icon
بایگانی تیر ۱۳۹۴ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

#رمضان_نوشت

#زبان_روزه_نوشت


هنوز به سن و سالی نرسیدیم,که بخواهیم آهی از سر حسرت بکشیم و بگوییم گذشت...
اما وقتی بچه تر از این روزها بودیم این جمله : ماه رمضان بعدی معلوم نیست سر سفره باشیم یا نه
را خیلی ارتباط نمیگرفتم
یعنی چی که از همین الان باید بگوییم ماه رمضان بعد هستیم یا نه
برای محرم هم همین اتفاق عینا می افتاد
اما وقتی برای اولین بار از خواب ناز خامی و کودکیم با صدای لا اله الا الله.. مرد همسایه روبرییی بلند شدم که همین دیشب جلوی چشمانم صحیح و سالم بود
کمی تن و بدنم لرزید
و حالا بعد گذشت این روزهای ماه رمضان امسال مدام دارم با خودم میگویم ایا ماه رمضان سال بعد هستم تا جبران کنم یا نه؟
و پاسخ گوییش کمی انسان را دیوانه میکند
یک چیزهایی مثل امتحان های زمان مدرسه که وقتی سوال های اول صفحه را بلد نبودیم کلا قفل میکردیم و باقی سوال های دیگر را هم خراب میکردیم
در حالی که معلم همیشه میگفت از سوال های نابلد رد شو و بلد ها برس

 


پ ن:
روزهای از دست رفته را رها کنیم و به روزهای پیش رو برسیم

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۴
مسیح




مخاطب نوشت:
(صدای زوزه ى گلوله های توپ)
مجید...مجید!

_چیه چی شده؟

صادقم دم دستته؟اگه اره بگو بیاد اینجا

_گیر اوردی مارو زیر این توپ و تانک

بگو بیاد اذیت نکن واجبه


صادق صادددق!

_چی شده؟

بیا مجید کارمون داره برسون خودتو

_چی چیو کار داره مگه نمیبنی وضعیت رو؟!

چه میدونم بابا میگه واجبه بیا

_خب بابا برو اومدم


(مجید و صادق خودشان را زیر آتش سنگین به مجتبی میرسانند)

بفرما آقا مجتبی, نطقت رو بکن میخوام برم خاکریزو سپردم دست خدا اومدم!

_هیچی فقط گفتم بیاید بگم زیر این بمب و آتیش قول و قرارمون یادتون نره

قول و قرار چی مومن وقت گیر اوردی؟ چرا رمزی صحبت میکنی؟؟!

_بیا دیدی یادتون رفته..!

(مجید میگوید)بابا مجتبی بگو تورو خدا خب چی بوده قول قرار؟

_یادتونه قبل عملیات بهتون گفتم اگه من شهید شم کدومتون خبر رو میبره عقب برا خانوادم؟پ

اره یادمه گفتیم هیچ کدوم

_یادته منم گفتم اگه شما شهید شید من جرات بردن خبر رو ندارم؟!

اره یادمونه اقا

_خب پس هیچی دیگه, الحمدلله که یادتونه, قرار شد یا هیچ کدوممون نپریم یا باهم بپریم,گفتم بیاید این دم اخری بهتون بگم





عکس از وبلاگ وتر

منتشر در صفحه قاب ماندگار

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۵
مسیح

هر کجا و هر وقت پر رو شدیم و فکر کردیم کسی هستیم

سر ضربب گوشمان را پیچاندی

هر کجا و هرقت خواستیم کاری کنیم که آبرویمان که آبروی مسلمان است برود

سریع زدی پشت دستمان که که مثلا: آپ نکنیم، تایپ نکنیم،لایک نکنیم و ....

هر کجا و هر وفت ....

هر کجا و هر وقت....

چقدر حواست به ماست؟

چقدر حواسمان پی توست؟

چرا با وجود این همه

ما را لوس بار می آوری؟

چرا نمیگذاری یکبار با مخ زمین بخوریم؟

چرا نمیگذاری یک بار تشت رسواییمان تالاپی از آن بالا بخورد زمین و گندمان عالم و آدم را بردارد؟

چرا لوسمان کردی؟

ما بد عادت شدیم خدا جان!

بد عادت...







پ ن:

چقدر خوب که نمیگذاری تشت رسواییمان زمین بخورد

چقدر خوب که حواست به ما هست!

چه خوب خدایی داریم!

شکرت!

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۴
مسیح

که میگوید ما اشرف مخلوقات عالمیم وقتی تو آنجا روی سقاخانه دنج مینشینی و هر صبحت را با سلام به امام رئوف آغاز میکنی! 
اصلا بیا با هم معامله ای کنیم کبوتر 
اشرف مخولقاتی من برای تو 
و آن دنج تو برای من! 

کم مبلغی نیست؟ 

میدانی پینوکیو برای آدم شدن چه مشقت ها که نکشید؟

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۵:۲۱
مسیح



محسن کجایی مادر؟!

_
نه نشد دیگه مادر,اینجور مزه نمیده باید پیدام کنی..

من دیگه حال و حوصله ى این کارارو ندارم مادر بگو کجایی..

_
عی بابا این اخلاق مادر من نبودا

بیست ساله گذاشتی رفتی توقع داری من همون مادری باشم که تو حیاط دنبالت میکردم تا یه برس به موهات بکشم و توام فرار میکردی؟

_
یادته مامان..

آره یادمه مادر,بگو کجایی؟

_
نه مامان نمیشه باید پیدام کنی..

آخه مادر تو این جمعیت این همه کامیون چطور پیدات کنم فدات شم؟

_
یادته برا خریده عید رفته بودیم بازار,من تو اون شلوغیا یه دفعه دنبال چادر کس دیگه ای رو گرفتم و رفتم
نیم ساعته بازار به اون شلوغی رو گشتی و پیدام کردی,الانم میتونی

نمیشه مادر اون موقع یه پسر کوچولوی من بود یه کله قرمز همیشه سریع پیدات میکردم...

_
خب الانم پیدام کن مادر جان,هنوز همون پسر بچم..

پسر زهرا خانومم که چند سال پیش برگشت خونه اصلا مثل رفتنش نبود..

_
تسلیم مادر تسلییم

یعنی میگی کجایی؟!

_
شما پشت کامیون شش رو بگیر بیا معراج

کامیون شش؟معراج؟! راس جدی میگی مادر؟!

_
دست شما درد نکنه مادر دروغم گفتم مگه...

اومدم مادر..اومدم.. جایی نریا اومدم..

_
چشم,مثل زمان مدرسه پا جفت وای میسم تا برسی مادر

خانوما برید کنار برید کنار پسرم..پسرم...
خانوم معراج از کدوم طرفه؟!

_
مادر معراج نمیتونی بری الان تو شلوغی

پسرم وایستاده اونجا..پسرم!

مادر تو این شلوغی باید پسرت رو می آوردی؟!..خیابون دست و راست رو باید بری...
(با تمام توان جمعیت را کنار میزند تا به معراج برسد)زیر لب مدام میگوید:
محسنم اومده برید کنار محسنم...


تشییع پیکر شهدا/بهارستان94
عکس از yahya_aliee






پ ن:
حس عکس فوق العادست..دست عکاسش طلا
پ ن:
شرمنده پدران شهدا

 

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
مسیح

برداشت اول:
دیشب شام را که خوردم,نزدیکی های یک خواب برد
همیشه شام را در حد هم سفره شدن با خانواده میخوردم و بعد توی شب بیداری تا اذان کم کم چیزهایی میخوردم و آب
خوابم که برد نتوانستم این اعمال را انجام دهم
صبح هفت و نیم از خواب بیدار شدم و از همان دقایق اول خشکی گلو و بهم چسبیدگیش توی ذوق زد
نگاهم افتاد به شیشه آبی که کنار دست گذاشته بودم تا نم نم تا صبح بنوشم
حس غریبی در قبالش داشتم, رهایش کردم کمی جزوه های ناشناخته درس امروز را که ساعت ده و نیم امتحانش را داشتم باز کردم


برداشت دوم:
از راه رسیدم دانشگاه و توی حیاط جزوه را دوباره بار کردم یک کوه اسم و تاریخ,چسبندگی گلو و دهان خشک بازهم از ذهنم پاک نمی شد
بچه ها رسیدن و کمی هم صحبت شدیم کمی از یادم رفت
بعد امتحان آمدیم بیرون رفتم سمت آب سرد کن تا آبی به صورت بزنم,از شدت خشکی گلو حالا سرفه میکردم و هی گلو صاف میکردم
بخار روی شیر آبسرد کن را گرفته بود,
حسم نسبت به آب تشدید شد ذهنم را منحرف کردم, مشتم را پر آب کردم و به صورت زدم


برداشت سوم:
از بچه ها خداحافظی کردم و با هر مصیبتی بود به خانه رسیدم,مستقیم به سمت روشویی,آب سرد را باز کردم کمی برود تا خنک تر شود و بعد سر را بردم زیر آب
یک دو سه چهار پنج...
هیچ دلیلی نمی توانست من را قانع کند تا از آن حالت خارج شوم به هر زحمتی شیر را بستم
حسم نسبت به آب بیشتر شده بود, خیلی بیشتر, خیسی روی لب هارا سریع خشک کردم تا به داخل سرایت نکند
ساعت پنج جلسه بود یک ساعتی خوابیدم تا بلکن عطش دست از سرم بردارد
کل راه رفتن و رسیدن به جلسه از شدت خشگی گلو گاهی حالم بهم میخورد
در حین جلسه مثل ابر بهاریی که دقیقا روی سر من ببارد عرق میریختم,نشانی آمپر بدنم دیگر داشت به ته میچسبید
توی راه برگشت کمی بحث کردیم شد مزید بر علت
موقع خداحافظی امین گفت:
برمیگردم شهرم برای چند روز
گفتم:
شهرتون آب هم داره,برای آبتنی,آب خنک!!!
گفت:
داره اتفاقا,اصن عجیب سرسبز خنک!دریاچه های پای کوه!!
در حین تعریف هایش من مانم برد و خنکی برآمده از حرفهاش را روی پوستم حس کردم,انگار داخل حوزچه بودم
زد روی شانه ام گفت کجایی؟!اذان شد برو دیره
از جا پریدم


برداشت چهار:
مرد یک تنه به شط زد, نبرد سنگینی هم کرده بود,چند زخم هم برداشته بود
تشنگی های چند روز هم مزید بر علت
نزدیکی های شط از اسب پیاده شد چند قدمی داخل آب
حالا کفش را توی آب برد
خنکی تمام وجودش را گرفت
ماه ماه رمضان نبود
ولی کف آب را ریخت
مرد برگشت
مرد کم برگشت
مَرد،مَرد برگشت..




پ ن:
به یاد نازدانه ى حرم 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۶
مسیح

#زبان_روزه_نوشت


تصور کنید در یک بیابان برهوت یک گالن آب داشته باشید
و آن گالن آب به یک باره چپ شود
و شما هم نتوانید کاری برای برگرداندن آن انجام بدهید
یک حسی مثل از دست رفتن روزهای رمضان





پ ن:
با تشکر از بر و بچه های مترو که جلوی ابسرد کن ایستگاه آزادی یه دیوار حایل گذاشتند که هرکس میخواد آب بخوره راحت بنوشه, با یک کار به این راحتی میشه مردم رو باهم دشمن نکرد
خداقوت

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۹
مسیح