icon
بایگانی اسفند ۱۳۹۵ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است


+اووووووه کو تا بیاد حالا چقد هوولیی :)

_نمیتونم اروم بگیریم خورد خورد دارم براش میدوزم، تا بیاد ارومم میکنه



+وای چقدر خوب بافتی! من هر سری سر میندازم ولی حوصلم نمیشه، یکی از این سرهمی ها برای منم بباااف!

_خب میلتو بیار اینجا کنار هم خورد خورد بباف



+مامان جا بدو بیا بدو، بیا ببینم این کلاه اندازت هست یا نه

_رنگشو دوست ندارم مامان بچگونس من بزرگ شدم

+خب باشه رنگشو عوض میکنم



+تا اینو نبافتم پاتو بیرون نمیذاریا!

_وا مامان! چرا تهدید میکنی؟:))

+برای اینکه سری پیش چش سفیدی کردی رفتی سینه پهلو برگشتی 

_چشم



+چه میکنی با این چشمات مادر من؟

_برای قاب قدرته، هی نور میزنه این عکس رنگش میپره حیفه بچم..




پ ن:

#قاب_ماندگار

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۵۷
مسیح



اگر یک خواهر زاده یا برادر زاده داشته باشید که اتفاقا مادربزرگش را خیلی دوست داشته باشد
گاهی میتوانید اذیتش کنید
مثلا وقتی خودش را در آغوش مادربزرگش پرت کرده و به اصطلاح لوس بازی میکند
زود به سمت مادر بروید و بگویید:
مامان منه!
اوهم حتما با عصبانیت میگوید:
نه خیرم مامان منه
باز شما می گویید
و باز اون میگوید
نه مال منه
الغرض
وقتی به سیدی میرسم که وقت صحبت به حضرت فاطمه میرسد و میگوید:
مادر ما سادات
زود وسط صحبتش می آیم میگویم:
مادر من هم هست!
صدای درون ذهنم اما با همان لحن کودکانه میگوید:
نه خیر، مامان منم هست
مادر
محتاج دعای شما







پ ن:
پسر کوچکش رسید از راه
گفت:آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...
دست من را بگیر،گریه نکن
مرد گریه نمی کند پسرم
پ ن:
#قاب_ماندگار
پ ن:
جوان ننه قد کمان ننه

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۶
مسیح

یه روز یه نفر پیدا میشه
یه فیلم جنگی میسازه که توش
رزمندش گرفتاره طلاق زنشه و شب عملیات در گیر اونه
فرمانده دسته متهم به کودک آزاریه
اون ور خانواده یه رزمنده به خاطر فقر مالی و نبود مرد بالاسرش دچار بزه اجتماعی
یه مادر به خاطر شهید شدن بچش دیوونه شده و به نظام فحش میده
آخر فیلم هم یه گردان با وجود مخالفت نظام
تو میدون جنگ ، جنگ رو تعطیل میکنه و میگه من حاضر نیستم هم نوعم سر جاه طلبی بکشم و گردان رو عقب میکشه
از درون جبهه ها حرکتی راه میفته تا به این جنگ خاتمه بدن و سعی میکنن تا فشار به بالا سریا جنگ رو تموم کنن و با صلح خوبی خوشی کنار هم زندگی کنن
تو سکانس آخر هم
وقتی شخصیت اول بعد چند سال برای گردش با بچش به بام تهران رفته
بچش میگه:
پدر کاش میشد این شهر رو کوبید و دوباره ساخت
و پدر میگه:
پسرم یه بار سی سال قبل کوبیدن و ساختن و این شد
شاید اینجوری
با موضوع دفاع مقدس
توانستیم اسکار بگیریم
و بعد فکرش را بکنید
مسئول سینمایی وقت پشت تریبون بیاید و بگوید:
خوشبختانه شاهد هستیم که
فیلم سازان غیور ما با تعهدی مثال زدنی و پایبندی به ارمان های اسلام و انقلاب فیلمی ساختند که در جهان درخشیده و حالا جایزه اسکار رو برای ایران و ایرانی به ارمغان آورده.








پ ن:
میشه
فقط یکم تلاش
و مقداری دیاثت میخواد
و البته سرمایه گذاری خارجی

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۴۷
مسیح



از عکس هایی که حریم شخصی آدم ها را نقض می‌کند خوشم نمی آید
عکس های بی هوا
عکس هایی که گیرنده عکس نمیداند در دام تو افتاده و تو آن لحظه ای را به تصویر کشیدی که خیلی شخصی است
از گرفتنشان هم واهمه دارم
همش فکر میکنم،الان است که بفهمد دارم عکس میگیرم
البته این عقیده ی شخصیست
اینجا هم
نه جرات کردم و نه دوست داشتم که نزدیک تر بروم و عکس بهتری ثبت کنم
از دور پشت درخت ها با آخرین درجه زوم گوشی عکس گرفتم
یعنی قاعده بالا را نقض کردم
ولی حالشان را خیلی دوست داشتم
کرسی به پا کرده بودند کنار خانه های اولشان
در راه برگشت به مادر گفتم
این همه سال رفت و آمدم
یک چیز را با تمام وجود حس کردم
و یقین دارم
اینها
با فرزندانشان زندگی میکنند
گذاشتن یک بشقاب بیشتر
خالی گذاشتن یک جای بیشتر
دست نزدن به اتاق
پچ پچ های آرام
اینها توهم نیست
ما باید بگردیم دنبال توهمی
که مارا از دیدنشان محروم میکند







پ ن:
خدا بزرگ است
یک روزی بلاخره تصویر میکنم...
پ ن:
#قاب_ماندگار

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۲۱
مسیح



#قاب_ماندگار 

ما دست به ماشه هستیم 

اما حواسمان خارج میدان است...

و این 

مفت هم نمی ارزد..


#شهید_محمد_رضا_محرابی

فرزند: اسفندیار 

2-103-40





پ ن:

میگفت وسط درگیری های فتنه، وقتی ما پنج نفر بودیم با دو موتور و خیلی سخت گیر افتاده بودیم

نگاهم افتاد آن دست خیابان دیدم یک گروه جوان، هر نفر یک تریل، با لباس های کماندو و عینک های نظامی آمریکایی و پوتین های کورتکس و ... رسیده اند و مستقر شدند

با بچه ها خوشحال خودمان را رساندیم بهشان

گفتم: دمتون گرم ما منطقه رو میشناسیم علی کنید پشت ما بیاین

چنتا گاز محکم دادند که یعنی حله بریم

یک دفعه از دو خیابان بیست سی نفری جلو آمدند

من گفتم: آقا علی علی 

ما دو موتور هندی گازش را گرفتیم و رفتیم وسط میدان

مشت اول را که خوردیم پشت را نگاه کردیم 

دیدیم همه در رفتند

پ ن:

سربازی به جگر است و حواس جمع

والا الله اکبر در جای خودش مدرن ترین سلاح است.

پ ن:

آقا جان 

ببخشید که اینطور هستیم

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۱
مسیح

یکم تنبلی اومد تا فیلم رو اینجا هم آپلود کنم

ببخشید 

خونه تکونیه

https://www.instagram.com/p/BQ3K8_0hyEG/

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۴۶
مسیح

برداشت اول:

(بخش نوزادان پشت شیشه)

رسول از پشت شیشه تختهای نوزادان را نگاه میکند، در بخش شش هفتا نوزاد خوابیده اند، مدام چشم می گرداند تا ببیند کدام فرزند اوست اما همه بچه ها شکل همند و تشخیص دشوار است.

+خانم ببخشید، میشه بگید بچه من کدومه؟

_چه پدری هستید که بچتون رو نمیشناسید؟

+من یکم دیر رسیدم خانم وضع حمل کرده الان یه سر بهش زدم اومدم بچه رو ببینم..

_همتون یه جورید، دیر که اومدی، یه سرم دیدیش حالا بچتو میخوای بیچاره ما زنا

+میشه بعد اتهامات بفرمایید بچه من کدومه؟

_شما اقای؟ 

+رسول ظفرمند

_ظفرمند..اون لباس ابیه تخت یکی مونده به آخر از راست

رسول نگاهش را خیره میکند به آن تخت، خشکش میزند

_مممیششه..ببینمش

+دارید میبینید دیگه

_نه از نزدیک میشه بیاریدش اینجا ببینم

+بفرمایید اتاق مادر بچه، چند دقیقه دیگه برای شیر دادن میارنش...

_مممنون..

رسول همچنان خیره به همان تخت مانده

+اسمش رو چی گذاشتید؟

همانطور که خیره به تخت مانده 

_ههرچی مادرش بخواد..

+چه عجب یکی پیدا شد به مادر بخت برگشته حق بده..



برداشت دوم:

+دارن میان

_اره میبینم، پرستارا دارن میان..

+پرستار؟

_ما بهشون میگیم پرستار، آخه کارشون مثل پرستاراست، قنداق پیچ میبرن پیش مادرا..

+آره دقت نکرده بودم 

_برو تو معراج به نوید بگو دم بگیره فضا رو از سکوت بشکونه، رفت تو روضه به بچه ها خبر بده بیارن تو

+چرا روضه؟

_صفر کیلومتر صفر کیلومتری! روضه که باشه آدم داغ خودشو کوچیک تر میبینه

+چشم

پرستار ها چند متر جلو تر به هادی میرسند، و هادی از آنها میخواهد بچه ها پشت معراج بگذارند تا وقتش برسد. 

@اقا هادی آقا هادی 

_چی شده؟

@یه پیرمردی اومده اصرار که من میخوام بچمو ببینم

_بگو برن تو بشینن چند دقیقه دیگه میاریمشون

@گفتم..ولی گوش نمیده اصلا

«اقا هادی اقااا هادی

@عه پدرجان گفتم نیاین اینجا

_مشکلی نیست بزار بیاید پدر

@سلام پسرم قربونت برم بزار ببینم پسرمو، قول میدم خیلی اذیتتون نکنم، یه نگاه..

_پدرجان قربونت برم تو میشستی طبق برنامه می آوردن شهدا رو..این برنامه برای شما بهتره

@من سالم سالمم ببین اصلا حالم بد نیست، قربونت برم بزار الان ببینمش،دیگه نمیتونم تحمل کنم روی من پدر رو زمین ننداز

_استغفر.. من کی باشم پدرجان..چشم با من بیا، فقط تو رو فاطمه زهرا اروم باش..

@چشم چشم من ارومم آرووووووم

هادی، رسول را که حالا پیر مردی شده به پشت معراج میبرد..رسول آرام آرام و دست به دیوار راه میرود.. از پیچ دیوار که رد می شوند، چند قنداق سفید روی زمین سه تا سه تا چیده شده

رسول زانو هایش شل می شود و زمین میخورد

_یا جده سادات، پدر جان قول دادی..

@خوبم خوبم..

رسول نگاهی میکند..عینکش را در می آورد و چشم می گرداند..

@اقا هادی..پسر من کدومه..

_فامیل شما چیه پدر جان؟

@ظفرمند

_غلامرضا شهید ظفرمند رو برای حاج آقا بیار..

غلامرضا قنداق را به هادی می دهد، هادی هم قنداق را میبوسد و به رسول میدهد، رسول قنداق را بقل میکند و آرام زیر لب میگوید:

بابا جان تو این سالها هرچی گفتم برگرد، گفتی وقتش نشده،میخواستم بگم پدر میشی حال منو میفهمی... ولی انگار قسمت نشد حالمو بفهمی..ولی شکر خدا من تو این سالها که نبودی خوب روضه ها رو فهمیدم باباجان..

خوش اومدی بابا..





پ ن:

عکس پست

پ ن:

پدر میشیم..حالشو میفهمیم..

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۳۷
مسیح
بعضی ها یادشون نمیاد
ولی به زمانی بود که وقتی وارد وبلاگی میشدی قبل از خوندن پست هاش میرفتی قسمت پیوندهاش ببینی هستی یا نه
بعد وقتی بودی یه حسی بهت دست می داد مثل راه رفتن رو فرش قرمز :))
این حس زمانی تکمیل میشد که یا کنار چندتا وبلاگ معروف بودی یا مثلا طرف کلا 7 لینک داشت تو یکیش بودی
اصلا روحیه ای تزریق می شد که میتونستی در لحظه چندتا کتاب بنویسی

یه مدل هم بود که دیگه اگر شاملت میشد حس وصف نشدنیی بود
اونم اینکه تو قسمت پیوند های روزانه یک وبلاگ باشی!

یادش بخیر
یه زمانی ماها دوتا بودیم
یکی خودمون
یکی وبلاگمون
الان چی؟
فکر کنم ده دوازده تایی باشیم..





پ ن:
واقعا سیستم وبلاگ نویسی قدیم آدم سازی میکرد. شاید اون کسی که قواعد رو براش تدوین کرده بود متوجه نبود ولی خیلی قواعد آدم سازی بود
پرورش دهنده استعداد
تجربه آموزی
شکل گیری شخصیت و..
الان عموم فضای مطبوعات دست بچه های وبلاگ نویس قدیمه
و خوب های مطبوعات و رسانه 90% اول وبلاگ نویس خوبی بودن
وبلاگ نویسای قدیم الان بعضی سردبیرن
بعضی خبرنگار های خوب
بعضی داستان نویسای خوب
بعضی فیلم ساز های خوب و ..
پ ن:
منم اینجا در خدمت شما هستم :) ، البته من با این وبلاگ و وبلاگ قبلیم دربرابر قدیمی ها اصلا سنی نداریم ته ته سال 89
۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۰۶
مسیح



چندین روز پیش راهی بیمارستان شده بود 

بعد یکی دو روز یعنی برای روز ترخیص من هم راهی بیمارستان شدم

به طبقه مورد نظر که رسیدیم کمی در و دیوارش فرق میکرد کمی کاغذ های رنگی هم اسباب بازی کمی عکس های بچه گانه مثلا آنجا را برای بستری کردن بچه ها آماده کرده بودند

از کنار هر اتاق که رد میشدی داخل اتاق دو سه مادر بودند و چند موجود کوچک‌ که نمیشد اسمشان را بچه گذاشت، موجودات بی حالی که روی تخت ها خنده بر لب نداشتند و گریه میکردند، بعضی هایشان دو سه برابر وجودشان لوله داشتند.

توی راه رو بعضی مادر ها بچه به بغل راه می رفتند و بعضی ها دست در دست همان موجودات کوچک بی حال راه می رفتند. بخش خالی از صدای بچه ها نبود.

به اتاقش که رسیدیم و وقتی که از چهارچوب در رد شدم

او را دیدم که مثل همان موجودات کوچک روی تخت خسته و بی حال نشسته در حالی که روی دست کوچکش یک آنژیو کت بزرگ وصل بود.

وقتی من را دید هیچ نشانه ای در چهره اش ایجاد نشد، انگار نه انگار 

خسته بود

وقتی با تغییر لحن صدا و مسخره بازی های معمول به سمتش نزدیک شدم فقط زیر لب با لحنی ناراحت میگفت: برو بیرون...برو بیرون..

کلافه و خسته بود 

آن وروجکی که توی خانه لحظه ای از بالا و پایین پریدن دست بر نمی داشت حالا حتی نای تکان دادن دستش را هم نداشت.

چندباری سر تزریق و دارو و عوض کردن لباس جوری زیر گریه زد که تمام بدن من ریش شد.

نگاهش که میکردم درد تمام بدنم را میگرفت. 

بغض بیخ گلویم بود

دو سه بار نزدیک بود بترکد

مشکلش اصلا مشکل جدیی نبود و اینکه شکر خدا آن روز مرخص میشد من ولی طاقت دیدن همین را هم نداشتم.

پیش خودم گفتم درست است که میگویند ما مردیم و کم احساساتی میشویم و گریه نمی کنیم و ..

ولی همه اش دروغ است

مخصوصا وقتی پای این صحنه ها باشد

مادران اما...

خدا کلا به مادران صبر بدهد..






پ ن:

خدا کسی را گرفتار بیمارستان نکند مخصوصا بیمارستان کودکان 

پ ن:

داستان برای چندین روز پیش است و الان شکر خدا صحیح و سالم در حال شیطنت :)

پ ن:

خدا به مادرها صبر بدهد.

پ ن:

مردان فقط برای پاره ای از مسائل، زخمت و خشن و سخت هستند و والا دوز احساساتشان عجیب و غریب بالاست.

پ ن:

در زندگی نامه شهیدی میخواندم که همسرش میگفت: وقت آمپول زدن یا زخم شدن دست و پای بچه جوری رنگ زرد میکرد و بهم میریخت که آدم تعجب میکرد بهش میگفتم تو اینقدر تو جبهه از اینها بدتر میبینی، میگفت این فرق داره.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۳۲
مسیح



یک ویژگی جالب دیگری که انقلاب اسلامی در ساختار خود دارد ین است که
رهبر آن
در بدترین مواقع مدیریتی و بدترین نا کارآمدی ها و بحران های جمهوریت نظام
به شدت محبوب تر
و شناخته شده تر می شود
چرا که او همیشه در دوراهی های مصلحت مسئولین و حق مردم
جانب حق مردم و مستضعفین را میگیرد
همین باعث آن دیالوگ های معروف و مشهور راننده تاکسی ها و مردم عزیز کوچه و خیابان و آدم های با ظاهر نه چندان مقبول از نظر ما و حتی آدم های زاویه دار با نظام میشود که
ولی خدا وکیلی دم این رهبر گرم..
آقا من با این جمهوری اسلامی و اینا کاری ندارم ولی رهبر انصافا حواسش به مردمه
این آقای خامنه ای خیلی خوب سیاست بلده میدونه چطور مملکت رو جلو ببره
خدایبش ولی خودمونیم حساب خامنه ای از باقیشون جداست
و دیالوگ های دیگری از این دست
نمی گویم این دیالوگ ها مایه غرور ملیست و یک دست آورد برای نظام حساب می شود نه
اتفاقا دیالوگ هایی از این دست نشان می دهد ما در مناصب دولتی و اجرایی کمبود آدم های خوب و کار کن و حق گو و مردمی داریم
اما دوست دارم این ساختار خود تعمیر و خود بازیاب انقلاب اسلامی را خوب درک کنیم
و اینکه جایگاه رهبری در مملکتی چطور می تواند در عین اختلاف سلیقه ها مشکلات نقطه ی امن وحدتی باشد که در سایه سار آن انقلاب به جلو حرکت کند.
رهبری که با بدنه اجرایی کشور و مسئولین عقد اخوتی نبسته و آنچنان صریح مثل جمله ی : مسئولین آمدن مردم در راهپیمایی را... آن ها را به نقد و چالش میکشد که کسی نمونه اش را در باقی مسئولین نمی بیند.
رهبریی که در امتداد همان رهبر کبیر انقلاب قدم میگذارد، آنجایی که امام روح الله بارها و به صراحت چنان آب پاکی را روی دست مسئولین میریخت که گاهی حتی بعضی ها فکر میکردند انقلاب خدشه دار شد، مثل آن جمله معروفش که میگوید: بترسید که یکی دیگر از این ایام الله بیاید و این بار ما نباشیم!
در همان اوج نا امنی ها و عدم ثبات ها ببینید امام چقدر محبوب و محل رجوع ملت می شود.
این شاید تلنگر خوبی به آن کسانی باشد که سعی میکنند با گرفتن مناصب و مسئولیت ها در نظام و گل به خودی زدن ها به آن ضربه زده و آن را تخریب کنند.







پ ن:
درست است که در عکس مرد صاحب قاب پشت به مردم است و دارد از کادر خارج میشود و کلی بحث دیگر
ولی همه اینها بابت دیر عمل کردن یک ثانیه ای شاتر دوربین گوشی بوده، عدم آگاهی ثبت کننده عکس.
این عکس را همینطوری دوستش داشتم بیشتر به خاطر آن قاب و آن عکس معروف
#پاسدار_حق_ملت
#مردم_گله_مندند
#انقلاب_اسلامی
#روح_الله
#آپشن_های_انقلاب_اسلامی

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۴۱
مسیح