icon
بایگانی خرداد ۱۳۹۵ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

حس میکنم در دور جدید فعالیتش بعد از آن روزها طلایی و انقلابی اولش
این ترک از دستش در رفته
با دقت گوش دهید اگر میخواهید گوش دهید
مخصوصا متن شعر
خوب است...

عاقبت صلح حسن جنگ حسینی دارد..
حجم: 12.7 مگابایت

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۹
مسیح

تمام عکسهاش در بهترین حالت 200 لایک خورده

و منحنی میزان لایکش هم مبتنی بر میزان خود نماییش بوده

در آخرین عکسش تصویری تمام قد از خودش آپلود کرده با چادر و حجابش

عکس تا الان دوهزار پانصد خورده ای لایک خورده

و اکانت های مذکر زیر این عکس

از جهادی که با حجابش میکند میستایند

و پایان بخش این سمفونی دهشتناک یک تگ است

#من_حجاب_را_دوست_دارم




پ ن:

یکی دیگر از بحث های داغ زیر پستش, بحث نوع چادر اوست, من تازه فهمیدم چقدر نوع چادر داریم

میشود به من بگویید دقیقا چه شد

که اینطور شد؟

پ ن:

حق میدهم اگر بگویید چشمانم را درویش کنم

پ ن:

#سقوط_آزاد

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۲
مسیح

از وقتی دست چپ و راستم را شناختم

همه زندگیم بر سر یک دوراهی بوده

دوراهی

تاثیر گذاری تمام

یا

سقوط با صورت به فرش


که از وقتی شناخت حاصل شده حس میکنم در راه دوم قدم گذاشته ام





پ ن:

آگاهی همیشه خوب نیست

گاهی سرعت گیر میشود

پ ن:

به نقطه ای برسیم که بفهمیم در هر کار ما پیامی است مثبت یا منفی

و وقتی به آن درجه از آگاهی برسیم

ناخود آگاه به سمت اصلاح پیش میرویم

پ ن:

شخصی در آنجا تگی دارد به نام (ما مذهبی ها شادیم)

و سوال پیش می آید که مگر ماتم زده بودیم که حالا شما میگویی شادیم؟

و بعد روی تگ که کلیک میکنی....

ما مذهبی ها شاد نیستیم

شادی هایمان دلیل دارد

بدون دلیل شاد نیستیم

با دلایل پوچ و لوس شاد نیستیم

حداقل در این وضعیت دنیای بدون صاحب

شاد نیستیم

پ ن:

گاهی کسی به هر دلیلی در موقعیتی قرار مبگیرد که حرفش را بازنشر میکنند و خودش متوجه نمیشود در چه موقعیتی است

حرفی را بدون عقل و فهم به آن میزند و بعد حرف پخش میشود و بعد حتی آن حرف نمود عملی پیدا میکند و بعد جماعتی مرتکب میشوند!

آن شخص در آن دنیا نگوید من نبودم

خودت بودی

منتها احمق بودی!

پ ن:

حق میدهم اگر پ ن ها را متوجه نشوید :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۳
مسیح

+فکر میکنی اگر اقا روحانی نمیشد چی میشد؟

_اگر نوبل ادبی و بزرگ ترین جوایز ادبی جهان رو مغرضانه نمیدادن, بزرگ ترین نویسنده قرن

اگر نظریه پرداز میشد, بزرگ ترین و کاربردی ترین نظریه پرداز دنیا

اگر روشنفکر میشد, روشن کننده ترین افکار رو ارائه میداد

اگر هنرمند میشد, خالق تصویری ترین آثار 

تو شخصیت سید علی چیزی هست که انگار دوست نداره تو چیزی نصفه باشه, تو هر چیزی بهترینه

و برای ادمهایی با این حجم استعداد و نبوغ

فقط یک مقام میتونه پاسخ گو باشه

رهبری

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۸
مسیح

صاحبه بانو، از صدر اتاق بانگ برداشت: روح الله!

روح الله، به اطاعت دوان آمد، بغض کرده و اخم آلود.

_باز چه شده برادر زاده

+عمه جان! عبدالله به جواد زور میگوید.

_جواد زور نشوند برادرزاده! این که کاری ندارد.

+نمی شود.عبدالله جواد را میزند. بد میزند.

_خب جواد نخورد. زدن بد و خوب ندارد. بدش بد است خوبش هم بد, مگر آنکه به خاطر خوردن مجبور شوی بزنی، که تازه این طور هم زدن خوب نیست, لازم است. جواد میخواهد عبدالله را بزند؟

+نه. فکرش را هم نمیکند. اصلا دست بزن ندارد.

_پس باید یاد بگیرد که نخورد، همین.


(برداشت من)

و بعد از آن روح الله

خمینی شد

و داد تمام جواد های عالم را

در مقابل عبدالله ها گرفت.




سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می آمد

به قلم نادر ابراهیمی






پ ن:

جایی که نادر خوان مینویسد

فقط باید بازنشر کرد...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۵
مسیح

- شما به اعتقاد بنده ی ناچیز، این جنگ را خواهید باخت، و رضاخان، به هر عنوان، خواهد ماند و بساط قلدری اش را پهن خواهد کرد، و ما را بار دیگر، چنان که ماه قبل فرمودید، از چاله به چاه خواهد انداخت؛ شاید به این دلیل که آقای مدرس؛ تنهای تنها هستند و همراهانشان، اهل یک جنگ قطعی نیستند، و در عین حال، آقای مدرس، گرچه به سنگر ظلم حمله می کند اما از سنگر عدل به سنگر ظلم نمی تازد، در این مشروطیت، چیزی نیست که چیزی باشد...
- مانعی ندارد که اسم شریفتان را بپرسم؟
- بنده روح الله موسوی خمینی هستم. از قم به تهران می آیم - البته به ندرت

 

کتاب سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می آمد

به قلم مرحوم نادر ابراهیمی..





پ ن:

جایی که نادرخان دست به قلم شوند

ما باید فقط بازنشر کنیم...

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۷
مسیح



(معصومه خانم به پهلو روی تخت خوابیده روبروی پنجره اتاق, که مردی با رو پوش سفید وارد میشود و شروع به صحبت میکند, معصومه خانوم اما به سمت او بر نمیگردد و در همان حال جواب او را میدهد, مرد نیز با زاویه از او می ایستد)

_خب معصومه خانم امروز چطورن؟

+معصومه خانم امروز هم خوبن

_خسته شدی از دست ما حاج خانوم؟

+نه اقای دکتر, پیر زنی مثل من تو این سن و سال کم حوصلست

_ماشالا شما که هیجده سالته

+وقتی هیجده سالم بود بچه بقل بودم, سن جوونی ما با شماها فرق داره

_درد که نداری امروز؟

+درد چی؟ بدنم؟ نه ندارم

_خداروشکر, چیزی نمیخواین؟

+یه شری چیزایی که میخواستم هست, اما یه چیز چند ساله میخوامش که نیست

_چی میخوای مادر بگو بلکن من بتونم بهت بدم

+نه نمیتونی شما روپوش دکتری تنته,فوقش بتونی شکمم رو پاره کنی و بدوزی,کار شما نیست

_حالا شما بگو شاید تونستم

+احمدم رو میخوام

_چیکارت میشه؟

_پسرم,شاخ شمشادم, احمدم رو نمیشناسی؟

+آدم معروفیه؟

_شما نبایدم بشناسی سنت نمیرسه به دلاوری هاش

+حالا کجا هست این پهلوون افسانه ای شما؟

_نمیدونم,میدونستم که الان پیشش بودم,یه سری شغال بردنش

+بزار ببینم, احمدت قد بلند بود؟

_آره

+دماغش شکسته و بزرگ بود؟

_آره بود,ولی ماهه ماشالا

+احمدت زود جوشی میشد؟

_پسرم جدی بود

+ببینیش میشناسیش یا نه؟

_شما را مادرت ببینه نمیشناسه؟

+چی بگم والا..مادرم صدامو شنیده ولی نشناخته..

(معصومه خانم..تکانی توی تحت میخورد و بلند میشود روی تخت مینشیند و با دستش روسری اش را بلند میکند،پشت به مرد)

_خوابه..بگو که خوابه احمد..

+ای کاش خواب بود و اینقدر سفید نبودی بی بی معصومه..ولی خواب نیست..چقدر سفید شدی بی بی...

(آرام صورتش را بر میگرداند و احمد را در یک دست کت و شلوار سفید و گرد پیری روی صورتش میبیند)



منزل

خرداد1395





پ ن:

پهلوانان روزی به خانه باز خواهند گشت...

پ ن:

بی بی معصومه مادر حاج احمد متوسلیان این روزها در بستر بیماری..

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۷
مسیح

ذهن بیمار ذهنی است که وقتی کتابی را میخواند

آنقدر آن را تصویر سازی میکند که گاهی از شدت درد کتاب را میبند یا به گوشه ای پرت میکند

ذهنی که کتاب خواندنش زاویه دوربین دارد

موسیقی متن

تیتراژ

نور پردازی و بازیگر و ...


ذهنی که نمی تواند کتاب بخواند

کتاب میبیند


ذهن بیمار نداشته باشید

مثل انسان کتاب ها را بخوانبد






پ ن:

ادبیات ملل از لذت بخش ترین ادبیات

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۵
مسیح

برادر عزیز

جناب صرافان

قسمت شد با پا در میانی دوستی، تنی چند از اشعار شما رو گوش دادیم درباره عشق و عاشقی مذهبی و این چرت و پرت ها

زشته والا

والا زشته

آدم شرمش میاد

نگو عزیز من به شعر اهل بیت میشناسن شمارو بعضا

زشته

فرازی از شعری با نام عشق هیاتی:

عشق هیاتی

اول روضه می‌رسد از راه

قد بلند است و پرده‌ها کوتاه


آه از آنشب که چشم من افتاد

پشت پرده به تکه ای از ماه


بچه‌ی هیأتم من و حساس

به دو چشم تو و به رنگ سیاه


مویت از زیر روسری پیداست

دخترِه … ، لا اله الا الله!


به «ولا الضالین» دلم خوش بود

با دو نخ موی تو شدم گمراه


چشمهایم زبان نمی‌فهمند

دین ندارد که مرد خاطرخواه


چای دارم می‌آورم آنور

خواهران عزیز! یا الله!


سینی چای داشت می‌لرزید

می‌رسیدم کنار تو … ناگاه ـ


پا شدی و شبیه من پا شد

از لب داغ استکان هم آه







پ ن:

و باقی شاعران گرامی که سعی دارن مدل عشق و عاشقی های زشت رو مذهبیزاسیون کنن

و یا با توصیفات حال خراب کن برای حجاب و چادر و عفاف و حیا و اینها شعر بگن

نکنید برادران و خواهران من

والا ثمره بد داره

بلا ثمره بد داره

شعر ما جایگاهش بالاتر از این بود

نکنید...

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۹
مسیح
یک بالکن کوچک
یک قالیچه کوچک
یک ظرف از میوه های تابستانی
نسیم لطیف و نازک هوا
صدای پرندگان
یک صفحه سفید و قلم
یک متکا
رسیدن های گاه و بی گاه مادر

من برای درس خواندن بهانه میخواستم و این لیست بلند بالا بهانه های من بود
بهانه هایی که هر سال تکرار میشد
با این همه
باز هم موعد کارنامه
چشمان من به زمین بود
چشمان والدین به نمرات کارنامه

بی هوا امروز یاد آن روزهای سخت افتادم
یا آن همه بهانه رنگین برای درس خواندن
یاد آن همه استرس

امروز اما دیگر
دست و پایم داخل یک بالکن جا نمی شود و برای مساحت تنم یک قالیچه جواب گو نیست
میوه های تابستان هم دیگر برایم جذابیت ندارد
و گوش هایم سنگین شده اند
صدای پرنده ها را نمیشنوند
یک صفحه کاغذ سفید با قلمم هم به من بدهی دیگر مثل قبل یک صفحه نوشته تحویل نمیگیری
یک صفحه تخیلات رنگارنگ
یک صفحه شعر
به جایش
یک صفحه خط خطی تحویل میگیری
خط خطی های تو در تو و مشوش
که از من این روزها نشات میگیرد
از کارنامه دیگر خبری نیست
درس ها پاس میشوند
مادر اما
هنوز حساسیت روزهای مدرسه دارد
او کسی است که برایش عوض نمیشوم
اما برای خودم
خیلی وقت است عوض شدم

دلم بهانه میخواهد
برای زندگی
زندگی بی بهانه
مثل پاس کردن درس است
استرس کارنامه ندارد

دلم شما را میخواهد
اولش که نوشتن این متن را شروع کردم
فکر نمیکردم آخرش به شما برسد
اما رسید
دلم بهانه میخواهد..







پ ن:
اولش قرار بود یک یادداشت برای فصل امتحانات باشد
نفهمیدم چطور شد که تهش اینطور شد...
۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۵
مسیح