icon
بایگانی آبان ۱۳۹۴ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است


+عه...مجتبی...این حسین بختیاری نیست؟

_حسین بختیاری کیه؟

+بابا حسین بختیاری! تو تکمیلی سال88 تو پادگان بلند میشد وسط سکوت خشم شب آهنگران میخوند!!

_عحح راس میگی عجب بچه تخص و بی کله ای بود!! کو؟ کجاس؟

+اوناها..اوناهاش..بین اون ادما

_ببین یعنی کمرم رو شکستی با این آدرس دادنت...

+چطور؟؟

_لامصب ما الان با یک ملیون نفر آدم داریم راه میریم..بعد تو میگی بین اون آدما!!

+چرا گیج میزنی تو! اون کاروان کاناداییا رو میبینی؟

_آها آها..قربون ارباب برم طرف از اون سر دنیا اومده!

+اونا رو ول کن..جلوشون یکی با پرچم حزب الله رو کولش داره میره..دیدیش؟؟

_عه آره...عه آره آره...خودشه لاکردار..سعید بدو بهش برسیم..بدو..

+وایسا وایسا...

.

چند قدم به جلو میروند اما در میان جمعیت گمش میکنند...

.

+کجا رفت پس؟؟

_نمیدونم غیب شد..

+حالا میریم کربلا پیداش میکنیم..با اون پرچم تابلوعه..عجب پسری بود خداییش..چند سال میشد ندیده بودیمش..

_شیش سال!

.

از پشت گروهی به آن ها نزدیک میشوند، دست روی شانه ی سعید میزنند و شروع به صحبت میکنند...

.

# کجایید...شما پس؟؟

+عه حمید تویی..کجایی بابا؟؟ چرا غیب میشید یهو شما...

# این موکبا...آخ از این موکبا..حیفه دست خالی بره آدم :)

+ماشالا معده نیست...خرابس...

# حاجی آدم تو این همه آدم چقدر آشنا میبینه!! کل دوست و رفیقا رو دیدم جون سعید..

+آخ گفتی...حمید! حسین بختیاری رو یاده؟؟ تکمیلی سال 88 یادته!!

# (کمی مکث) آره چطور مگه؟

+حمید دیدمش!! باورت میشه بعد شیش سال!!

# (سکوت)

+یاده تو تکمیلی چقدر دلقک بازی در می آورد!!

# (سکوت)

+عه..اصلن انگار اینجا دنیا کوچیک میشه...

# (سکوت)

+چی شدی تو؟ اینجا موکباش تخم کفتر ندارنا! خب بگو یه چیزی..

# والا...

+والا چی؟

# والا سعید..

+ای بابا...ده بگو والا چی؟

# سعید، حسین سال نود و سه اعزام داشت...

+خب باشه...خوشا به سعادتش

# چهار ماه پیش برگشت...

+خب برگشته که میبینمش دیگه

# حسین الان تو چیذر دفنه...

+(سکوت)..

# حسین رو چهار ماه پیش تو سوریه زدن...

+(سکوت)

# نمی دونستم خبر نداری...

+(بغض)..(سکوت)..



اربعین92

در راه کربلا





پ ن:

در راه اربعین دنیا کوچک میشود...اگر چیزهای آشنا زیاد مشاهده کردید..تعجب نکنید..

پ ن:

شهدا هم می آیند..

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۱
مسیح

مادر روی مبل در پذیرایی نشسته بود و سعی داشت با یکی از این نرم افزار های ارتباط تصویری با پدر که حالا کیلومتر ها از ما دور تر روی صندلی هتلی در نجف نشسته ارتباط برقرار کند.


الو...الوووو...صدات نمیاد..اینترنت بد اونجا؟...الوو...آهان آهان تصویر اومد تصویر اومد...سلام سلام..چطوری؟ زیارتت قبول باشه...


از سر جایم بلند شدم تا توی صفحه گوشی مادر سرکی بکشم، تصویر کم کیفیت پدر که یک پیراهن آبی به تن داشت روی صفحه نقش بسته بود و با چهره ای خسته صحبت میکرد.

بعد کمی صحبت پدر سراغ نوه ها را گرفت و مادرگفت که حال همه شان خوب است و پدر نوید چند سوغاتی را برای آنها را داد. خانه نبودند و الا غوغایی توی خانه به راه می انداختن که بیا و ببین.

سفر رفتن پدر دیگر بعد از این همه سال برای ما عادی شده بود ولی خب این رسم و قانون پدر بود در هر سفر حتی شده یک خوراکی می آورد به اسم سوغاتی تا بگوید به یادمان بوده و در تعاملش با دیگران هم این یک خط قرمز اساسی برایش به حساب می آمد. چند باری که از جنوب دست خالی بر میگشتم ناراحت میشد که چرا حتی یک سنگ برنداشتی بیاوری که مثلا بگویی به یادت بودم؟!


پدر:

چیزی نمیخواین بیارم از اینجا؟ بچه ها چیزی نمیخوان؟

مادر:

نه بابا...چی بیاری الکی؟ قیمتهای اونجاهم که فرقی با اینور نداره..


من اما سریع با یک فلش بک یاد یک تکه جامانده از نجف افتادم...کفن! سال92 که رفته بودم اصلا یادم رفته بود که کفن و باقی وسایل را یک دست بخرم و تبرک کنم.

سریع گفتم:

کفن! مامان بگو بابا میتونه برام کفن بیاره؟

م:

به چه کسی هم میگی!

پ:

چی میگه؟ چی میخواد؟

م:

هیچی بابا..

پ:

خب بگو براش بگیرم

م:

هیچی پسرت خلعت میخواد..


مادر که واکنش پدر را حدس میزد همینطور که سفارش من را به پدر گفت گوشی را هم داد دست من...

چهره پدر یک باره به هم ریخته بود، عرق کرده بود، کمی سرخ شده بود و با بغضی توی گلو گفت:

علیکم السلام... حالا دیگه از من خلعت میخوای؟


حدس این واکنش را میزدم اما فکر نمیکردم پدر اینقدر جا بخورد (بابا چند سال پیش چندین کفن اورده بود که همه اش سهم بقیه شده بود..)

گفتم:

سلام بابا..چیزی نیست که کفن دیگه! سوغات نجفه...بد نیست که...


با بغضی که میخواست نترکد گفت:

کفن میخوای چیکار.. تو الان وقت زن گرفتنته..وقت عروسیته...کفن از من میخوای؟؟


با پدر خداحافظی کردم...فکرش را هم نمیکردم اینقدر بهم بریزد

پیش فرض خرید کفن را توی ذهنم ستاره دار کردم تا اگر امسال قسمتم شد برای خودم بخرم

و بعد به این فکر کردم که چقدر خانه نا آماده است...

و چقدر باید پدر و مادر آماده تر از این باشند...

و بعدش یاد شب هشتم محرم افتادم

و سعی کردم بفهمم

حس و حال پدری را که پسر رعنایش را با عبا به خیمه برد

و بعد

خیلی زود فهمیدم

پدر بودن و داغ جوان دیدن چقدر سخت است

و بعد

به پدر حق دادم که از فکرش بغض کند

و بعد

دوباره فکر کردم که چقدر خانه نا آماده است...






پ ن:

یاد پدر شهید دهقان، مدافع حرم بیست سال افتادم. شب قبل خاکسپاری روی پا ایستاده بود و لبخند میزد، البته غم رفتن پسر کمرش را خم کرده بود..

پ ن:

پدر یک چیز دیگر هم گفت، گفت تو حواست به اعمالت باشد کفن نجف هم تنت نبود نبود...

پ ن:

خانه هنوز آماده رفتن نیست...

پ ن:

بعد مدت ها اول برای وبلاگ!

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۳:۰۷
مسیح


عراقی ها بعضا عادات و آداب زیارت جالبی دارند.

به دور از نوع سوم شخص و سراسر ادب ما.

چیزی که نمیتوان اسمش را بی ادبی گذاشت اما خب مصداق ادب هم نیست.

یک نوع خودمانی بودن شدید، جوری که انگار با پدرت خیلی راحت حرف بزنی

نمونه هایش را خودم دیدم و نقل های معتبر زیادی از پدر و دیگران هم شنیده ام.

مثل آن مادر عراقی که آمد و کودک نیمه جان از همه جا قطع امید شده اش را گذاشت کنار ضریح ابوفاضل و با صدای جا افتاده مردانه اش گفت:

من نمی دونم مریضی این بچه چیه، من میرم و میام شما کار درستش کن!

و وقتی برگشت کودک نیمه جان از همه جا قطع امید شده لای پتو دست و پا میزد و چشم میگرداند.

نوعی ایمان و یقین که گره کار به دست این آقایان باز میشود.

بحث نشدن در کار نیست اینقدر ایمان دارم که میدانم اگر بگذارم و بروم با کودک سالم بر میگردم!

خداوکیلی شما را نمیدانم

اما من

این اعتقاد و یقین را به گرفتن ندارم

انگار ته دلم حسی میگوید شاید هم آن طور که میگویند نباشد!

شاید هم آنقدر ها کریم نباشند!

شاید اصلا از من خوششان نمی آید!

شاید به من ندهند!

و ...

اگر امسال قسمتم شد رفتم و روبروی ضریح ایستادم

میخواهم با یقین آن مادر عرب بایستم و بگویم:

میدانم که دست خالی برنمیگردم!


کربلا, در مسیر

اربعین1392




پ ن:

ارباب..مشت های ما کوچک است با مقیاس دست های خودت عطا کن!

پ ن:

ابوفاضل..برادر نظاره گر توست و میدانم در مقابل چشمانش احدی را دست خالی برنمیگردانی...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۱
مسیح

_مامان این سری که اومدم میخوام یکم استراحت کنم..

+تا کی مادر؟

_یه یک ماهی پیشت هستم..

+چقدر؟

_یک ماه

+بیخود مادر..یکم به خودت برس و زود راهی شو...

_مامااان!!

+مامان نداره پسرم, اینجا ور دل من بمونی چه کنی؟

_استراحت کنم یکم روی ماه شما و بابا رو ببینم...

+تا جایی که یادمه پسر بی غیرت تربیت نکرده بودم!

_کوتاه بیا مادر من شوخی کردم...یه هفته ای مهمونتم بعد میرم..

+بازم بیخود! شما امروز یکشنبه که اومدی چهارشنبه رفتی!

_مادرمن بیخیال قربونت برم اصلا این یک هفته رو باید بمونم قانونش اینه..

+قانونم بی جا کرده من بلیط شمارو برای چهارشنبه گرفتم!عمه سادات حرمش یه لحظه آرامش نداشته باشه بعد تو اینجا یه هفته ور دل من بخوری و بخوابی؟؟ پسر بزرگ کردم برای همین موقع

_نمیشه مادر من قانون داره, قاعده داره مسئول داره!

+شماره فرماندت رو بده من زنگ بزنم اجازت رو بگیرم

_مگه مدرسس مادرم من! قربونت برم

+شما چهارشنبه بلیط داری..رفتی که رفتی! نرفتی تو خونه هم جایی نداری!

_پناه برخداا..اینکارا رو میکنی فک میکنم دوستم نداریا..

+برو بلبل زبونی نکن...برو یه دوش بگیر تا من سفره رو میندازم..

_حالا جدی بلیط گرفتی فاطمه خانوم؟

+من با این سنم مگه با تو شوخی دارم؟

_دم شما گرم...مادر پایه به این میگن!

+مادر چی چی؟؟ اینارو اونجا یادتون دادن؟

_هیچی هیچی مادر میگم قربونت برم همین..

+برو لوس نکن خودتو..

ء

ء

پ ن:

داستان بالا تخیلی نیست...

پ ن:

تاریخ که تکرار میشود,فرصت امتحان همه هست...خیال نکنیم که چون مرد نیستیم و نمیتوانیم اسلحه به دست بگیریم و برویم,امتحان بر ما وارد نیست

گاهی امتحان همان دلی است که باید کند.

همان دلی که تازه عروس از شوهرش میکند, فرزند از پدرش,مادر از فرزندش و پدر از عصای دستش.

و البته

دل کندن گاهی از جان کندن سخت تر است..

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۲
مسیح

میدانی داشتم به چه چیزی فکر میکردم؟

نه نه بلند نشو, همانجا آرام بخواب

من برایت میگویم

داشتم به این فکر میکردم

که اگر سرباز ایالات متحده بودی

همه چیز خیلی خوب تر پیش میرفت

متوجه منظورم میشوی؟

میشدی سرباز دموکراسی

ماموریتت، حفظ امنیت ملی آمریکا

قیمتت، چندین هزار دلار

شوکتت، به اندازه یک هالیوود

کاراییت، به قدر کال آو دیوتی

محبوبیتت، به اندازه کل نوجوانان ماجراجوی جهان

عاقبتت، کشته شدن در هزاران هزار کیلومتر دور تر از وطنت

سرانجامت، یک تابوت شیک طویل با یک پرچم اتو کشیده ایالات متحده

استقبالت، به اندازه ورود یک رییس جمهور

و خبر مرگت

بزرگترین رپورتاژ آگهی های سی ان ان و فاکس و ...

اما حیف

حالا مدافع حرمی

بی سر و صدا می آورندت

با گوشی موبایل از پیکرت عکس میگیرند

بی خبر دفنت میکنند

و خانواده ات

تا مدت ها بعد از تو

جواب این سوال را میدهند

که پسرتان در سوریه چه میکرد؟؟

پ ن:

اما تو مدافع حرمی...

پ ن:

این چه بزمی است که در سوریه پربا شده است

پ ن:

#ناوچه_انسان_پرور

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۷
مسیح




_آماده ای بپریم؟

+کجا بریم؟

_زمستون نزدیکه, باید بریم یه جای گرم

+خسته نشدی از زندگی هر جایی، چه کاریه؟ یه نگاه بنداز! اینهمه خونه با پنجره, میریم لب یکی از اینا

_حرفای بو دار میزنی! نکنه آب هوای این شهر روت تاثیر گذاشته, ببین ما پرنده ایم با آدما فرق داریم, لب پنجره های اونا جای ما نیست, جای ما روی درخته!

+کدوم درخت؟ یه نگاه به دور برت بنداز! یه درخت نشون بده من باهات میام

_اینکه اینجا درخت نیست دلیلی بر این نمیشه که جای دیگهم نباشه, دوتا بال داریم برای هجرت, تنبل نشو..

+من دیگه از هجرت خسته شدم, دلم یه جای ثابت میخواد, اینجاهم جای خوبیه, قرص و محکم..

_یعنی میخوای بهشون اعتماد کنی..

+بس کن، چیزی برای ترسیدن وجود نداره، اونا زندگی خودشون رو میکنن ماهم زندگی خودمون رو

_وقت تنگه..ما باید بریم اگر دوباره برگشتیم شهر بهت سر میزنم

+سفر بخیر, برگرد همینجا, پنجره ها زیادن…



روزها گذشت اما جدال پرنده توی شهر مونده و مردم پشت پنجره تمومی نداشت، اینقدر لونش رو به پایین پرت کردند و تخم های لونش رو شکستن تا پرنده فهمید, بدون کوچ زندگی سختی پیش رو داره





ب ن شاهرود

آبان94





پ ن:

خودمم اشک توی چشام جمع شد...

پ ن:

زمین خدا وسیع برای کوچ

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۰
مسیح
دوستی میگفت چرا این نوشته ها را مفت و مجانی میگذاری رو نت تا مردم ببینن، مردمی که تازه بعضی هاشان نویسنده و کارگردانن یا در حوزه های فرهنگی کار میکنند، یک دفعه دیدی این نوشته شروع کردن به پریدن!
گفتم: ببین دوست جان، اولا که اینها چیز خاصی نیست:) دوما این که بگذار حالا که دست ما به میوه این نوشته ها نمیرسد و چهارپایه ای برای چیندش نداریم و شایدم هم توانی برای چیدنش، دیگری که دستانش بلند تر است و چهار پایه هم دارد، حداقل از میوه اش استفاده کند.
بهتر از این است که برگه شود و برود توی کمد های کوچک و بزرگ که بعدا وبال گردن بشود و آخر سال دم عید غربال شود که کدام را پاره کنم و کدام را نگه دارم که کمد سبک شود. یا اینکه نتی شود توی دفترچه یادداشت تلفن همراه که بعد مدتی گوشی پیام بدهد، حافظه متنی پر است و تو را به جان خودت سبک ترش کن.

در آخر از همه مخاطبان انگشت شمار این منزلگاه مجازی ممنون که با دنبال کردن نوشته ها قوت قلب میدهند
به احتمال زیاد از این به بعد بیشتر این نوع نوشته ها را اینجا بگذارم تا آن یکی فضای مجازی...





پ ن:
از حقیقت میشود به واقعیت رسید؟
یا از واقعیت به حقیقت؟
۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۰
مسیح


برداشت اول:

(صدای هیاهو و سر و صدای بچه ها در حیاط مدرسه)

معاون: فرهااادی...فرهااااادیی...بیا اینجا ببینم پسر

+آقا...ما؟..با مایید؟

معاون: نه..با خودم بودم داشتم صحبت میکردم!بیا تو دفتر ببینم..

+آقا ما به خدا کاری نکردیم..

معاون: هفته پیش نامه دادم بهت بدی به والدینت..یک هفته گذشته..کجان؟

+آقا..کار داشتن نتونستن بیان آقا...

معاون: کار داشتن یا تو نامه رو ندادی بهشون؟ دروغ گوهم شدی؟ شماره مغازه بابات چند بود؟

+آقا تو رو خدا...به بابامون زنگ نزنید..تو رو خدا..

معاون: اینجا تو دفتر دارمش..برو بیرون اتاق وایسا..تا باباتم نیومده حق نداری پاتو بزاری تو کلاس..برو بیرون..

(شماره را میگیرد)

الو...سلام..جناب آقای فراهانی؟..غرض از مزاحمت...


برداشت دوم:

(صدای مارش نظامی و سرود های انقلابی)

مسئول: ای بابا..عجب سمجی ها..پسرم نمیشه..

+چی و نمیشه آقا؟ بزارید برم دیگه..تو رو خدا آقا..همه دارن میرن خب

مسئول: دارن میرن که میرن..اونا یا سن قانونی دارن..یا اجازه والدین..تو کدوم داری؟

+آقا من که نامه رو دادم بهتون اون امضای بابامه دیگه..شما رضایت نمیدی!!

مسئول: پسر..منو هالو گیر آوردی؟؟ من دوسال اینجا مسئول اعزام نیرو هستم..این امضا جعلیه..

+آقا تو رو خدا اذیت نکن..بزار برم الان اتوبوس میره ها!

مسئول: خیلی خب..باشه..اصن یه کاری میکنیم..مگه نمیگی بابات امضا کرده؟ الان من زنگ میزنم بهش مطمئن میشم...شمارش رو بده!

+آقا تو رو خدا رضایت بده..برای چی پای بابام رو وسط میکشی..

مسئول: اصن یادم نبود شماره بابات تو پرونده هست..الان پیداش میکنم..

+ای بابا...

(شماره را میگیرد)

الو...سلام..جناب آقای فراهانی؟...غرض از مزاحمت...


برداشت سوم:

(صدای زنگ خوردن گوشی تلفن در خانه)

مسئول: الو..سلام علیکم..

+سلام علیکم..بفرمایید..

مسئول: ببخشید حاج خانوم مزاحم شدم..منزل فراهانی؟

+بله...بفرمایید..

مسئول: مادر...همسرتون تشریف دارن؟

+بله..چطور؟

مسئول: میشه گوشی رو بدید به ایشون..یک عرضی داشتم باید به ایشون بگم..

+گوشی چند لحظه...

(حاجی..حاااج آقااا..تلفن)

+سلام علیکم...بفرمایید..

مسئول: الو..سلام علیکم..جناب آقای فراهانی؟

+بله..بفرمایید..

مسئول: غرض از مزاحمت..حاج آقا من از ستاد تفحص تماس میگیرم..گویا پسر شما...




تشییع شهدای گمنام

دانشگاه پرند94





پ ن:

#پدر_شهید

پ ن:

گفتن از پدر شهید خیلی سخت است...

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۱
مسیح

_احمد...

+بگو 

_بیا دفتر سفیر ببین این یارو چی میگه...

صبر کن.. اون جلو رو خلوت کنید..نزارید کسی بیاد تو....چی میگه حالا؟

+چه میدونم زبان بلدمون تویی خیر سرت!

_وایسا...محمد خط مستقیم به کجا رسید؟؟باید بیانیه رو بخونیما داره دیر میشه...کدومشون هست حالا؟

+همین یارو کل گندشون...هی میگه یو فلان یو بهمان...

_(خنده) خدایی از فقر زبان رنج میبریا!...صادق بفرست یکی رو برای اینا غذا جور کنه گرسنن

+اونا باید فارسی یاد بگیرن به من چه...حالا میای یا نه؟

_بریم...صبر کن...سلیمان من میرم یه سر دفتر سفیر حواست باشه...بریم

.

_کدومشونه؟

+همین یارو پیرهن آبیه...

_خب باشه...تو برو

.

_چی میگی مستر؟

+you....

_نه نه نه...فارسی حرف بزن مستر..من که میدونم تو بلدی مثل بلبل فارسی حرف بزنی...فارسی بگو...

+(سکوت)

_وای نه تو رو خدا...وانمود نکن که نفهمیدی چی گفتم...تو و هم دفتریات کارتون بیست و چهار ساعته شنود حرفای ما بود

+(سکوت)

_ببین من خیلی کار دارم...تا چند دقیقه دیگه باید بیانیه بخونیم و بعد از اون با آغوش باز از دوربینای بنگاه های خبری تون پذیرایی کنیم و اماده شیم تا جلوی چشم همه این پیرهن پادشاه رو دربیاریم

(از روی صندلی بلند میشود تا برود)

+دارید با دم شیر بازی میکنید!

_آها..دیدی گفتم مثل بلبل بلدی..

+کاری نکنید که به ضررتون تموم بشه

_ای بابا...تمومش کن مستر...هنوزم که توهم داری!خوب به خودت نگاه کن..موقعیتت رو درک کن..کی دستش بستس؟کی تو چنگ کیه؟

+دولت آمریکا نمیذاره شهروندش جایی اسیر کسی باشه...قبلا خیلیا امتحان کردن,جوابشون رو هم گرفتن

_من و کلی جوون دیگه بیرون این دیوارا منتظرشونیم..بگو بیان..قدمشون رو چشم..

+شماها جوونید و تو شور انقلاب,من دوست ندارم گرمی این شور رو گلوله ها سرد کنن

_خوب نگاه کن...روی سینه من عکس کیه؟این نقش رو خوب به ذهنت بسپر از امروز تا روزی چشمات سوی دیدن داشته باشه و حتی بعد از اون این تصویر و این جوونا از جلوی چشمات نمیرن

راستی بچه ها دارن یه خط مستقیم برای ارتباط با دوستات راه میندازن..بهشون میگم گوشی رو بدن بهت تا برای دوستات درد و دل کنی

دعوتشون کن به اینجا تا بیان نجاتت بدن ما ایرانیا مردم مهمون نوازی هستیم..اینجا برای همشون گلوله هست...



لانه جاسوس

آبان58






پ ن:

به زودی کار را تمام میکنیم...

پ ن:

#مرگ_بر_آمریکا

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۴
مسیح

(صدای همهمه و داد و فریاد و خنده جمعیت)

_آقا...آقا....گوش بدید..گوش بدید

(صدای همهمه بچه ها کمی کمتر میشود اما تمام نمیشود)

_آقا..الو...با شمام گوش بدید...سعید اینقدر داد نزن یه دقه دل بده

(بچه ها ساکت میشوند)

_بابا جون اینقدر بحث نداره که...بالا غیرتن امروز دیگه نوبت سجاده..هر دفعه فرار میکنه...خداییش یه همت کنید بیاریمش وسط بشونیمش رو صندلی...

.

(صدای بچه ها دوباره قطعه را پر میکند:  دمت گرم, همینه, آقا مرتضی رو بیارید وسط, بگیرش در نره)

هر جوره شده بعد از یک تعقیب گریز سجاد را میگیرند و کت بسته رو صندلی وسط قطعه مینشانند.

.

+مگه اسیری آوردید یزداا...

_به هیات منصفه توهین نکن...فقط به سوالات جواب بده..

+بگو این دست رو شل کنن میگم, بعثیاهم اینجوری نمیبستن..

_حرف نزن فقط جواب سوالات

+خب بپرس اقا...بپرس

_نحوه شهادتت رو توضیح بده..

(صدای انفجار خنده ى گروهی از بچه ها)

+زهره غوورهه..نخندید

_شلوغ نکن جواب بده...

+حالا بماند..

_جواب ندی بد میشه برات...

+باشه میگم...عملیات دم صبح بود منم اسمم تو لیست بود منتها نشد برم

_کامل جواب بده

+والا خواب موندم...جا موندم...بعدش عراق عقبه رو زد من تو سنگر خواب بودم و.... 

(صدای انفجار خنده جمعیت)

_خداییش ضایع شهیدی(ههه)

+مسخره نکن اقا مهم اینکه شهیدم

_راس میگه دیگه نخندید...سوال بعد اینکه...

(سجاد روی صندلی بغض میکند و شروع به اشک ریختن میکند)

_چی شد سجاد؟ بابا جنبه شوخی داشته باش دیگه..

+برای این حرفها نیست..

_پس چیه؟

+روز قبل عملیات نامه مادرم رسید که راضی نیستم تو عملیات جدیدی شرکت کنی, دیگه باید برگردی دلم رضایت نداره..منم امکان جواب دادن و جواب گرفتن نداشتم,اسمم تو لیست عمل کننده ها بود,و اگه میگفتم نمیام ممکن بود فکر کنن ترسیدم,خیلی ناراحت شدم,راهی نبود جز اینکه خودم رو بزنم به خواب تا مثلا خواب بمونم,با اشک زیر پتو ها قایم شدم,خوابم برد,بچه ها رفته بودن,خواب دیدم مادرم با چهره خندون اومده میگه نرفتی مادر؟ منم گفتم نه شما گفتی نرو نرفتم,اونم گفت شیرم حلالت,چشمات رو باز کنی تو هم رفتی, وفتی چشام رو باز کردم رفته بودم

(خنده روی لب های بچه ها خشک شد و به گریه میل کرد،قطعه در سکوت فرو رفت)





پ ن:

طولانی شد، شرمنده.

پ ن:

رضایت والدین بعد رضایت خدا.

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۶
مسیح