بعد از یک دقیقه باز میکنی و بعد به خودت میگویی، من که هنوز زنده ام!   بعد این بار بعد دو دقیقه چشم هایت را باز میکنی و بازهم زنده ای ، چندبار این کار را تکرار میکنی و بعد از آن یک لبخند از سر رضایت میزنی. دور و اطرافت را هم خوب برانداز میکنی، خبری از فرشته مرگ نیست.

آرام چشم هایت را میبندی که شروع به خواب کنی. در همین بین ناگهان صدای ناله بلندی از خانه روبرویی میشنوی اما محل نمی گذاری، این روزها از این جور ناله ها در شهر زیاد است. و به خواب میروی!


صبح شده و صدای گوش خراش، باند و بلندگوها،کل حجم ظرفیت گوشت را در بر میگیرد. از شدت صدا از  خواب بلند میشوی، هنوز منگ خوابی ولی صداها را خوب تشخیص میدهی. صدا، صدای الرحمان و روضه است.

سریع خودت را به پشت پنجره اتاقت می رسانی. داخل کوچه پر شده از یکسری آدم سیاه پوش به همراه چند پلاکادر مشکی که به دیوار خانه روبرویی آویزان شده.

همسایه رو به رویی مرده!!!

چند دقیقه بهد تو از کادر پنجره اتاقت شاهد نوای لا اله الا الله و نشیع جنازه ای.


               تا به حال اینقدر مرگ را نزدیک خودت حس نکرده بودی!//bayanbox.ir/id/7471728125236775314?view

۳۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۰۹
مسیح

//bayanbox.ir/id/5299220886546129181?view



۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۳۸
مسیح
//bayanbox.ir/id/5239492338700277529?view

این روزها مد شده!
طرف در فضای مجازی که کار میکند و بعد از مدتی مورد لطف دوستان هم سایبری قرار میگیرد فوری خودش را لوس میکند و یک پست میگذارد و میگوید:

برای مدتی نیستم! شاید بعدا بیایم! چند وقتی است، دستم به قلم نمی رود!

البته این قاعده برای تمام دوستان و همسایبری ها صدق نمی کند.

امروز پس از یک تلاش چند ده روزه با خودم و آماده کردن مطالب مختلف محض انتشار به این نتیجه رسیدم که همیشه هم نباید به روز بود! گاهی وقت ها باید به شب بود!( ها ها ها، محض خنده!)

گاهی وقت ها این دهان گزافه گو را باید درش ماله کشید تا بی خودی بار گناه انسان را سنگین تر ننماید.

این روزها هم سوژه اجتماعی زیاد است و هم به ویژه سوژه سیاسی اما فعلا در این صحنه از کار زار وقت عمل است و باید زبان در کام کشید چون دوصد گفته چون نیم کردار نیست!

و در آخر لازم است خاطر نشان کنم که منباب تحویل گرفتن وبلاگ خود و همینطور کلاس گذاشتن در حد لالیگا، طبق رسم معهود این خداحافظی های موقتی وبلاگی  اگر هر نظری بگذارید میخوانیم و در ازایش به شما یک جواب هم تحویل می دهیم و اگر همین امروز نظر بگذارید ما در عوض یک پک خدماتی هم به شما تحویل میدهیم!

در این مدت برای سر کشی به منزل دوستان سایبری هم وقت میگذاریم به هر حال هر رفتی ،آمدی دارد!

و به قول شاعر علیه الرحمه:

رفت با مرگ خود احیا کند آیینش را!

پ ن 1:
باز سو تفاهم نشود من یک عده ای را مستثنی کردم، باز نگویید نگفتم!

پ ن 2: این روزها حواستان به خودتان باشد، مبادا گول اشوه های یک سری را بخورید! مبادا انقلاب از دست برود!

پ ن 3: برای امتحانات من و خودتون هم دعا کنید!

پ ن 4: ملالی نیست جز دوری شما!



۳۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۴۵
مسیح


//bayanbox.ir/id/3590062930019069324?view

ساعت پنج و نیم

داخل خانه ی ا.ه.ر


پدر در خانه برروی صندلی خود یک لم داده و سر در جیب تفکر فرو برده.

اعضای خانه گرد آ گرد پدر حلقه زده اند و ایستاده اند.

در سکوت فرو رفته اند و کسی جرات ندارد حرفی بزند.

افراد خانه مدام یک نگاه به ساعت و یک نگاه به پدر دارند که ببینید بلاخره عکس العمل پدر چیست؟

ساعت5:29 دقیقه است و همه در فکر این هستند که دارند زمان را از دست می دهند.

همه در دل میگویند: نکند پدر تصمیم نگیرد. نکند پدر زمین و زمینیان را که در انتظارند را لنگ در هوا بگذارد.

راس ساعت 5:30 صدای تلفن کنار دست پدر فضای سکوت خانه را میشکند و همه از خلصه فکریشان بیرون میپرند.

پدر گوشی را برمیدارد و بعد از سلام آرام آرام چهره گرفته اش باز میشود و لپ هایش گل می اندازد.

گوشی را میگذارد ، رو به اعضای خانه میکند و میگوید:

بسم الله رحمان رحیم


برویم.. .


و پدر رفت تا برای همیشه رفته باشد.

۲۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۴۳
مسیح

//bayanbox.ir/id/3060189636160314803?view


هوا نسبتا بهاریست و شب شام غریبان فاطمی! تشیع جنازه حضرت مادر.

ایستاده ام در گوشه ای از میدان شهدا، تکیه داده ام به وانتی که کنار دستم پارک شده. در سمت دیگرم فروشگاه لوازم و کتاب مذهبیست.ساعت حدود 10 شب است اما جمعیت زیادی منتظر شروع مراسم اند و گروهی کمی آن طرف تر نشسته اند برروی آسفالت سرد خیابان و دورهم پچ پچ میکنند. تابوت نمادین مادر سمت راست من بروی یک بلندی همراه با شمع های زیادی که احاطه اش کرده قرار دارد. روبرو باندهای بزرگی قرار دارد و یکسره از ساعت9 شب مشغول پخش مداحیست. ترک های بسیار مناسبی از مداحی های محمود کریمی انتخاب شده که هر از چند گاهی باعث میشود به یکباره بغض من و چند نفر دیگر بترکد و اشکی از گوشه چشم ها جاری شود.

ایستاده ام کنار وانت مذکور و مدام در حال فضا سازی مداحی های سیال در هوا هستم. ناگهان وانت استارت میخورد و میخواهد دنده عقب بگیرد و تغییر موضع دهد، بااینکه دوست ندارم تکیه ام را از وانت بردارم و فضای خلسه فکریم بهم بخورد اما مجبور به تغییر جا میشوم. چشم میگردانم و میبینم که یک جا در کنار تابوت مادر خالیست. سریع خودم را به کنار تابوت میرسانم و تکیه ام را اینبار به محل قرار گرفتن تابوت مادر میدهم.

حس بهتری از تکیه دادن به وانت دارد، انگار سر سپرده ام به دامن مادر. از ابتدای آمدنم به میدان و قرار گرفتن در حال هوای شام غریبان مثل ماتم زده ها شده بودم. یک جورایی منگ و گیج و بهت زده. بعد از مدتی ایستادن حالم اندکی جا می آید و دست میبرم به سمت کیفم تا دوربینم را دربیاورم. بازی نور و سایه فضای زیبایی به منظره ی روبرویم داده بود اما هرچه میکنم دستم به شاتر نمی رود. اصلا حس و حال هیچ کاری را ندارم.

دوربین را در کیفش قرار میدهم و به روی دوشم می اندازم و آرام و بیصدا مشغول زمزمه ی مداحی های سیال در هوا میشوم.

در حال خودم هستم که ناگهان حس میکنم دستی قسمتی از لباسم را گرفته و مدام تکان میدهد، از فکر بیرون می آیم سرم را به سمت پایین می آورم و دخترکی میبینم در قد و قامت یک کودک 6/7 ساله! دسته ای فال به دست گرفته و با چشمانش خیره شده به چشم من. نگاهش را هم سر سوزنی بر نمیدارد. برخلاف دیگر هم نوعانش یکسره زیر لب ورد نمی خواند و مخت را به کار نمیگیرد. چشمان معصومی دارد اما من که هنوز حس کرختی و منگی یم برطرف نشده بی توجه به احساسات و حرفهایی که از نگاه دخترک به سمت من شلیک میشد، سرم را بالا می آورم و باز بی هدف به نقطه ای دیگر خیره میشوم و دخترک از زیر نگاه بی تفاوت من آرام آرام در میان پاهای بلند دیگر حاضرین گم میشود.

چند لحظه بعد ذهنم صحنه قبل را دوباره به نمایش میگذارد و من بعد از آنالیز نگاه دختر تازه متوجه نوعی معصومیت بکر در نگاهش میشوم، نمی دانم شاید در آن حال و هوا به قولی جوگیر شدم اما معصومیتش قابل تفسیر نبود، ناخود آگاه اول به فکر یتیمان مادری که همان موقع تابوت نمادینش در کنار بود افتادم و بعد یاد خواهرزاده 3ساله خودم.

چشمان دخترک در بارش هزار باره ذهنم، من را از چرت فلسفیم درآورد و لحظه ای بعد چشمان من نرم نرم در بین جمعیت به دنبال دخترک.

دست در جیبم میکنم که ببینم چقدر از وجه رایج مملکت در جیب تار عنکبوت گرفته ام وجود دارد. دسته پول را در می آورم و بعد از وارسی تک تکشان یکی را انتخاب میکنم و تا سر از پول بر میدارم میبینم که دخترک روبرویم حاضر است، دخترک جایی نرفته بود، دو قدم آن طرف تر مشغول شمارش فال هایش بود و شاید به این فکر میکرد که آیا می تواند دو یا سه تا از این فال هارا به دل بی قراری بفروشد.

نمی دانم چرا نگاه و قامتش من را یاد همان کودک گل به دست فیلم خداحافظ رفیق می اندازد!!

با دست به او اشاره میکنم که بیاد و اوهم با برداشتن دو سه قدم جلوی من حاضر میشود. اسکناس در دستم را به او میدهم و اوهم دسته فال را روبروی من میگیرد.

دست میبرم و بدون نیت فالی برمیدارم، خودم هم میدانم که قصدم خرید فال نیست. دخترک با حساب سرانگشتی حس میکند که اسکناسی که به او دادم از حد پول فال بیشتر است و سعی میکند باقی پول را به من برگرداند که من با احساس غرور به او میگویم: باقیش مال خودت!

از این سخاوت خودم به حدی سرمست میشوم که ناگهان فکر میکنم بهترین آدم آن جمعم. حالا دیگر چشمانم دخترک را رها نمیکند. میخواهم ببینم که عکس العملش بعد از گرفتن این وجه چیست؟ او پول را میگیرد و بعد از قرار دادن در جیبش، دسته فال را مرتب کرده و با چشمانش به دنبال کس دیگری میرود. نفر کناری من را انتخاب میکند و به او خیره میشود. مرد به دوستش میگوید: (بخریم سعید؟ گناه داره) و دوستش میگوید: نمی دونم! خب بخر. دخترک باز دسته فال را به مقابل مرد میبرد و اوهم فالی برداشته، پول را میدهد و بریده بریده شروع به خواندن شعر میکند ولی از آنجایی که معلوم است محض رضای خدا حتی تا به حال یک بیت شعر هم نخوانده میرود سراغ معنی و پیش بینی حافظ.

باز دخترک چشم میگرداند اما اینبار به جای یک مشتری برای فروش فال نگاهش به دختر بچه ی هم سن و سالی که دقیقا دوقدم با او فاصله دارد می افتد! نگاهش با نگاه آن دخترک غریبه جوری گره میخورد که بی اختیار به سمت او میرود و آرام روبروی او می ایستد،دسته فال را پایین می آورد و تنها به او خیره میشود. معلومست که این نگاه نگاه انتخاب مشتری نیست!

در حین همین رد و بدل نگاه و احساس بین او و دختر غریبه ناگهان گل لبخند بر چهره دختر بچه غریبه میشکفد و با پاسخ لبخند از طرف او یک رفاقت صمیمی و گرم در همان لحظه حتی برای لحظاتی کوتاه درمیان خودشان شکل میگیرد.

دخترک دست میبرد و تعدادی از فال های دختر فال فروش را برمیدارد و دختر فال فروش هم بی توجه به فال ها تنها خنده تحویل دخترک غریبه میدهد. در عرض چند دقیقه آنقدر رفاقتشان صمیمی میشود که صدای قهقه شان میدان را برمیدارد.

مادر دخترک که فکر میکند دختر فال فروش برای فروش فال هایش دارد اینکارها را میکند و ممکن است همین رفاقت چند لحظه ای به ضرر جریان تربیتی دخترش ختم شود دست میکند به داخل کیفش و اسکناسی ناچیز از کیفش در میاورد و به دخترک میدهد و در عوض یک فال بر میدارد و با نگاهش به دختر میفهماند که دیگر دست از سر دخترش بردارد.

در نگاه هردو دوختر بچه امید به تداوم این رفاقت آنی اما شیرین پر کشید. از چشمانشان معلوم بود که اصلا راضی به اتمام این رفاقت نیستند اما این رسم دنیایی بود که هردو دختر تا تجربه کاملش خیلی راه داشتند.

دخترک پول را میگیرد و سرش را برمیگرداند که برگردد. نوعی بغض که شاید ختم به گریه نشود گلویش را گرفته. مادر دختر بچه ای که فال را خریده متوجه میشود که تعدادی از فال های دخترک فال فروش دست دخترش مانده. سریع دختر فال فروش را صدا میزند که فال هایش را بگیرد اما دخترک که با اطلاع اینکار را کرده میگوید: مال خودش نمیخوامشون.

مادر دخترک بهت زده جوری دختر فال فروش را نگاه میکند که دیگر زبانش بند می آید اما به زور هم که شده با ایما و اشاره به دختر فال فروش میفهماند که باید این فال ها را بگیرد و دختر هم با بی میلی اینکار را میکند و یک لبخند ناب هدیه به دختر بچه و مادرش میدهد.

دخترک به راهش ادامه میدهد و باز دسته فال را محکم به دست میگیرد.


من کنار تابوت مادر محو این صحنه شدم. هنوز منگم. پاهایم از شدت خستگی زق زق میکنم.


صحنه بعدی را به یاد نمی آورم!!!

شاید رفتم..

شاید ماندم..

_________________________________________________________________________________

پ ن 1: کامپیوتر رو روشن کردم که بنویسم، نمیدونم چی شد این خاطره یادم اومد!

پ ن 2:کلیپ تشییع شهدای شلمچه که برای اختتامیه راهیان دانشگاه ساخته بودیم. فک کنم خیلی قشنگه! قربون دست و پای  بلوریش!

شاید بعدا بتونم آپلودش کنم با وضعیت اینترنت الان واقعا کار حضرت فیله!

پ ن 3: برام دعا کنید این روزا یکی از پیچ های سرنوشت ساز زندگیمه!





۲۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۳:۱۷
مسیح


http://upload.tehran98.com/img1/yz14cih1qf2u8yvg8si.jpg



داری در خیابان راه میروی که ناگهان به جلوی ویترین بوتیکی میرسی. لباس ها رنگ و وارنگ زیر نور پردازی ماهرانه صاحب مغازه به رقص آمده اند.این یک دام از پیش تعیین شده است. چشمت که به لباس ها که می افتد ناگهان خودت را میبازی. حس عجیبی تو را فرا میگیرد، تو دل بسته شده ای!

جا مدادیت را از کیفت در میاوری ، دست میبری که از میان آن همه خودکار گوناگون یکی را انتخاب کنی اما همیشه انتخابت یکیست یک خودکار خوش رنگ و لعاب که انتخاب همیشگی توست، یادت می آید آن دفعه ای را که آن خودکار را گم کرده بودی و آن روز همش دلت پیشش بود که آیا پیدا میشود یا نه! بعد آخر معلوم شد که پشت گوشت جا مانده. این یعنی اینکه تو به آن خودکار دل بستی. یعنی تو دل بسته شدی!

صبح شده میخواهی از خانه بیرون بزنی. به سراغ کمد لباسهایت میروی. لباس های گوناگونی انتظار پوشیده شدن از جانب تو را میکشند اما اکثر اوقات انتخابت یکیست، همان لباسی که حس میکنی در آن به حد بالایی از زیبایی میرسی که اکثرا جدید ترین لباسیست که خریدی. هر وقت در طی فرآیند اتو شدن لباس های محبوبت اشکالی پیش می آید اعم از ساییدگی یا سوخته گی و یا.... همان جا مینشینی و ماتم میگیری. این یعنی تو به آن لباس دل بستی. یعنی تو دل بسته شده ای!

شب هنگام همان موقع که خوابت نمی برد و تو هی با خودت کلنجار میروی و نمی شود میروی دست میکنی از داخل کشو موبایلت را در می آوری.هدست را به آن وصل میکنی، آرام بر روی تخت خواب دراز میکشی و از داخل لیست پخش آهنگ هایت ترک5 را انتخاب میکنی، شروع میکنی به گوش کردن. آهنگ تمام میشود و خود به خود سیستم به اهنگ بعدی میرود که تو دکمه ای را میفشاری و خواستار باز پخش آهنگ می شوی.
از میان صدها ترک تو تنها همین یکی را گوش میدهی و اگر در این بین شارژ گوشی تمام شود و یا هر اتفاق دیگری بیفتد که تو نتوانی آن آهنگ را گوش دهی به یکباره به هم میرزی و از لحاظ روحی دچار کوفتگی میشوی. این یعنی تو به آن آهنگ دل بستی. یعنی تو دل بسته شدی!

از میان غذاها یکی هست که وقتی بویش را حس میکنی دست و پایت شل میشود. وقتی آن غذا را در خانه درست میکنند تو با هربار فرو بردن هوای آغشته به بویش سر مست میشوی. حالا احیانا اگر در جای دیگری مثلا در مهمانی این غذا را درست کنند با همین بو و همین رنگ اما وقتی میخوری طعمش همان نباشد جوری توی ذوقت میخورد که حساب ندارد. این یعنی تو به طعم آن غذا دل بستی. یعنی تو دل بسته شده ای!

در دانشگاه داری راه میروی که ناگهان در میان جمعیت حاضر در دانشگاه چشمت به چشم و ابرویی می افتد، ناگهان دلت فرو میریزد. دو قدم آن ور تر چشم و ابروی دیگری  را میبنی و باز داستان تکرار میشود. سرت را برمیگردانی به سمت مخالف باز هم یک سوژه دیگر. این یعنی تو در یک بازده 2دقیقه ای از زمان، 10"11 بار دلت را باخته ای، با اینکه در نوع خودش فاجعه ایست عظیم اما به هر حال این یعنی تو دل بسته شده ای!

چپ میروی دل بسته میشوی!

راست میروی دل بسته میشوی!

بالا میروی دل بسته میشوی!

پایین می آیی دل بسته میشوی!

و اصلا عجیب است ، انگار دلت نوچ شده و یا چسبانکی شده! چون همینطور دل بسته میشوی!

دلت خاصیتی پیدا کرده شبیه آهن ربا با این تفاوت که برایش فرقی نمیکند به چه چیزی بچسبد! به عالم و آدم میچسبد!

و خلاصه که دلت گند هرچه دلبستن و دلدادگیست را در آورده!

و صاحب فردای این روز، ما را ببخش چون دلمان انگار عهد کرده که گیرای قطب موافق نباشد، مثل آهن ربا!

و راستی نکند که آهن ربا هم انسانست! و یا شاید هم انسان آهن ربا!


http://upload.tehran98.com/img1/1inuyxb36tui2irz3if.jpg

پ ن 1: فردای این روز جمعست.
پ ن 2: چند روزی است دلم را به کاسه پیرکسی در خانه باخته ام، چون هرچیز که میخواهم بخورم در آن میخورم.
پ ن 3:طرح ها کار حقیر است.


۲۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۳:۱۸
مسیح

برداشت اول:الهی بشکند دستت، مغیره!

درد پهلو این روزها امانت را بریده، خسته شده ای. دیگر از این دست به دیوار گرفتن خسته شده ای. دیوار هم دیگر شرمنده ات شده! این چند روزه آنقدر دردت زیاد شده که دیوار هم کمک راه رفتنت نیست! دوست نداری زیاد فضه را به زحمت بیاندازی! به هر نحوی که شده میخواهی خودت را سرپا نگه داری. همین که بچه ها شما رابر روی دوپا میبینند بهانه گیری پدرشان را کمتر میکنند! راستی گفتم پدر!!! از روزی که آسمان را در روبروی چشمانت دست بسته و کشان کشان بردند، میشود که در خانه ناگهان به گوشه ای زل میزنی و چشم از آن بر نمیداری! نبودن او در این شرایط کار را سخت کرده. به تنهایی نمی توان بی تابی بچه ها را مرحم بود.

امروز وقتی نشسته بودی تا موهای حسن و حسین را شانه بزنی ناگهان شانه از دستت افتاد! باز برش داشتی و باز افتاد. نمی توانی دستت را زیاد باز کنی. این درد پهلو توان را از دستت گرفته. حسن با پرسشی کودکانه میپرسد:
مادر پهلویت خیلی درد میکند؟
اگر پدر بود دعا میکرد تا خوب شوی!
راستی مادر چرا پدر نیست؟ چرا پدر را آن آدم ها بردند!؟
چرا وقتی برای باز کردن در رفتی، بازگشتت اینقدر طول کشید مادر؟
چرا چادرت خونی بود!؟ راستی مادر این چند روزه حال داداش محسن خوب است؟

جوابی ندارید! فقط میگویید: خوب است مادر! دردم کم شده! حالم بهتر است!
بعد دست میبری که نوازش کنی حسن و حسین را که پهلویت تیر میکشد و صدای آه کشیدن شما بلند میشود!
حسن بغض میکند و حسین گریه!
بغض حسن را میتوان جوری تحمل کرد اما گریه حسین را دیگر تابی نیست! یاد فرمایش پدر می افتی که محبت ویژه ای به حسین داشت!
علی به خانه بازگشته اندکی از بار بغض خانه کم شده! اما برای شما دردی دیگر اضافه شده! گاهی زیر لب میگویید:
ای کاش این روزها علی در خانه نبود!!

چهره علی سخت شرمگین شده! نمیداند باید چگونه جواب پدرتان را بدهد! درخانه قدم میزند و دارد از غم آب میشود!
گاهی مینشیند در مقابل شما و نگاه میکند و ناگهان اشک در چشمانش حلقه میزند!
آرام میگوید:
جواب پدرتان را چه بدهم! این بود رسم امانت داری!!!

راستی این روزها کمتر کسی جویای حال میخ در است! بدجور شرمنده شده! ای کاش کسی باشد که کمی دلداریش بدهد!
ذکر روی لب میخ در این روزها مدام این است:
الهی بشکند دستت مغیره!

برداشت دوم:کجا میخوای بری؟ چرا منو نمیبری؟

آرام نشسته اید کنار تخت. همینطور مات و مبهوط مانده اید! چند روز دست و پنجه نرم کردن با درد پهلو تمام شده و حالا محبوبت آرام بر تخت خوابیده. آنقدر همه چیز سریع رخ داد که نشد حتی یک وداع کامل باهم داشته باشید. دیگر وعده دیدار شد در آستانه در بهشت! همان جایی که او اولین قدم را در آن میگذارد!
بدن نباید بیشتر از این روی زمین بماند، زمین دارد با زبان بی زبانی به شما میفهماند که کمرش دارد زیر بار این پیکر آسمانی خم میشود! پیشنهاد داده که پیکر را در آسمان دفن کنی! میگوید تاب نگه داشتن این تکه از بهشت را ندارد! اما چه باید کرد که تو ماموری تا این نور را در دل زمین به خاک بسپاری!

در گیر و داد صحبت و در و دل و شکوایه و همینطور غسل و کفن هستی که ناگهان در باز میشود و حسن و حسین وارد میشوند!
خودشان را می اندازند در بقل جسم بی جان مادر! نمیتوانی جدایشان کنی! صدای هق هق گریه شان تا آسمان هفتم رفته!
از آسمان ناگهان فرشته ای با وضعیت پریشان و آشفته وارد میشود، گویی این گریه ها عرش را حسابی بهم ریخته! الآن است که آسمان تاب نیاورد صدای این گریه ها را و زمین مصداق بارز ((کن فَیکن)) شود!

کاری از دست شما بر نمی آید! این گریه ها را فقط مادر جواب گوست! ناگهان دو دست از کفن بر می آید حسن و حسین را در آغوش میگیرد! بچه ها اندکی ارام میشوند و میتوانی بعد از مدتی جدایشان کنید!

شبانه تابوت را از دست این حیوانات مردم نما تشییع میکنید!
لحظه به لحظه دارد به استرس زمین افزوده میشود! تاب نگه داشتن نور را در خودش ندارد! بسیار اصرار کرد که عالمی دیگر را برای دفن انتخاب کنند اما دستور بر زمین بود!
بغض گلویتان را گرفته اما حق گریه ندارید، نباید معلوم شود قبر مادر کجاست!

بر سر قبر حاضر شده نشسته اید و دست به کاری نمیبرید، در واقع رویتان نمیشود. ناگهان دو دست از قبر بیرون می آید!
صاحب امانت منتظر پس گرفتن امانت است!

اما کدام امانت!؟ مگر امانت رسول خدا پهلویش شکسته بود؟ مگر امانت رسول خدا کمرش خمیده بود!؟ مگر امان رسول خدا مویش سفید بود؟

بغض باز هم گلویتان را سخت میفشارد! اما باز هم نمیتوان گریه کرد!

بد دردیست این غربت! دردی که نسل شما با آن حالا حالاها کار دارد! با گفتن کلمه غربت، برق در چشمان حسین نمایان میشود!
و بازهم بغض بر روی بغض!


برداشت سوم:یتیمان بنی عالم!

دیگر در این برداشت توضیحی باقی نمیماند!

یعنی واقعا حس نمیکنید که هزار جند صد سالست که یتیم شده ایم!

______________________________________________________________________________________________________


پ ن 1: برداشت اول از دید مادر عالم! برداشت دوم از دید حضرت علی!

پ ن 2:ببخشید اگر بد بود! نمی توانستم ننویسم! بغض گلویم را گرفته بود!

پ ن 3: اگر....

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۲ ، ۰۱:۴۰
مسیح



پ ن 1: این متن قسمت اول یک مقاله چند بخشی است، اگر خدا بخواهد! در متن یک، نمایی اصلی و نسبتا بی پرده از آقا مرتضی نشانتان دادم تا بعد بیشتر در باره جمله اخر شرح بدهم!

پ ن 2: اینکه میبیند زیاد نتوانستم از دوره تحول اقا مرتضی چیزی بگویم این است که راستیاتش کسی نفهمید و من هم مثل بقیه! سرش را تنها خدا میداند!

پ ن 3: خدا متن بعدی را به خیر بگذراند!



1326در شهر ری به دنیا آمدی. شاید در آن لحظات که پاهای کوچکت زمین را لمس میکرد و ذرات هوا از شدت ناله به زمین آمدنت جابجا میشد، زمین داشت قند در دل خود آب میکرد. خدا را چه دیدی شاید ملائک هم دورت حلقه زده بودند از وجود تو این چیزها بعید نبود مضاف بر این که از سادات هم بودی و قرار بود همینطور از اول برایت پارتی بازی شود.*


تحصیلات را تا راهنمایی نمی دانم چرا چرخشی انجام دادی، از ری به زنجان از زنجان به کرمان و از کرمان هم به تهرآن. شاید در این قضیه نیز زمین بی تقصیر نبوده، حتما میخواسته با آن پا های آسمانی چند صباحی بیشتر زمین را بکوبی و متبرک کنی، شاید زمین هم از همان اوایل فهمیده بود که پاهایت نردبان دیدار یارند!


از شرایط خانواده ات زیاد اطلاعی ندارم اما حتما متعهد به شرع و دین بوده اند، به هر حال جزو سادات بوده اند اما تو انگار یکخورده بازیگوش بودی، البته که بازیگوشیت هم  در چهار چوب بود و در حد جوانان هم دوره ای خودت هم نبود، بلاخره چیزی می بایست در شخصیتت با بقیه فرق میکرد، قرار بود در چند سال بعد بزرگی شوی برای خودت.


برای تحصیلات دانشگاهی معماری را انتخاب کردی به رفتی یکراست به دانشگاه هنرهای درآماتیک، هم دوره ای هایت میگویند خیلی تند رو بودی، البته هم دوره ای هایت چیزهای دیگر هم میگفتند اما بماند، شاید بعضی ها سو تعبیر کنند.

شده بودی هم تیپ جوانهای عصرت، بلاخره تو دانشجو شده بودی و آنچه هم از شواهد وجودیت ساتع میشود قطعا از آن دست از دانشجویان سیب زمینی که در دانشگاه تنها به فکر گذراندن واحد و احیانا برقراری ارتباط بودند، نبودی! سریع با بچه های دانشگاه که خودت بعدها منور الفکر خطابشان کردی صمیمی شده بودی! انگار با اسمت با توجه به فضای دانشگاهت زیاد ارتباط برقرار نمیکردی چون عوضش کرده بودی و گذاشته بودی: کامران!

دوستانت میگفتند: این کامران در همه چیز تندروست!

زندگیت به طور واضح دوره ای شده بود ، به نحوی که یک دوره در خط یک تیپ ظاهر و خط فکری بودی و دوره بعد شاید180 درجه تغییر میکردی!

آنطور هم که معلوم است، همه نوع تفکر و تیپ و مدلی را تجربه کرده بودی!

http://dl.aviny.com/Album/defa-moghadas/Shakhes/aviny/Images/Koodaki-Javani/kamel/08.jpg

شعر میگفتی، متن مینوشتی، نقاشی میکردی، و در مقابل مطالعات زیادی هم داشتی، از خدا چه پنهان که همین مطالعات به نظر بیهوده و پوچت در این دوران، بعدها در نقد جریان های فکری سوسیالیت و کمونیست و همینطور نقد امپریالیست، به شدت به دردت خورد.

کتاب شعر میخواندی و آن هم چه کتاب شعر هایی:

از فروغ فرخزاد با آن سبک ظلمت آلود نگاهش به زندگی گرفته تا صادق هدایت با آن افکار صد من یه غاز تا احمد شاملو!

کتاب های خارجی هم زیاد میخواندی به هر حال آن موقع دور دور روشن فکرهای غرب پرست بود و تو هم یک دانشجو که سرش درد میکرد برای اینکارها! از حلقه های دانشجویی کتاب خوانی و نقادی آثار گرفته تا حضور شبانه و روزانه در کافه ها و گالری ها و ....! از این دست کارهایی که

آن موقع شدیدا روی بورس بود!

در زمان دانشجوییت دوستاهایی داشتی که بعد در اعتلا و رشد مکتبهایی که با آن ها مبارزه کردی نقش اساسی را ایفا کردند، افرادی که بعد اشخاص سرشناسی در نوع خود شدند!

شدیدا به سر و وضعت می رسیدی، از کروات زدن گرفته تا شلوار شیش جیب و جین و از اینجور قیافه ها!

خودت در باره خودت میگویی:

((تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم. خیر. من از یک «راه طی شده» با شما حرف می‌زنم. من هم سال‌های سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام. به شب‌های شعر و گالری‌های نقاشی رفته‌ام. موسیقی کلاسیک گوش داده‌ام، ساعت‌ها از وقتم را به مباحاث بیهوده درباره چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه‌فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام،ریش پرفسوری و سبیل نیچه ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان موجود تک‌ساحتی» هربرت مارکوزه را ـ بی آنکه آن زمان خوانده باشم‌اش ـ طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتاب‌هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده‌است که ناچار شده‌ام رو دربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمی‌آید. باید در جست‌وجوی حقیقت بود و این متاعی است که هر کس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت و در نزد خویش نیز خواهد یافت... و حالا از یک راه طی شده با شما حرف می‌زنم.))


شاید اگر آن روزها کسی مرا کنار میکشید و آرام با دستش به تو اشاره میکرد و به من میگفت: هی پسر! روزی این مرد،مرد بزرگی میشود. من با لحن تمسخر آمیزی به او میگفتم: همین پسرک جلف منورالفکر را میگویی؟؟ عمراً!

 

زن گرفتی ، همسرت متولد1336، قبل از ازدواج با هم کتاب رد و بدل میکردید و به کنسرت و سخنرانی میرفتید!

از اواخر دهه40 انگار رنگ بویت عوض شده بود، انگار باز کامران آن موقع رنگ عوض کرده بود، حالا انقلابی شده بود!

دوستانت شاید در آن موقع به تو میگفتند که دیگر از دست رفتی!

باز خودت میگویی:

اولین بار که امام را دیدم، گونی گونی تفکرات و دست نوشته ها و تراوشات فکریم را اتش زدم.

خانومت میگوید: بعد از انقلاب سیگار راهم برای همیشه ترک کرد،دلیلی که برای این کار ذکر کرد این بود که آقا امام زمان در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند؛ در این صورت من چطور می‌توانم در حضور ایشان سیگار بکشم؟ این‌گونه بود که دیگر هرگز لب به سیگار نزد.

بعد از انقلاب هم که معماری را رها کردی و گفتی الان تکلیف من در جای دیگری است و امدی یک راست سراغ سینما!

کسی نفهمید که مرتضی زمان ما و کامران قدیم، ناگهان چه دید که این طور مسخ شد! کسی نفهمید سیر تحول و عرفان آقا مرتضی چه بود!

آیا خدا جلوه اش را مستقیم به تو نشان داد؟!  آیا جدت گلایه کرد؟! آیا.........

مستند ساختی، قلم زدی، و یادم نمیرود که سوره ای را که امروز در آن تحصیل میکنم را هم تو از پایه های بنایش بودی!

بقیه اش را دیگر دیگران هم میدانند، حتی بهتر از من!


ولی سوال بی جواب اینجاست که اخر نفهمیدم که چرا اینقدر اصرار کردی که قتلگاه را از نزدیک ببینی؟ و اینکه وقتی شهید شدی بلند فریاد زدی:

فزت به رب الکعبه!؟


آقا مرتضی! کسی از دل پرخونت خبر ندارد!





۲۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۲ ، ۰۴:۵۱
مسیح

برداشت اول: سفره هفت هیچ!

دو روز مانده به عید من از سفر برگشته ام و تا به خانه میرسم فقط میتوانم به مادرم سلام کنم و رویش را به بوسم به سختی لباس هایم را عوض کنم و بعد با کله مثل یک کارگر دوشیفت نقش بر تخت میشوم. فردا صبح ساعتی از ظهر از خواب بیدار میشوم. در و دیوار و خانه را که نگاه میکنم اثری از خانه تکانی نمیبینم. از جایم بلند میشوم به سمت آشپزخانه میروم چیزی میخورم و بر میگردم به حال خانه.

الان چشمهایم در خانه دارد به دنبال یکسری اسباب و وسایلی میگردد که یک وقتی یک قومی به آن میگفتند هفت سین، اما هرچه چشم میگردانم اثری از این رسم ناشناخته نیست. به تاریخ امروز مشکوک میشوم و فوری به قصد تحقیقات محلی عازم اتاقم میشوم و تقویم رو میز را نگاه میکنم، تاریخ امروز را زده29 اسفند. در همین بین صدای آیفون به صدا درمی آید، مادرم پشت دراست. در را میزنم و پشت در به انتظار می ایستم مادرم از پله ها بالا می آید، وارد خانه میشود و بعد از سلام و احوال پرسی با لحنی عصبی و بهت زده به مادرم میگویم: مامان هفت سین کو؟! مادرم نگاهی عاقل اندر صفیه به من می اندازد و لبخندمعنی داری نثار من میکند و میگوید: چی؟ هفت سین؟ حالی داریا! من در این صحنه زانوهایم شل میشود و به مانند شخصیت های بهت زده و ناامید در این فیلمها با زانو به روی زمین فرود می آیم و با صدایی که از عمق دل شکسته ام بیرون می آید میگویم: آخه چرا؟؟! و مادرم رو به من میکند و میگوید: وا! حالا انگار چی شده!!  


برداشت دوم: سر کارم!  سرکاری!   سرکارند!

دم صدا و سیما گرم، از قبل از صبح ویژه برنامه های نوروز را شروع کرده و من هم مثل همیشه با دقت دارم برنامه هارا رصد میکنم تا هرکدام مهمان معروف تر یا آیتم ویژه تری دارند را سریع شناسایی کنم تا به تماشای آن بنشینم. در همان ساعات اولیه معلوم میشود رقابت را چه شبکه ای برده حالا باخیال راحت به تماشای همان شبکه نشستم. ویژه نامه عید (ه.ج) را هم به هزار بدبختی گیر آورده ام و دارم نم نم مطالعه میکنم که حال و هوای لحظه های دم سال تحویلم کامل شود. برای بدست آوردن این شماره (ه.ج) خیلی زحمت کشیده ام به هنگام نشر این شماره در سفر بودم و در دکه ها هم به کلی فروش رفته بود، حتی دوستانم هم در تحریریه (ه.ج)هم این شماره را نداشتن، بگذریم.

سرم را از مجله بلند میکنم نگاهی به پیرامون خودم می اندازم و اثری از اعضای خانواده نمیبینم! چند دقیقه به سال تحویل مانده و تنها من یکه و یالقوز در مقابل تلوزیون نشسته ام و استرس گرفته ام. طاقت نمی آورم، بلند میشوم ببینم اعضای خانواده مشغول چه کاری هستند که از بودن کنار هم موقع سال تحویل مهم تر است! جایتان خالی! صحنه جالبیست. تنها5 دقیقه مانده به تحویل سال نو و محول شدن حال و مقلب شدن قلوب، که یکی مشغول پهن کردن رخت، دیگری در حیات خلوت مشغول تماشای شبکه العالم. و دیگری پای کامپیوتر مشغول زندگی در شبکه مجازی خودش.15ثانیه مانده به تحویل سال اعضای خانواده لطف کرده، برای مدت چند ثانیه نسبتا دورهم جمع میشوند و ناگهان صدای: بـــــــــوم آغاز سال1392 هجری..... .مثل ورد چیزی زیر زبان میگویند و میروند سراغ کارشان.

من با لحنی معلوم میگویم: مبارکه ان شا الله ، واقعا از این همه شور و حال دارم قلب درد میگیرم من این همه هیجان برام سمه!!!  و بعد یکی از اعضای خانواده با لحنی متعجب و با مقداری تمسخر میگوید: آخه چه شوری! حالت خوب نیستا! سال تحویل شد دیگه!         و من با لحنی متعجب رو به خدا میگویم: خدایا! خداییش(قسم رو حال کردین) دوربین مخفیه!؟ نکنه عید نیست سر کاریم! اگه هست بگو ها!!!

       

برداشت سوم: بوی عیدی نمیاد، بوی توت هم طلبت!

سال تحویل شده ومن نشسته ام و انگار منتظر چیزی هستم، چیزی که قبل ها در افسانه های قدیمی خوانده بودم و اسمش عیدی بود. شنیده بودم که بزرگتر ها بعد از تحویل شدن سال نو از لای کتابی ان را برمیداشتند و به بچه های خود میدادند. دزدکی به مادر و پدر نگاه میکنم اما انگار خبری نیست. در زیل همان جایی که در افسانه ها درباره عیدی آمده بود، درباره پدیده ای به نام رفتن به خانه ی بزرگترها فامیل هم بعد سال تحویل چیزهایی نوشته بود. ولی در این رابطه خانواده حق داشتند چون بزرگ ترها سایه رحمتشان را از فامیل برداشته بودند و شاید دلیل این همه اتفاقات عجیب هم همین بود. از عید دیدنی ها هم دیگر نمیگویم، چیز قابل عرضی نیست!


برداشت آخر: من خود آن سیزده نحسم!

روز 13 است ملقب به نحس. هنوز برای نحسیش دلیلی پیدا نکردم. تلویزیون را روشن میکنم روبرویش مینشینم و آرام مشغول به در کردن 13 میشوم. گزارشگر به پارکی رفته مشغول گرفتن گزارش است. خانوادهای زیادی به پارک رفته اند که به قول گزارشگر به میهمانی طبیعت بروند و به قول خودشان 13شان را به در کنند. مردم مشغول خوردن و شادمانی هستند و بچه ها مشغول بازی. ناگهان دوربین میرود روی شات بسته یک کودک که مشغول خنده است و تابلوست که شادمانی دارد از حدقه چشمانش بیرون میزند، خنده اش آنقدر دلم را میسوزاند که برای خنک کردنش میروم تا لیوانی آب بخورم. دوربین ازدهام جمعیت را نشان میدهد و یکی از اعضای خانواده میگوید: ملت رو نیگا ترو خدا! و من میگویم: آره به خدا! آخه شاد بودن هم شد کار! واه واه!و بعد به خودم میگویم:  نکنه اصلا  من خود آن سیزده نحسم؟!!

پ ن 1: اگر میخواهی بگویی دلش پر است آری دلم پر است!
پ ن 2: طی تحقیقاتی که بعدا صورت گرفت فهمیدم بقیه خانواده هاهم مثل ما بودند حالا چه شده الله اکبر!
پ ن 3: ماردم بعدا بهم عیدی داد مبلغ خوبی هم بود اما مزش به همون لحظه بود اون موقع دیگه بهم حال نداد!

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۲ ، ۰۵:۲۴
مسیح


[تصویر: Ya_Hazrat_Zahra.png]

[تصویر: madar_sadat.png]

اینبار پا نوشت ها رو اول مینویسم!

پ ن 1: این متن متن ناقص شده ی یک نمایشنامه میباشد که کاملش در دست خود اینجانب میباشد در صورتی که خوشتان امد و فکر کردید که جای کار دارد میتوانید با بنده تماس حاصل فرمایید!

پ ن 2: این متن برداشتی آزاد از مظلومیت مادر عالم میباشد، بنابراین شخصیت های(طلال و حبوش) ساختگی میباشد!

پ ن 3: دوستت دارم مادر عالم!

 

 

 

طلال در خانه نشسته و مدام  دلشوره دارد. گاهی به گوشه ای از خانه زل میزند و همینطور مات می ماند و بعد ناگهان از جایش میپرد. انگار از زمین و زمان ترس دارد. خنجرش را محکم به دست گرفته و با کوچک ترین صدایی از غلاف در میاورد، انگار منتظر وقوع حادثه ای مهم است که این طور ترس برش داشته. از شدت ترس و اظطراب همین حالاست که قالب تهی کند ، که ناگهان با صدای در دوباره از جایش میپرد.

تق..تق..تق..

طلال با اضطراب و چشمانی وق زده:   که هستی؟!

تق تق تق تق..

-       با تو ام، گفتم که هستی؟!

تق تق.

-       اَاَاَه...مگر زبان ندرای؟!

-       حبوش..! حبوش..! با تو ام پسر! مگر نمیشنوی؟

-       بله آقا! بله!

-       بلند شو برو ببین کیست این وقت شب؟! ببین چکار دارد

-       چشم آقا

حبوش به سمت در میرود وصدای نجوای آرام حبوش و فرد پشت در به گوش طلال میرسد.

-       اَه..کجایی حبوش! چه میگوید؟ کیست؟ از چه میگوید؟

-       آقا زنی است! به همراه دو بچه!

-       چه میگوید؟

-       میگوید مگر عهد نبستید، مگر شما نبودید که تبریک گفتید! مگر شما نبودید که با پدرم مصافحه کردید و فریاد احسنت و تبارک الله هایتان از این انتخاب به آسمان میرفت و گوش بقیه را پر کرده بود؟!

-       چه میگویی حبوش؟ انگار تو هم به هذیان گفتن افتادی این وقت شب!  چه عهدی؟ چه تبریکی؟ کدام مصافحه؟ چه چیزی را قبول کردم! معنی این حرفها را نمیفهمم (طلال خود به خوبی آگاه است درباره چه جیزی سخن به میان آورده شده و درحالی که سرتاپایش را اضطراب و ترس گرفته سعی در انکار دارد)

-       به او بگو اصلا از که سخن میگوید؟

-       ارباب از فردی به نام علی میگوید؟

-       (باتعجب وترس) علی! عععععععلی!؟ گفتی زن است؟

-       بله ارباب زنی است با لباس خاکی، تنی مجروح! ارباب به گمانم اتفاق بدی برای او افتاده باشد!

-       با نگرانی: برو بگو برود! بببببگو اصلا نیست؟ بگو طلال مرد! (طلال رنگش از ترس زرد شده)

-       ارباب نمی شود میداند که شما هستید!

طلال آرام و مضطرب با قدم هایی لرزان به دم در میرسد با نفسی عمیق درب را باز میکند و چشمش به آن زن می افتد! یک لحظه زانوهایش شل میشود به خودش میگوید: این چه کاری بود که ما کردیم، قرار نبود اینگونه شود. با اینکه زن را میشناسد خودش را به آن راه میزند و میپرسد:

کیستی زن؟ چه میخواهی؟

زن (فاطمه *س*)میگوید:

علیک السلام! من را نمیشناسی؟

-       نه! از کجا باید بشناسم؟ این وقت شبی از من چه میخواهی؟ (خود طلال هم از این دروغ تاریخی که این زن را نمیشناسد به خود میلرزد با خود میگوید: مگر میتوان این زن را نشناخت!)

-       من فاطمه دختر پیامبر هستم، همسر علی!

-       با حس ترس و گستاخی میگوید: چه میخواهی فاطمه دختر پیامبر؟

-       مگر عهد نبستید؟ مگر دست ندادید؟ مگر شما نبودید که به پدرم گفتید: آفرین بر تو ای رسول خدا! که این بهترین انتخاب بود؟ مگر شما نبودید که همان جا بیعت کردید؟

-       از چه سخن میگویی زن؟ کدام دست؟ کدام تبریک؟ اصلا کدام بیعت؟

-       اف بر شما! از مردانگی هیچ بویی نبرده اید! مگر شوهرم جز خدا میگفت؟ مگر جز این بود که یار راستین پیامبر بود! مگر جز این است که.....

طلال در صحبت زن میپرد و صحبت او را نیمه تمام میگذارد. میداند که قرار بود امشب چه اتفاقی بیفتد ولی میگوید:

-       حالا مگر چه شده؟

-       درب خانه مان را شکستند! آتش زدند! کتکمان زدند! وشوهرم را دست بسته بردند! آسمان را عزا دار کردند، شما از حرمت و مردانگی و شرف بویی نبرده اید؟

-       حتما مستحق این مجازات بودید! حکومت به ناحق کاری نمیکند! جالا برو ، برو زن!

وبعد در را محکم میبندد و و تکیه اش را به در میدهد و از گوشه چشمش اشکی راه صورت سخت و سنگیش را میشکافد و زیر لب با خود میگوید:

وای بر ما! وای برما!

اما تمام این وای برما ها باعث نمیشود که او به طلب عفو و کمک آن زن بشتابد.

زن آرام آرام یک دست به دیوار و یک دست به پهلو به راهش ادامه میدهد! و آرام گریه میکند! بچه ها نیز آرام زیر چادر مادر گریه میکنند!  شهر در سکوت فرو رفته! صدای گریه آرام آرام دور میشود! و زن سراغ خانه ای دیگر میرود!

شهر را گویی خاک مرده پاشیدند!

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۴۷
مسیح