icon
بایگانی مرداد ۱۳۹۲ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

//bayanbox.ir/id/8160215887344571313?view




پدر بزرگ بالای اتاق روی مبل زوار در رفته خانه نشسته. مثل همیشه زانوی راست را بالا آورده و عمود کرده روی پای چپش. هنوز بعد مدت ها به این مبل های بی روح عادت نکرده، همانطور که روی آن می نشیند که انگار روی زمین نشسته.

پیژامه آبی رنگ راه راهش هم پف کرده، انگار پاهایش چند برابر شده، زیر پیراهنی سفیدش هم طبق معمول خانه نشینیش برتن دارد و شکمش قلمبه از زیر پیراهنی بیرون زده.

یک دست را روی پایش انداخته و با دست دیگر کنترل را با مهارت هرچه تمام تر گرفته و مدام کانال میچرخاند. پس از بازنشسته گیش کارش شده همین! از صبح پای تلوزیون، کانال پشت کانال، چای پشت چای، هر از چندگاهی هم با بی بی چند دیالوگی برقرار میکند.

قبل تر هنگام ورود به خانه، بی بی شکایتش را کرده بود و گفته بود:

با امروز، دو روزه که بابا ناصرتان نشسته اینطور ناراحت و گرفته جلوی تلوزیون!!

بی بی راست میگفت، بابا بزرگ سخت درهم بود. یک نگاه به صفحه تلوزیون می انداخت و بعد صورتش درهم میرفت و سر تکان می داد.


تلوزیون داشت زنده مجلس را نشان می داد و چک و چانه زدن وزرا و نمایندگان برای گرفتن پست!

با اون گوشهای مجهز به سمعک درجه صدا را برده بود تا چند تا مانده به آخرین حد. فضای خانه پر شده بود از صدای دو دو گفتن و چهار چهار گفتن و همینطور صدای گاه و بیگاه گفتن احسنت و هـــو کردن و انواع و اقسام اصوات نابهنجار که برای حمایت یا تخریب فرد بالای تریبون استفاده می شد.

تمام موی رگ های چشم بابابزرگ حالا قرمز شده و چهره اش شده مثل لبو، سرخ سرخ!

آستانه تحمل باباناصر خیلی زود به آخر می رسد و بعد ناگهان از روی مبل جستی میزند و تلوزیون را خاموش میکند، کنترل را محکم روی میز میکوبد و جعبه ی سیگار را از روی میز بر میدارد و یکراست می رود سراغ حیاط خلوت کوچک پشت خانه.

من که همینطور هاج و واج از صحنه خشکم زده یکدفعه با صدای بی بی که میگفت:(( ننه جان! برو ببین یک وقت باز فشارش بالا نزنه، زبونم لال سکته ای، چیزی بزنه! برو بشین پیشش، قرصاش رو هم ببر با یه ترفندی بهش بده.)) از جام می پرم.

سریع قرص رو از ننجان میگیرم و  یک راست راهی حیاط خلوت پشت خانه می شوم.

آقاجون نشسته روی یک چهارپایه سفید و رو کرده به باغچه کوچک رو به رویش که تمام داراییش چند گلدان است و به سیگار در دستش پک های سنگین می زند، زیر لب هم دارد یک ریز نجوا می کند.

یک چهار پایه برمیدارم و می روم کنار باباناصر میگذارم و آرام کنارش می نشینم. او هم یک دست به سیگار میگیرد و دست دیگرش را روی پای من میگذارد و بالحنی عصبانی و پرتنش میگوید:

دیدی بابا! دیدی چطور برای یه ذره مقام و شهرت بیشتر مثل چی دورغ میگفتن و به هم فحش میدادند؟

مردک بعد از 20 سال برگشته صاف صاف تو روی مردم نگاه میکنه و دروغ میگه!! آخه یکی نیست بهش بگه من که 20 سال پیش نمرده بودم! کور نبودم! کر نبودم!! دیدم چه به روز مردم آوردی! حالا اومدی بگی چند منه؟؟


بعدش یک پک دیگر میزند و ادامه می دهد:

چهار سال پیش راست راست تو خیابون راه می رفت، تهمت به نظام و قربونش برم آقا خامنه ای می زد، حالا اومده برا من زر زر تبعیت از رهبری میکنه! ای تو کمرت بخوره!


یا این که آقاجون داره با صدای بلند با این لحن اعتراضی صحبت میکنه ولی من به هیچ وجه از این لحن که پشتش یه دنیا حس مسوولیته ناراحت نمیشم و بدم نمی یاد.

بعد دستش رو از رو پای من برمیداره و آستین دست راستش رو بالا میزنه، همیشه هر وقت صحبت به اینجا میرسه، آقاجون این کار رو میکنه و الحق و الانصاف که هیچ دلیل و برهانی محکم تر از این دست پاره پاره و پراز ترکش که حالا شبیه یک کیسه پوشت آلو شده نیست.

با صورتش به  دستش اشاره میکند و میگوید:(با لحن خودمانی و همیشه گیش)

ببین بابا! مملکت آقا داره! رهبر داره! صاحاب داره!

زمان ما آقا خمینی بود و حالا آقا خامنه ای!

لب تر کرد گفت بی ریزید تو جبهه، اسلام و ناموس و کشور در خطره، ماهم رفتیم و اینم شد یادگاریش! چرا رفتیم؟! چون آقا همه چیزمون بود، وقتی رهبرت شد همه چیزت و نمایندگی خدات روی زمین، دیگه همه معیارت باید بشه اون.

من کاری به این خاله بازی های سیاسی و این بساطا ندارم!

هرکی پاش رو از خط آقا خامنه ای بیرون گذاشت و رو حرفش حرف زد، گاری نظامم دستش نده چه برسه به وزارت!!!

باس برا آقات مرام بزاری!

چون اون خودش ته مرامه!

فهمیدی بابا؟؟؟

من هم که بعد از این نطق آتشین بابا ناصر خشکم زده، آرام با چشمانی بهت زده می گویم:

بله آقاجون!

بعد انگار که درد و دلش کم تر شده باشد بلند می شود و یکراست به سمت اتاق می رود تا با بی بی یک چایی بخورد.





پ ن 1: یه جایی لحن داستان خودمونی و داش مشتی میشه که مختص به باباناصره!

پ ن 2: از اونجایی که حقوق مخاطب هم مثل حق الناس اسن مطلب رو گذاشتم والا حالا حالا قصد گذاشتن یادداشت رو نداشتم.

پ ن 3: قابل توجه عمده دوستان، در این وبلاگ غلط املایی نوعی مستحب موکد است!

پ ن 4: مطلب به دل خودم نشست، ایشالا شما قبولش کنید!

پ ن 5: التماس دعا.




۲۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۵۳
مسیح