icon
بایگانی مرداد ۱۳۹۴ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است



پیرمرد با خودش بد میکند
چند وقتیست سن بالا و دردسرهایش شده بلای جانش
فرزندان ناخلف هم پیرمرد را همیتجور دوست دارند
بی حواس
بدون قدرت تعقل کافی
و نذار
پیرمرد حواسش نیست چه میکند

حواسش را یک روز صبح وقتی که او خواب بود چند سال پیش، فرزندانش برداشتند و گوشه ای قایم کردند
حالا پیرمرد حواس ندارد و حواسش هم نیست که حواس ندارد

این هارا از سر خیرخواهی پیرمرد میگویم
ای کاش حواسش را کسی پیدا کند و دستش بدهد
۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۱۱
مسیح

در ظاهر کلام راحته

هر وقت اذان گفتن از کارت دست بکش

اما در عمل

انگار جابه جا کردن کوهه!

هر وقت اذان دادن از کارت دست بکش!!


ای کاش بشه که

هر وقت اذان دادن از کار دست بکشم

چه از کار

چه بیکاری

چه هر چیز دیگه ای




پ ن:

این پست تحت تاثیر یک کامنت خوبه

خدا به ما این توفیق رو بده که غیر از فضای حقیقی در فضای مجازی هم تاثیر بگذاریم

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۹
مسیح
گفت:
خوشم میاد کم کم مرگ بر آمریکا داره میشه آی لایو یو اس آآ!
بوی جنرال موتورز و مک دونالد و کلی موهبت آمریکایی دیگه تو دماغم پیچیده!
گفتم:
خوشحالی؟ نه؟
گفت:
آره، چرا نباشم، تازه شدیم مثل آدمای متمدن، بابا دوره حصار کشیدن و مرگ بر این و اون گفتن گذشته مستر!!

گفتم:

میدونی من چه وقت خوشحال میشم؟

گفت:

نه!

گفتم:

اون موقعی که پوتین نجس سربازاشون به اینجا رسیده و یک روزی میان با لگد در خونتو میشکنن و بعد یه فس کتک میارنت تو حیاط خونت و دستا و پاهات رو میبندن به درخت بعد میرن سراغ ناموست که اون غلطی که نباید رو بکنن

بعد منو دوستای مقاومت برسیم و از پشت همشون رو قیچی کنیم و بعد بیام تو چشات زل بزنم و بگم:

بچش از این طعام امریکایی!!

ولی حیف...

حیف که اگر بزاریم کار به اینجا بکشه اون دنیا باید جواب گو باشیم!

پس بی صدا میریم کیلومتر ها اونورتر روی خاک میفتیم که توی احمق اینجا از موهبت نجاسات آمریکایی و آرزوی متمدن شدن حرف بزنی!

گفت:

اینا همش تولیدات مغز متوهم توعه!!

گفتم:

اون عراقی که به ناموسش از بزرگ تا کوچیک جلوی چشماش و دستای بستش تجاوز شد و پیر شد هم به همین فکر میکرد!





پ ن:

من مرده و شما ها زنده

حتی اگر حاضر شویم که شرافت و غیرتمان را هم زمین بگذاریم و دربسته تحویل آمریکایی ها بدهیم، آن ها به هیچ وجه نسبت به حمله به ایران صرف نظر نخواهند کرد!

خاک این زمین چیزی دارد که آن ها مصرند به توبره اش بکشند!

پ ن:

من مرده و شما زنده

اتفاقا بدی خواهد افتاد اما سرانجامی خوش خواهد داشت...

پ ن:

حالا ماندم این متن را توی اینستا گرام بگذارم یا نه

عادت ندارم برای مخاطبان آنجا روضه باز بخوانم!

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۱
مسیح

شرمنده نشنیدم چی گفتید!

_
میگم که (سرفه ها شدید)....
(سرفه های شدید)
میگم که (سرفه های شدید)...
(کمی نفس میگیرد و ماسک را کنار میزند)
میگم که دعا (سرفه های شدید)....
دعا کن منم (سرفه های شدید)....
(رنگش به سمت کبود میرود و چشمانش سرخ)
برم برسم به (سرفه های شدید)...
به رفیقای شهیدم (سرفه های شدید)....
(سرفه های شدید)
(سرفه های شدید)
(سرفه های شدید)
(سرفه های شدید)


پ ن:
وزن آن کپسول چند کیلوست...
پ ن:
شیمایی و هواپیما و پول را عده ای دادند که بعدا عذر نخواستند
و البته به قول نوگرایان گذشته ها گذشته...

پ ن:

اگر زحمتی نیست عکسش را در اینستا ببینید

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۴
مسیح

بعضی وقت ها ما انسان ها اینجور هستیم
سرمان به سنگ میخورد
عادتی را ترک میکنیم
سرمان به سنگ میخورد
کاری را دیگر تکرار نمیکنیم
سرمان به سنگ میخورد
قدر شناس میشویم
سرمان به سنگ میخورد
بعد از آن دیگر...
اما
همیشه داستان اینجور نیست
یک زمانی هم هست سرمان به سنگ لحد میخورد و دیگر آن موقع نمی توانیم کاری را انجام دهیم



پ ن:
چند وقتی است شدید به دنبال راه درو ها و تبصره های حساب کتاب خدا بعد از موت و در قیامت هستم
به نتایجی رسیدم که میگوید
راه درویی نیست و باید تا قطره آخر حساب پس داد و سنگین هم حساب پس داد
پ ن:
ولی خب هر کاری که کنم بازهم نمی توانم یک راه نجات اساسی را فراموش کنم
آن هم شفاعت است
مثلا همین سینه زنی در عرفه نود و دو در گرمای آن روز
چه کسی باور میکند این جماعت عاشق به وقت حساب فریاد رسی نداشته باشند؟

 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۸
مسیح

مدام توی چادر مادرش میپیچد
توی چادر خودش را قایم کرده و هر از چند گاهی سرش را بیرون میاورد
چادر مادر مدام تکان میخورد
مادر در حال صحبت کردن با فردی است که چند وقتی توی خانه اش کلاس هایی هایی را برای ارتقا سطح معنوی بچه ها برپا کرده و خیلی سکرت شاگرد میگیرد
مادر میگوید:
این اقا مصطفی ما خیلی خجالتی الان یک هفتست داره به من میگه منو ببرید پیش این اقاهه که داره کلاس میذاره
میشه پسر منم بیاد قاطی بچه ها برای کلاس؟
مرد معلم:
بله حاج خانوم چراکه نه سرباز به ابن خوبی و مردی رو کی ازش میگذره...
برداشت دوم:
چند ماهیست عراق با ایران وارد یک جنگ تحمیلی شده و جوان های محل دسته دسته برای شکاندن شاخ غول اربده کش راهی جبهه میشوند
مصطفی توی خانه چند روزیست که اصرار میکند که برود اما مقبول نمی افتد
بلاخره فکری به سرش میزند
میدود چادر مشکی مادر را می آورد و روبروی مادر روی پایش می اندازد و تکه ای چادر را روی سرش میکشد میگوید:
یادت هست مادر خودت اون روزهای سخت قبل انقلاب من رو بردی پیش کلاس های اون آقا تا تو خط بمونم،من زیر همین چادر اینور و اونور میزدم, حالا که باید ثمره اون روزها رو ببینی و ببینم نمیذاری برم؟!
برداشت سوم:
از بالای سکویی که برای گروه های تصویر بردار در نظر گرفته شده به دریچه دوربین خیره شدم و دنبال سوژه ام
ناگهان چشمم به عکس سه در چهار دست مادری می افتد که دارد بین تار و پود چادر بازی میکند




پ ن:
چه خاطره ها که همه ماه از بازی ها و خواب های توی چادر مادر نداشتیم
پ ن:
#مادر_شهید

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۱
مسیح

کشتن کودک نوزاد همیشه تاریخ نماد ترس بوده
از کشتن نوزاد توسط فرعون برای نابود کردن موسی
تا کشتن علی اصغر روی دستان پدر برای جلوگیری از فرو پاشیدن لشکر
تا امروز کشتن کودک توسط صهیونیست ها در سراسر دنیا به خصوص غزه و فلسطین
این انگاره کودک کش بودن برای صهیونیست ها انگاره جدیدی نیست, آن ها سالهای سال است که کودکان را در اقسا نقاط دنیا میدزدند و میکشند و اسنادش هم در تاریخ ثبت است.
کشتن نوزاد یعنی ترس از آینده پیش رو
یعنی ترس از فروپاشی
کشتن نوزاد یعنی ما میدانیم که تا سالهای آینده روی نقشه زمین نخواهیم بود
در مقابل
تاکید رو نوزاد یعنی امید به آینده
یعنی ادامه داشتن
برای همین امام روی بچه های توی گهواره سرمایه گذاری کرد
حالا همان بچه های توی گهواره بزرگ شدند و تبدیل شدند به کابوس بلاعوض صهیونیست ها
آن ها دوست ندارند این اتفاق دوباره تکرار شود
پس
نوزاد میکشند
کودک میکشند
و شهره میشوند به
#کودک_کش

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۲
مسیح


حاج عباس! جمع کن بار و بندیل و بیا بریم جون من..

_(سکوت)

الو اخوی با شمام

_(سکوت میکند و به جلو نگاه میکند)

(بهنام با صدای بلند و شمرده و شمرده این ها را میگوید)
حاج آقا عباس فرمانده دسته بی کله ها, با شمام! میگم جمع کن وردار وسایل رو بریم, بسه هر چی موندی,بکن از این توپ قلقلی بزرگ...

_(عباس اشک توی چشمانش جمع شده اما لبخند به لب دارد,همچنان سکوت میکند)
.
(بهنام میرود روی سن کنار دست سخنرانی که دارد خاطره میگوید و با دستش خطاب به او میگوید):
برادر گرامی من خودم اینجا سر و مر و گنده وایستادم شما از ما خاطره میگید؟!
ملت داره خالی میبنده هااا

_(عباس حالا از شدت خنده تکان ها ریزی میخورد اما همچنان اشک به چشم دارد و سکوت میکند)

(بهنام از سن پایین می آید و پیش محسن می رود, با لحنی آرام میگوید):
بابا حاج عباس چی میخوای از خدا که نگرفتی هنوز
راضیی منو بچه ها رو هر هفته پنجشنبه بکشونی تا اینجا؟؟!
ده مومن پاشو بریم دیگه..

_(عباس همینطور که روبرو را نگاه میکند آرام زیر لبی خطاب به بهنام میگوید):
اینا نمیتونن ببین تورو,منم باهات صحبت کنم میشم دیوونه،تا همینجاشم این خنده ها کار دستم داده، برو اذیتم نکن

چه عجب حاج آقا زیر لفظی میخواستن مبارکه
(شروع میکند به کل کشیدن)
نه به اینکه این دوتا پارو زود فرستادی اون ور جا بگیرن, نه به اینکه الان بیست و خورده ای سال دل نمیکنی, ده بابا پاشو بیا اونجا دسته صاحاب نداره بچه ها دایم تو بهشت مشکل درست میکنن حراست بهشت حساس شده رو داستان...

_(عباس اینجای جمله خنده صداداری میکند اما سریع به سرفه ختمش میکند, اطرافیانش به او خیره میشوند) :
خدا نکشتت بهنام پاشو برو اینجا ابرو برام نذاشتی, اون دوتا پارو دادم که اینجا حواسم پرت چیزی نشه,یکم کار دارم اینجا و الا منم دلم رفتن میخواد, پاشو برو من خودم زنگ میزنم حراست جنت حل میکنم قضیه رو

باشه حاج عباس،این سری هم مارو پیچوندی ولی خدایی هفته بعدم همینجام
(آرام پیشانی عباس را میبوسد و بعد آرام آرام دور میشود و صدایش را بلند میکند و در حین رفتن میگوید) :
ولی اون قضیه حراست بهشت جدیه هااا, کار از تلفن گذشته بچه ها پیچ آبگرمکن جهنم رو ور رفتن باهاش, کار رسیده دفتر ریاست بیایی باید چند سالی جواب پس بدی

_(عباس روبرو را نگاه میکند و پشت دستمالی که جلوی دهان گرفته حسابی خنده میکند و اشک های چشمش را پام میکند)


بهشت زهرا1392


پ ن:
تقدیم به روان پاک حاج عباس وکیل زاده عموی@61_hejri , جانباز شیمیایی سر افراز جبهه های دفاع مقدس که دیروز بلاخره به دیدار معبود شتافت
پ ن:
عکس برای پیرمرد جانبازیست که توی بهشت زهرا کار میکند و شاید شخصیت بزرگیست خلاصه من عکس بسیار از او گرفتم آن روز

و متن خیالیست...

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۳
مسیح

و چقدر عجیبست انسانی که
برای حساب پس دادن در مقابل خلق خدا چهره زرد میکند
اما به فکر حساب و کتاب الهی نیست
در حالی که حساب و کتاب خالق
بسیار سخت تر و دقیق تر است
و هیچ راه گریزی بر آن نیست....





پ ن:
بزرگ ترین پیروزی زمان دانش اموزی این بود که روی سکوی کلاس کنار معلم بایستی و در پیچ و تاب سوالات سخت معلم ناگهان زنگ مدرسه بخورد و تو جان سالم به در ببری
قیامت هم این چنین زنگ هایی دارد, اسمش را گذاشتند شفاعت
تو را نجات میدهد
به شرط توسل در این دنیا
 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۲
مسیح

آقای فابیوس خیلی ممنونیم که شما دعوت مارو برای شرکت در برنامه خندوانه قبول کردید,امیدوارم لحظات خوبی رو داشته باشید

_
(درحالی که میخندد)
ممنونم من از شما تشکر میکنم که من رو دعوت کردید,مردم ایران واقعا مردم مهمان نوازیند

لطف دارید,امروز تو برنامه آیتم های مختلفی رو براتون در نظر گرفتیم قطعا شگفت زده میشید

_
من عاشق سوپرایزم, بی صبرانه منتظرم

خب اقای فابیوس الان که تو ایرانید چه حسی دارید؟

حس,گفتید حس! واقعا غیرقابل توصیفه,من ایران رو خیلی دوست دارم,حالا که کدورت ها و سوتفاهم ها کنار رفته و ما اینجاییم واقعا خوشحالم, اینکه ایران داره با دنیا تعامل میکنه برای من خیلی حس عالی رو به همراه داره

(مجری برنامه سوالاتی را مطرح میکند و فابیوس نیز با خنده و خوشحالی پاسخ میدهد,تا اواخر برنامه که مجری سوپرایز آخر خود را رو میکند)

آقای فایببوس حالا که کمی باهم صمیمی تر شدیم میتونم شما رو لوران صدا کنم؟

_
اوو حتما ما دیگه حالا باهم دوستیم,خوشحال میشم

خب,لوران برای آخرین سوپرایز برنامه امروزمون آماده ایی؟!

_
واای خدای من, چه استرسی دارم,اره امادم حتما! با کمال میل

خب پس همه باهم تا سه بشمریم
یییک دووو سههه
(صدای جمعیت تا سه را میشمرد و بعد صندلی ها تماشا گران به کنار میرود و ده نفر از پشت جایگاه در بین دود وارد استدیو میشوند از سنین مختلف و می آیند تا روی سن روبروی لوران بایستند)

لوران میدونی اینا کین؟

_
آآ سوال سختیه, این یه نوع بیست سوالیه؟ (خنده)
.
آره لوران یه چیز تو همون مایه ها,خب شروع کن

_
آآ گروه آوازن؟

نه

_آآ گروه حرکات نمایشی؟؟

نه

(لوران بیست سوال خودش را غلط میگوید و بعد مجری رو به او میگوید):

نمی دونی لوران؟

_
نه واقعا گیج شدم...

وقتشه در کنار گیج شدن شرمنده هم بشی..

_
منظورت رو نمیفهمم...

ایناها همون کسایین که با خون های آلوده ای که تو بهشون دادی ایدز و هپاتیت گرفتن و اون بچه ها هم فرزنداشونن لوران, چطور به یاد نمیاری؟؟

_(لوران یک دفعه سفید و میشود و عرق از پیشانیش جاری,پاهایش را مدام تکان میدهد و با دستمال کاغذی دستش بازی میکند)
فکر میکنم دیگه برای امروز کافی باشه,من واقعا خستم...

لوران برای پایان برنامه ازت میخوام ده ثانیه به چشماشون نگاه کنی, مردم این ده ثانیه رو میشمرن,شروع شد

(لوران با شروع این ده ثانیه در ثانیه سوم با استرس از روی سن پایین می آید و از کادر خارج میشود, مجری هم با لبخند تلخی خداحافظی میکند)





پ ن:

لوران فابیوس وزیر امور خارجه فرانسه که سالها پیش عامل ورود خون های آلوده به ایران بود و عامل ورود ایدز و هپاتید

پ ن:

ای کاش میشد...

۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۱
مسیح