icon
بایگانی خرداد ۱۳۹۴ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۱۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

آقای روحانی
هزار و چند صد سال پیش هم مشکل آب با مذاکره حل نشد
پدری کودکش را برای سیرآب کردن برد
با تیر سه شعبه برگشت...








پ ن:
آقای روحانی اگر کلید حل تمام مشکلات مملکت در گروی تاییدیه ى کد خدا بود پس چرا شما کابینه تشکیل دادید, چرا وعده صد روزه دادید, چرا گفتید کلید همه مشکلات در دست تدبیر و تلاش است
پ ن:
آقای روحانی ما شمارا خیلی دوست داریم باور کنید از این به بعد هم اگر مشکل آب خوردن داشتید ناراحت میشویم به ما نگویید ما در خانه مان همیشه چند بطری آب خنک تگری داریم, مادر ما با این تدبیر مشکل ما را حل کرده

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۳
مسیح

برق ها که یک دفعه میرفت توی خانه
همه هرجایی که بودند مینشستند
و شروع میکردند به بلند بلند حرف زدند تا جای یکدیگر را بفهمند
بعد چند مدت کمی ترس وجود همه را میگرفت
ترس از تاریکی
ترس از برخورد
ترس از...
بعد عموما صدای قوطی کبیریت می آمد و چند ثانیه بعد یک جرقه
ناگهان همه چشم ها معطوف به یک نقطه میشد و همه مثل مسخ شده ها نور را زل میزدند
بعد که نور می آمد همه یک نفس عمیق میکشیدند
و بعد صلوات
شاید متن را با کمی اغماض در آسمان ریسمان بافتن نویسنده
بتوان مصداق این ذکر دانست:
یا نور المستوحشین فی الظلم

ای روشنی بخش وحشت زدگان در تاریکی ها

 

 

 


پ ن:
البته امروز تا برق برود چراغ قوه های گوشی ها روشن میشود و در حد یک پروژکتور به شما خدمات رسانی میکند جوری که دیگر از یاد میبرید نور چه بود هست البته تا زمانی که شارژ داشته باشید

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۷
مسیح
داشتیم با هم صحبت میکردیم
گفت:
اگه یک وقت تو زندگی مشترک من به زنم گفتم فلان جا نرو بعد اون گفت چرا، من چیکار کنم؟ (با استرس و نگرانی)
گفتم:
خب توضیح بده چرا میگی این نرو؟
گفت:
اگر قبول نکرد چی؟ (با استرس و نگرانی)
گفتم:
تلاشتو بکن،نشد بعدا از یک کانال دیگه بهش بفهمون چرا میگفتی نه
گفت:
حاجی این زندگی که دیگه زندگی نمیشه، من بگم نرو بعد اون بگه چرا، خب پس برای چی ازدواج کردیم ( با استرس و نگرانی)
گفتم:
من نمی دونم تصورت از زندگی مشترک چیه، نکنه فکر کردی هرچی شما میگی اون بنده خدا میگه چشم عزیزم و هرچی اون بنده خدا گفت تو میگی چشم عزیزم؟
گفت:
اینجوریم نه ولی حاجی وقتی من میگم نرو فلان جا، یا مثلا این لباس رو نپوش اون بگه چرا یعنی اصلا این من رو نفهمیده تفاهم نداریم
گفتم:
پس نقش صحبت و مدیریت کردن زندگی و اختلاف نظر بین انسان ها و غیره چی میشه؟
گفت:
اینجور نمیشه باید تو خواستگاری هم چی رو چک کنم یه لیست سوال ببرم تا قطعا بهفمم طرف چیکارس
گفتم:
نکنه با این تصور انتظار داری ازدواج کنی و یا بعد ازدواجت زندگی موفقی هم داشته باشی؟
گفت:
آره دیگه حاجی هرچی اینور سفت تر کنیم اونور راحت تره
گفتم:
شما سمت ازدواج نری بهتره، یک ست لوازم خاله بازی بگیر و با آدمای خیالی زندگی کن، که هرچی تو گفتی بگه چشم و هرچی اون گفت تو بگی چشم







پ ن 1:
تصور کنید اگر مادر و پدرهای ما قرار بود مثل نسل ما زندگی کنند اصلا زندگی باقی می موند؟ تا حالا چندبار با چشم خودمون اختلاف نظر رو بینشون دیدیم؟ نمیگم دعوا، اختلاف نظر!
پ ن 2:
شاید بگید این پسر یا اون دختری که اونجوری فکر میکنه دیگه خیلی پرته و این نمونه ها که شما میگی تو حجره عطاری ها فقط پیدا میشه ولی کافیه یه گشتی بزنید تو بین رفقا و مراکز مرتبط، مخصوصا بین مذهبی ها، نمونه هایی رو میتونم براتون بگم که ...، ولی وظیفه ترویج اون ها رو ندارم
پ ن 3:
میونه ی خوبی با آقای شهاب مرادی ندارم بنا به مسایلی ولی گاهی که توی تلوزیون پیام های دختران و پسران درباره ازدواج خونده میشه تو برنامه ای که ایشون هست، حقایق جالبی روشن میشه
پ ن 4:
حاجی پناهیان میگفت برای ازدواج معیار های اصلی رو برای خودتون پیدا کنید و حول اون محور ها برید خواستگاری به توافق برسید باقیش رو تو زندگی حل کنید، نرید مثلا بپرسید اگر در سال 96 فتنه ای در ایران به پا شد شما پای آرمان های رهبری تا پای جان می ایستید یا نه، یا مثلا نپرسید خانوم اگر جایی در مغازه ای میوه دستتون بود و مجبور بودین پول حساب کنید چادرتون رو رها میکنید یانه
پ ن *5:
بعضی ها توی خواستگاری و صحبت های ازدواج مثل عزیزم ببخشید در کلاه قرمزی عمل میکنند
۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۵
مسیح

(پیرمرد در حالی که روبروی در خانه اش روبروی خیابان ایستاده یک سینی در حد پنچ شش لیوان به دست گرفته و با فقط یک پارچ بزرگ شربت زعفران داخل آن ها میرزد)

پسر جان بیا شربت بخور جوون

_ممنون نمی خورم پدرجان

بیا بابا جان شربت نیمه شعبانه بیا بخور

_حاج آقا نمی خورم از سر هفده شهریور تا الان دو پارچ خوردم

بابا جان یه لیوان از دست من بگیر بشه دو پارچ و یه لیوان

_حاجی جان اصرار نکن سر جدت، گیر دادیا داره از چشام میزنه بیرون، نمی خورم فدات شم

(سینی که جلوی من دراز کرده بود را عقب میکشد و برمیگردد دم در خانه، در همین حین دو دختر بچه به سمتش می آیند و دو شربت برمیدارند، پیر مرد دو لیوان دیگر اضافه میکند و با آن یک پارچش آن ها را پر میکند و دم خانه می ایستد، زل زل نگاه میکند به من و سینی را هم زمین نمی گذارد)

حاجی جان چه پشتکاری داری به ولله یه نگاه این ور و اونور خیابون بنداز میز گذاشتن اندازه زیر بنای خونه شما شیرینی و شربت میدن در حد لالیگا حالا شما با یه پارچ وایستادی اینجا اصرارم میکنی؟؟

(پیرمرد با حرف های من از جا میپرد و با خوشحالی به سمت من می آید)

_پس شربت میخوری!؟

لا اله الا....، بده پدرجان یه لیوان بده بخوریم

(لیوان را بر میدارم و قلپ اول را میخورم، آب به علاوه شکر به همراه کمی رنگ، چهره ام یک دفعه از شدت بیمزگی شریت توی هم میرود، پیرمرد زل زده توی صورت من، مجبور میشوم همه را بخورم)

_بیرزم یه لیوان دیگه؟؟

(همینطور مات میمانم از این همه سماجت پیرمرد و خشکم میزند، از سکوتم استفاده میکند و میرود سمت پارچ تا لیوان را پرکند، پارچ را کج میکند اما چیزی از پارچ نمیریزد، کمی از در فاصله میگیرد و داد میزند)

_حاج خانوم!!

حاج خانوم!! ای بابا کجایی؟!

(از پنجره پیرزنی در حالی که گره روسری سفت میکند سرش را از پنجره بیرون می آورد)

چی شده احمد اقا!؟

_کجایی پس خانوم، یه پارچ دیگه درست کن، یه پارچ دیگه، این تموم شد خانوم، دست بجنبون تا مردم نرفتن!

باشه باشه الان درستش میکنم الان...


من هنوز خشکم زده!









پ ن:

پیرزن با کلاف برای خرید یوسف اماده بود...

پ ن:

#تخیل



۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۲
مسیح

الان یک ساعت که نشستم جلوی رایانه و میخوام چیزی بنویسم ولی نمیشه

تا خط پنجم مینویسم و انگشتم رو با غیض روی بک اسپیس می زارم تا همش پاک بشه

ذهن به مرور زمان تنبل میشه

یادم میاد دوران مدرسه در عرض چند دقیقه تا شروع کلاس دو صفحه مطلب مینوشتم و تازه خیلی چیزها توی ذهنم میموند..

شبکه های مجازی ذهن رو نازل و خسته و تنبل میکنن

کلیشه یقه شما رو سف میچسبه و میزنتتون به دیوار

دردش هم مثل زمانیه که آرنج شما به جسم لبه تیز بخوره

شما رو از نفس میندازه

ذهنم خیلی تنبل شده

این نه اومدن های توی کار

نفس آدم رو میگیره

یکمی تایم اوت نیاز دارم....








پ ن:

هنوز با کتاب در شرایط صلح مسلحیم....

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۳
مسیح

یکدفعه به خودت می آیی و میبینی وضعیت دنیا به هم ریخته

از بیرون پنجره صدای تکبیر می آید
دشمن تا بیخ در اتاقت رسیده
روزانه چند صد بیگناه زیر بمب ها ذبح میشود
مکه شلوع شده
شام تسلیم شده
عراق درگیر شده
ایران زمینگیر شده
یکدفعه به خودت می آیی و میبینی چند بار دعوتنامه آقا تا بیخ گوشت و رسیده و تو حتی نامه را بازهم نکردی
همه اتفاقات برای منو و تویی که سرگرم چرندیات شدیم یکدفعه ای می افتد
صبح جمعه ای مردم از خواب بلند میشوند و میگویند :
واقعا؟؟؟
وقتش رسیده؟؟
آقا آمده؟؟
ما که آماده نبودیم!
و این تازه روی خوشبینانه ى سکه است
روی دیگر این است که صبح جمعه ای در لحظه ى طلایی ،تو در رخت خواب پهلو به پهلو شوی

حواست کجاست؟
امروز چند شنبه است؟
وضعیت دنیا را دیده ای؟
توی خیابان ها چیز خاصی ذهنت را مشغول نکرده؟
خودت را مشغول چه کرده ای؟

 

 





پ ن:
چالش یک سطل آب یخ برای بیرون آمدن از گیجی, فکر میکنم پیشنهادی خوبی باشد
پ ن:
گاهی پروفایل هایمان را با احکام دینی و قوانین شرع و میزان حیا بسنجیم
نتیجه را برای خودمان یادداشت کنیم
پ ن:
متن شعاری اس

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۰۶
مسیح

آن چیزی که این روزها بدجور ذهنم را مشغول کرده

و گاهی حتی دلیل شب نخوابیدن های من است

چیزی است که

من به آن فمنیست مثلا اسلامی می گویم

یه گونه متحیر کننده از فمنیست که با دلایل و توجیهات انقلابی و مذهبی توجیه میشود

پشتم میلرزد


یک جستار کوچک در دنیای مجازی و حقیقی شاید شما را در درک این نوع فمنیست یاری کند






پ ن:

چادر و ریش دیگر نماد حزب الله نیست، به تفکرات افراد پی ببرید

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۴
مسیح

از پیچ کدام تلوزیون
از باند کدام رادیو
از تیتر کدام روزنامه
از خبر کدام سایت
از دهان چه کسی
حال روز امروزمان را میبینی؟
کجایی؟
در حصر که؟
شهیدی یا زنده؟
هنوزهم دندان میفشاری به هم برای نبرد آخرین؟
الان چند ساله ای؟
هنوز هم همان طراوت روزهای نبرد را داری؟







پ ن:
لشکر دوربین ها میرسند...
پ ن:
اگر او بود #نمی_گذاشت
من فقط حرف میزنم

پ ن:
حاج احمد

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۳
مسیح

دسته همه روی زمین افتاده ،عده ای جان داده اند, عده ای نیمه جان و بی حرکت بعضی هم زخمی اما حرکت میکنند
مرتضی از همه صدمه کمتری دیده و میتواند کمی روی زمین بخیزد
تقریبا تمام بچه ها زمین گیر شده اند
مهدی تکیه اش را داده به کناره کانال:
مرتضی الان چی میخواد بشه؟
مرتضی:
هیچی مهدی جان, چشاتو ببند و شروع کن به اشهد خوندن تا چند دقیقه دیگه تموم میشه
مهدی:
بعد اشهد چی؟
مرتضی:
فکرشو نکن حاج مهدی یه تیر خلاصیه تا صد بشمری بهشت خونه تحویل میگیری (خنده)
مهدی با تمام جراحت هایش لبخند صدا داری میکند


مرتضی خودش را روی زمین میکشد تا به باقی بچه ها سر بزند
از دور صدای نیروهای بعثی که با لحن شدیدی عربی صحبت میکنند به گوش میرسد
در عمق نگاه مرتضی که حالا به خاطر خون ریزی شدید دید خوبی هم ندارد تعداد زیادی نیروی عراقی دیده میشود
مرتضی با تمام وجودش به بچه هایی که زنده هستند میگوید:
بچه ها ذکر بگید ذکر یادتون نره!!
مرتضی منتظر است که سناریویی که برای مهدی گفته توسط بعثی ها اجرا شود اما بعثی ها بدون شلیک حتی یک تیر از میان بچه های غواص عبور میکنند
تمام نیروها که بین بچه ها مستقر شدند فرماندشان با صدای بلند چیزی را فریاد میکند و بعد سرباز ها شروع میکنند با سیم دست بچه ها را میبندند
مرتضی زیر لب میگوید:
یا فاطمه زهرا!!


مهدی در حالی که دستانش بسته میشوند رو به مرتضی فریاد میزند:
پس چی شد مرتضی چرا اینا نمیزنن!!؟
مرتضی که حالا متوجه همه چیز شده با چشمان قرمز به مهدی نگاه میکند و ققط ذکر میگوید:
یا زهرا! یا زهرا!
صدای ناله زنده ها از شدت بسته شدن دست هایشان بگوش میرسد
در همین حین مرتضی با تکان شدیدی از روی زمین بلند میشود در حالی که دو نفر دست و پای او را گرفته اند
از شدت درد فریادی میزند
چند قدم آن طرف تر بعثی ها یک گودال عمیق حفر کردند
مرتضی توی هوا چرخی میزند و داخل گودال میافتد
باقی بچه ها را هم میآورند
گودال پر میشود از ذکر:
یا صاحب الزمان
یا ابا عبدلله
یا زهرا
اشهد ان لا اله الا الله...
چند دقیقه بعد بلدوزر اولین مشت خاک را داخل گودال میریزد
صداها آرام آرام قطع میشوند....







پ ن:
صد و هفتاد غواص تازه تفحص شده ى زنده به گور شده، به خانه برگشتند
پ ن:
از پشت میزهای مذاکره کلاهت را بالاتر بگذار..

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۸
مسیح