icon
بایگانی شهریور ۱۳۹۵ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است



آخرین استوری بورد (نمایش دهنده احتمالی نماها در فیلم) فیلم کوتاه یک داستان تکراری.
دیگه کمبود  امکاناته، نقاشی من هم ضعیفه و در پینت کار میکنم :)
ان شا الله اگر خدا خواست و صاحبان کار اجازه دادن
شایدم اجازه ندادن
الله اعلم...




پ ن:
روزهای سخت
روزهای خیلی سخت
روزهای خیلی خیلی سخت
پ ن:
زندگی کلا سخت است.
۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۱
مسیح

زنبور عسل کارش چیست؟

زنبور عسل سالم و سر عقل، کارش انتخاب بهترین گل ها در بهترین موقعیتشان برای برداشت شهد آنها در جهت تولید عسل است.

در مثل بارها دیده اید که میگویند مثل مگس نباش که روی زشتی ها بنشیند، مثل زنبور عسل باش، روی خوبی ها بنشین و گزینش گری خوب و دقیقی داشته باش.

این مهم به ما نشان می دهد که چقدر زنبور عسل بودن خوب است، نه صرفا اینکه فقط خوبی ها را ببیند، اینکه گزینش گر است و به سمت خوبی ها میرود، و طبیعتا کسی که به سمت خوبی ها برود و مذاقش را با آن ها عادت بدهد دیگر سمت بدی یا کاستی نخواهد رفت.

اما بیایید فرض کنیم، زنبور های عسل بیمار یا ناقص را

چطور می شود؟

زنبور عسل بیمار یا ناقص، دچار نوعی کور بویی در جستجو و انتخاب شهد گل خوب میشود، دچار نوعی اختلال بینایی نیز میشود که این امر باعث آن شده تا هر گلی یا شکل گلی را مناسب شهد گیری بداند و همینطور دچار اختلال توهم نیز هست، چون هنوز فکر میکند که او روی بهترین گل ها می نشیند و بهترین شهد ها را به ارمغان می آورد.

حالا اگر بدانیم که شهد ها قرار است به عسلی تبدیل شود که در دانسته های ما شفا بخش است و مایه ی زندگی

زنبور اصل بیمار چه عسلی را به ما تحویل میدهد؟

 این همه مقدمه و زیست شناسی جانوری برای چه بود؟

ما در به طور خاص، در جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، دست به گریبان این مشکل هستیم

جماعت عظیمی از زنبور های عسل بیمار

که در تشخیص، شناسایی و تصمیم گیری به تولید عسل از این آثار دچار مشکلند

این جماعت عظیم زنبور های عسل بیمار عمدتا در قشر مخاطبان آثار یافت می شود.

حالا بیایید کمی به مقدمه بالا رجوع کنیم و مثال مقدمه را با مثال ساز و کار جبهه فرهنگی انقلاب مدل سازی کنیم

زنبور عسل بیمار (مخاطب) در میان گل ها و شبه گل ها (آثار) میگردد، به دنبال گلی(آثار) که بر روی آن بنشیند و از آن تولید عسل(بازخورد و انتشار) کند. به خاطر اختلالات (عدم یا کمبود شناخت کافی و آموزش و فهم رسانه ای و هنری) وارد بر زنبور مذکور، دچار اشتباه محاسباتی شده و روی شبه گل ها یا گل های دارای شهد کم کیفیت می نشیند (آثار بد یا ضعیف) حالا عسل (بازخورد و انتشار) تولید شده از شهد های جمع آوری شده از این زنبور ها، چطور عسلی میشود؟


مخاطبانی که به مثابه زنبور عسل بیمار عمل کنند، به جای نقد و تفسیر آثار و رسیدن به اثر خوب و تشویق آن، از همه و هر اثری با هر کیفیتی تعریف و تمجید میکنند. این زنبور های بیمار که حالا دچار اختلال شناختی هستند، بیشتر اوقات تعریف های خود را بر اساس تبلیغات سنگین صاحب اثر تحویل میدهند. حالا مصرف این عسل تولیدی از این نوع زنبور ها، نه تنها شفا بخش و بهبود دهنده نیست، بلکه عقب نگه دارنده است و فرد را دچار رشد کاذب، توهم و از خود بی خود شدن میکند.

زنبور عسل واقعی و اصیل انتخاب و گر منتقد است، روی اثر خوب مینشیند، با پر و بال دادن به آن موجب رشد تعالی سطح کار میشود و با نقد به موقع و صحیح و اصولی خود، موجب پیشرفت کار اثر بد یا کم کیفیت میشود.

الکی تعریف نمیکند

بی تعارف است

دلسوز است

اهل اغراق نیست

و میداند

عسلی که او قرار است تحویل جامعه اش بدهد

پایه ی رشد و تعالی آن است

پس

دقیق است.

#زنبور_عسل_واقعی_باشیم




پ ن:

متاسفانه به خاطر کمبود یا عدم داشتن دانش و مهارت و دید درست، این روزها جماعت زیادی از زنبور های عسل بیمار داریم

پ ن:

این متن در مورد وضعیت فعلی جبهه فرهنگی انقلاب بود، کاملا قابل تعمیم به تمام جبهه ها، جامعه و نوع مردم است.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۱۸
مسیح

این شعر و نوا از حاج صادق آهنگران، مال زمانی که من هیچ اثری روی زمین نداشتم... اما

نمی دونم چطور میتونم با تمام ذرات وجودم لمسش کنم و وقت خوندنش، نتونم جلوی خودم رو بگیرم...

مرا اسب سپیدی بود روزی...


آهنگران
حجم: 9.35 مگابایت



سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظه ای تمکین نکردند
ترحم بر من مسکین نکردند
سواران از سر نعشم گذشتند
فغانها کردم اما برنگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان این چه سودا بود با من؟
رفیقان رسم همدردی کجا رفت؟
جوانمردان جوانمردی کجا رفت؟
مرا این پشت مگذارید بی تاب
گناهم چیست پایم بود در خواب
اگر دیر آمدم مجروح بودم
اسیر غبض و بسط روح بودم
در باغ شهادت را نبندید
یه ما بیچارگان زانسو نخندید
رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند
رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
شهادت نردبان آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود
چرا برداشتند این نردبان را؟
چرا بستند راه آسمان را؟
مرا پایی به دست نردبان بود
مرا دستی به بام آسمان بود
شهید تو بالا رفته ای من در زمینم
برادر رو سیاهم شرمگینم

مرا اسب سپیدی بود روزی
شهادت را امیدی بود روزی
در این اطراف گوش ای دل تو بودی
نگهبان بی شبی غافل تو بودی
بگو اسب سپیدم را که دزدید
امیدم را امیدم را که دزدید
مرا اسب چموشی بود وزی
شهادت می فروشی بود روزی
شبی چون باد بر یالش خزیدم
به سوی خانه ساقی دویدم
چهل شب راه را بی وقفه راندم
چهل تصویر تا کینامه خواندم
ببین ای دل چقدر این قصر زیباست
گمانم خانه ساقی همینجاست
دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستی سنگ چیون را به سر زد
امیدم مشت نومیدی به در کوفت
نگاهم قفل در میخ غدر کوفت
به روی عاشقان در بسته ساقی
بر این در وای من قفلی لجوج است
بجوش ای اشک هنگام خروج است
در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب شکستند؟
من آخر طاقت ماندن ندارم
خدایا تاب جان کندن ندارم
دلم تا چند یا رب خسته باشد؟
در لطف تو تا کی بسته باشد؟
بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
بیا این بار محکمتر بکوبیم
مکوب ای دل به تلخی دست بر دست
در این قصر بلور آخر کسی هست
بکوب ای دل که این جا قصر نور است
بکوب ای دل مرا شرم حضور است
بکوب ای دل که غفار است یارم
من از کوبیدن در شرم دارم شرم دارم شرم دارم





پ ن:

مرا بیچاره نامیدند و رفتند...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۰۶
مسیح
چهار، پنج سال پیش روی خاک های نرم فتح المبین، وقتی روزهای زندگی قبل و بعد عیدم رو وسط سرزمین عجایب سر میکردم، دل بسته بودم به همین بیست روز تو هر سال توی این سرزمین...
بیست روزی که تازم میکرد، بهم انگیزه زندگی میداد و رویایی ترین روزهام رو می ساخت..
اما زندگی بهم ثابت کرد که بر هر چی دل ببندی، اون رو ازت میگیره...
من به اون بیست روز رویایی دل باختم و زندگی اون بیست روز رو گویا برای همیشه ازم گرفت...
حالا ته مونده ی دبستگی من شده عرفه های هر سال
یک سفر چند روزه به جنوب
سخت میجنگم تا روزگار دیگه نتونه همین چند روز رو هم ازم بگیره
365 روز سال رو به عشق همین چند روز سر میکنم..

امروز وقتی با بچه ها صحبت میکردم و مقدمات سفر رو جور میکردم یکم دلم آروم شد
اما تا دوباره توی اتوبوس نشینم
تا دوباره اتوبوس تو راه جنوب مثل یک حلبی داغ نشه
تا دوباره تو مسجد بین راهی اراک، کنسرو لوبیا معروف رو نخورم
تا دوباره پاهام داغی رمل های فکه رو حس نکنه
تا دوباره فتح المبین و رینگی های خادمیش رو نبینم
دلم قرص نمیشه...



پ ن:
باید برای زندگی انگیزه ای باشه..
پ ن:
شکنجه کن منو
شهید آخرت منم..
۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۴۳
مسیح

جمعه های بدون شما

طعم همان چایی های همیشگی با همان کیفیت و رنگ و طعم را دارد که به جان نمی نشیند

از همان چای هایی که هر بار از کسی که آن را ریخته میپرسی، این همان چای قبل است و او میگوید همان است هیچ چیزش فرق نکرده

راست میگوید

هیچ چیزش فرقی نکرده

همدم چای ها فرق کرده




پ ن:

مثل همیشه

من اینجا پشت کیبورد

و شما

نمی دانیم کجا...

پ ن:

ای خورشید پشت ابر که ما از گرمایتان استفاده میکنیم

ما دلمان تابش بدون واسطه میخواهد

تابش آفتاب روی صورتمان

۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۷
مسیح

هادی به گفته ی دکتر ها آخرین روزهای زندگی خود را میگذراند، البته به گفته ی دکترها! اطرافیان هادی دست و پای خود را گم کرده اند و به صورت کاملا رویی، قصد دارند به هادی روحیه بدهند، هادی اما کاملا دست بقیه را خوانده، کلا آدم های لحظه آخری البته! به تعبیر پزشکان، به خاطره مواجهه مستقیم با موضوعی به نام مرگ، نا خودآگاه از ظرفیت های بالایی از ذهنشان استفاده میکنند.

هادی از طریق پزشکان بعد مطالعات و معینات روی خودش محکوم به داشتن چند توده بدخیم در معده خود است. توده هایی که برای درآوردنشان باید 50 ملیون تومان خرج عمل کرد. عملی که معلوم نیست جواب گو باشد.

هادی شلوغ ترین روزهای خود را سپری میکند. گویا هادی بعد از محکومیت از طرف پزشکان به مثابه ی یک سوپر استار محبوب و دوست داشتنی میان انسان ها شده. حتی فامیل های درجه دو نیز در هفته سعی میکنند دوباره به او سر بزنند. هادی کمی زیاد خسته شده.

مادر هادی از من هم خواسته تا سری به هادی بزنم و کمی با او صحبت کنم. من و هادی آنچنان رفاقت درخشانی با هم نداشته ایم. یعنی جزو آن دسته از آدم هایی نبوده ام که بتوان گفت هادی از من حرف شنوی داشته یا دارد. خیلی معمولی، نه یک ذره کم نه یک ذره زیاد.

وارد خانه هادی میشوم. گوش تا گوش پر. حواست نباشد با مراسم دید و بازدید عید یا مراسم بله برون سفارشی یا شیرینی خوران عروسی اشتباه میگیری.

هادی اما، بر روی یک تخت بالای مجلس تکیه زده. ترکیب خانه را برای قرار دادن تخت او در جای مناسب به هم زده اند. هادی بر تخت سلطنت تومور های خود تکیه زده و نوکران و رعایای حکومت او پایین تخت با نظم مشخصی نشسته اند. حکومتی که به گفته ی تاج گذارانش، حکومتی کوتاه خواهد بود، البته! به گفته ی آن ها.

مادر هادی با ورود من، حضور من را به هادی یادآوری می شود. هادی لبخند تلخ زورکی میزند و تکان کوچکی روی تخت سلطنتش میخورد. پادشاهی که این سلطنت و تاج را دوست ندارد. پادشاه اجباری.

آرام مسیر از درب تا تخت هادی را طی میکنم. تمام مجلس به خاطر آمدن مهمان جدید بلند شده اند، دقیقا انگار در سرسرای کاخ هادی قدم میگذارم. مسیر کوتاه اما طولانییست. به هادی میرسم. هادی زرد، رنگ پریده، تکیده، لاغر، با اندوه زیاد در چهره، چشمان بی رمق و از همه مهم تر خسته، خسته از حکمرانی بر این حکومت خود نخواسته. سعی میکنم گفتگویم را شروع کنم، مادرش دور میشود. صدای همهمه ی مهمانان اینقدر زیاد هست، که من و هادی بتوانیم راحت با تن صدای معمول با هم گفتگو کنیم. نمی دانم چند تومور کوچک چقدر میتواند صحبت آفرین باشد آن هم برای این همه آدم، و اصلا شاید صحبت های ان ها ربطی به حکومت هادی نداشته باشد.

+سلام هادی جان چطوری؟

_سلام م.ط، شکر.. میبینی که..

+چیزی که من میبینم، یک تخت پادشاهی و کلی بازدید کننده و یک شاه مقتدر (لبخند)

_اره، خودمم بهش فکر میکردم، مامان گفته ببای اینجا؟

+امم آره

_ و گفته که..

+نصیحت کنم؟ نه مستقیم نگفته ولی خب دلیل همین بوده

_گوشم به توعه، میشنوم، تو میشی 45 یا 46می

+قبلیا چجوری نصیحتت کردن، بگو من یک چیز جدید بگم

_میمونی، میتونی، میبری، میکشیش، ما هستیم و یک سری دیگه از این فعل ها

+دکترا گفتن چقدر؟

_دکترا یا خانوادم؟ خانوادم میگن داری خوب میشی ولی دکتری میگن هفتاد به سی

+به نفع کی؟

_تومورا

+خوبه، هیچ وقت فکر نمیکردن سی تا بگیری

_نمیخوای نصیحتت رو شروع کنی؟ تا شب باید پای صحبت ده نفر دیگه هم بشینم

+هیچ نصیحتی ندارم، راسیتش الان هیجان زدم..

_چرا؟

+تا به حال اینقدر از نزدیک مرگ رو ندیده بودم

_چقدر صریح..

+آره گفتم متفاوت باشم

_ (سکوت)

+وضعیت عجیبی داری هادی، نمیدونم خودتم متوجهش هستی یا نه؟ از یک طرف وقتی بهت میگن، میمونی میبری میکشیش و .. پوزخند میزنی و از طرفی وقتی بهت میگن میمیری، جا میخوری.

_آره شاید...

+هادی بین مردن و زنده بودن حالت وسطی نیست.اگر امیدوار حالت وسطی هستی داری خودتو گول میزنی

_دنبال چی میگردی م.ط؟؟

+حداکثر چقدر وقت داری هادی؟

_نمیدونم

+تقریبی بگو

_نمیدونم لامصب..شاید سه یا چهار ماه..

+میتونم خواهش کنم این سوال رو از منم بپرسی؟

_میتونم خواهش کنم سریع تر این جا بری؟

+نمیخواد تو بپرسی من خودم از خودم میپرسم، آقای م.ط شما چقدر دیگه وقت دارید تا بمیرید؟ سوال خوبی پرسیدید، نمیدونم!

_بازیت تموم شد، حالا میشه بری؟

+آره میشه برم، ولی تو این موقعیت خودت رو گول نزن، به جای فکر کردن به لحظه مرگ به فاصلت با مرگ فکر کن، تو آخر داستان رو میدونی، به جای شلخته رفتن، سعی کن مرتب بری، تو وقت داری، هدرش نده

_خوشحال شدیم!

+یه چیز دیگه، تو قراه سه چهار ماه دیگه با صریح ترین اتفاق زندگیت مواجه بشی، با حرف های صریح من ناراحت نشو....

حاج خانوم مزاحم شدم... ای بابا نه آبی نه چایی .. لطف دارید صرف شد قرض دیدن آقا هادی بود که حاصل شد .. تو رو خدا بیشتر سر بزنید هادی دوست داره ببینه دوستانش رو (چهره خسته هادی) .. البته حاج خانوم هادی این روزها بیشتر به سکوت و تنهایی احتیاج داره .......







پ ن:

موقعیت بالا خورشتی از واقعیت و خیال و کلی چیزهای دیگر بود

پ ن:

خواهشا یک دفعه مهربان نشویم..

پ ن:

مرگ خیلی نزدیک است..

پ ن:

پست های صریح

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۶
مسیح

اگر بخواهید برای صاحب وبلاگ

یک اسم مستعار یا به قول ادبیاتی ها تخلص پیشنهاد بدهید 

چه می گویید؟

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۳
مسیح

عید سال پیش برای یک سفر جهادی جمع و جور جهت شناسایی یک منطقه در دل منطقه ای در شمال کشور رفتیم.

خیلی شناختی نسبت به آن شهر نداشتیم

بعد از آن شهر ناشناخته وارد یک روستای نا شناخته شدیم و کمی با آنها هم زبان شدیم

از آن روستای نا شناخته به دهی ناشناخته تر وارد شدیم.

کمی با دهدار هم کلام شدیم و تازه بعد از آن سفری دو ساعته را در دل کوه، و در راهی که گاهی حتی خر و قاطر هم در آن نمی توانست طی طریق کند شروع کردیم.

مسیر گل و شل و لغزنده با برف هایی که هر چه بالاتر میرفتیم بیشتر میشد.

گاهی پایمان داخل چاله هایی میشد که حتی پوتین های ساق بلند هم جواب گویشان نبود.

دهیار که که توی راه توضیحاتی هم به ما می‌گفت نگاهی به زمین کرد و از مریض ها و زائوهایی گفت که در این مسیر دیر به پایین رسیدند و رفتند...

بعد نزدیک به دوساعت رسیدیم به تابلوی ورودی شهر

مزین به نام هفت شهید!

جمعیت چقدر؟ 

کمتر از پنجاه نفر!

از هفت شهید یک شهید مفقودالاثر بود..

گفتیم ما را ببر پیش مادر همان شهید مفقود

دهیار گفت برویم 

رفتیم تا در خانه اش، خانه اش زیاد احتیاج به تصویر سازی ندارد، دقیقا همان تصویر کلیشه ای ما از خانه های شمال

به جز این قسمتش که وقتی برف و باران می آمد، آن برف و باران میهمان سفره اهالی خانه بود 

کمی صبر کردیم، سگ ها از دیدن ظاهر نا آشنای ما پارس می‌کردند

و مرغ ها احساس امنیت نمی کردند 

دهیار خبر داد مادر آن سمت خانه منتظر ماست

دوربین توی دستانم را روشن کردم و پیش خودم گفتم م.ط باید هر چه داری رو کنی این سوژه چیز دیگری است!

مادر یک لباس بافتی طرح دار بنفش تنش بود، یک دامن که پایینش سه رگه ی رنگی بود و پوتین های پلاستیکی سبز رنگ

یک چارقد به شکل شمالی ها به سرش پیچیده شده بود با دستاری که جلوی موهایش را می پوشاند.

زبان مردم آن منطقه ترکی بود

همه ما پرتوان و خوشحال از پیدا کردن این سوژه آماده بودیم تا یک ساعت مدام فیلم بگیریم و صحبت کنیم

محمد را گفتم که یک سلام و علیک کند و صحبت را شروع کند 

محمد سلام کرد و احوالی پرسید

مادر جواب سلامی داد و کلمات و جملاتی به زبان آورد

من و سعید هنوز لبخند داشتیم ، مثل زبان نافهم هایی در سرزمین غریب که نمیفهمند مردم چه می گویند

محمد که اوهم خوشحال بود، کم کم چهره اش در هم رفت، مادر هنوز صحبت میکرد

محمد پاشنه ی پوتینش را محکم در گل فرو کرده بود و می چرخاند و فشار میداد، سرش پایین بود و دستش با چوب بازی میکرد.

آرام به شانه محمد زدم و گفتم:

محمد بسم الله بریم تو خونش

محمد آرام گفت:

نمیشه، اگه بدونی چی گفت...آتیشم زد..نمیشه..

جا خوردم، گوش هایم کمی قرمز شد، محمد در موقعیت خوبی نبود، من هم اصرار نکردم به حرفهایش اکتفا کردم و در ذهنم مدام حرف آخرش را تکرار کردم:

اگر بدونی چی گفت ..آتیشم زد

مادر چه گفته بود؟ لعنت به من که چهار کلام ترکی نمی دانم

موقعیت برگشت، ما فاتحان پیروز از پیدا کردن یک سوژه ناب، در عرض چند ثانیه در طوفان واژه هایی که نمی دانستم و مادر به راه انداخته بود، در هم شکستیم.

دوباره آرام به محمد گفتم:

لااقل بگو عکس بچش رو بیاره..

محمد به ترکی گفت

مادر عکس پسرش را آورد

نور طلایی خورشید به صورت آفتاب خورده ی او افتاده بود

چشمان در هم جمع شده اش، جمع تر شده بود و باز چند کلام ترکی 

من نمی فهمم!! لعنت به من که ترکی نمیدانم!

باز محمد لبش را گاز می گیرد و نیم نگاهی به من می کند

و چند لحظه بعد، چشمان مادر میدرخشد

اشک!

خدایا شکرت، اشک!

اشک دیگر ترجمه نمی‌خواهد 

خداحافظی میکنیم 

مادر هنوز ته کادر ایستاده و چشم‌بر نمی دارد

آرام وارد پیچ راه میشویم و خانه مادر محو میشود 

به محمد میگویم:

چی شد محمد؟؟

محمد می گوید:

تا سلام کردم و احوال پرسی ، گفت دوباره اومدید چهارتا عکس بگیرید و صحبت کنید و برید ...

از اینجا به بعد صحبتش را یادم‌نیست، صدا محو در ذهنم ضبط شده

ما

وارد شهری کم تر شناخته شدیم 

از آن شهر وارد روستایی ناشناخته شدیم

از آن روستا به دهی فراموش شده سفر کردیم

از آن ده دوساعت در سخت ترین شرایط چکمه‌هایمان را به گل و شل زدیم

و درجایی پشت کوه ها

مادری را دیدیدم با پسری که هنوز برنگشته


ما

برای 

پرسیدن...

نام گلی

نا شناس...

چه سفرها کرده ایم...

چه سفرها کرده ایم...



پ ن:

صفدر ها!

بر سر سفره انقلاب

جایی باز کنید برای این مادر

بلکن

پسرش را آوردند

لقمه نان، ارزانی حلقوم های شما

پسرش را

چه کسی بر می گرداند...

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۸
مسیح
این روزها خیلی فاتحه خوان شدم، یاد جمله ی قدیمی ها چند وقتیست جلوی چشمانم مانده (بخوانید تا برایتان بخوانند)
از آگهی ترحیم در خیابان تا پلاکارد های روی دیوار خانه ها، تا خبر یک فوت در تلگرام تا یاد گذشتگان، نا خود آگاه لب های ارام میجنبد : بسم الله الرحمان الرحیم ....
امروز هم به یاد گذشته داشتم (نگارخانه) را زیر و رو میکردم، یک سایت گرافیک و عکس که پیشتر ها در آن عضو بودم، آن موقعی که رمقی بود
بین پروفایل ها میگشتم که رسیدم به حسین سخا، پروفایل آقای ما میتوانیم، حسین 25 ساله رفت ولی خوب رفت. دوباره لبم جنبید: بسم الله الرحمان الرحیم...
یک سری یادها مرگ هم برای امروز و دیروز نیستند، برای سالهای سال پیشند، خاطرات مرگ هایی که در ذهنم حک شده اند
مثل مرگ فهیمه نامی اگر اشتباه نکنم، در روزهای دبیرستان
وقتی محمد حسین را پریشان دیدم و از او پرسیدم چه شده، و او با حالی خراب ماجرای خودکشی دختری را در منزل همسایه شان گفت که فکر کنم آن موقع یک سال از ما بزرگ تر بود. از فشار های خانواده خود را حلق آویز کرده بود.
با این که سال ها از مرگ فهمیه میگذرد اما هنوز خاطره اش از ذهنم کم رنگ نشده، یادم هست آن موقع ها با خدا صحبت میکردم و از او میخواستم که میشود فهمیه را ببخشد و گناهش را بیاندازد گردن پدرش؟
هنوز هم که هنوزه بعضی وقت ها موقع گذاشتن سر روی بالش یاد مرگهایی می افتم که در ذهنم مانده
همینطور که سر روی بالش است آرام لب های میجنبد : بسم الله الرحمان الرحیم ....

نیم نگاهی به بعد دارم
به بعد از مرگ
زمانی که کارم زار است
آن جا دوست دارم که لب کسان دیگری نیز برای من بجنبد :
بسم الله الرحمان الرحیم ....





پ ن:
شما هم شروع کنید:
بسم الله الرحمان الرحیم...
۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۵
مسیح
(صبح حوالی ساعت3/نزدیک به جبهه بیت المقدس/توجیه قبل عملیات)


_
اسلحه هاتون رو چک کنید!
هر نفر سه خشاب
هر خشاب سی گلوله
هرکی با خشاب پر پرگرده حق الناس کرده!
نیت کن
ماشه رو بچکون
هرکی واضح و درست شنید چی گفتم صلوات بفرسته!

+الهم صل علی محمد و آل محمد

(در صدای صلوات فرستادن بچه ها یک نفر به رسم عادت و عجل فرجهم را نیز میگوید که با خنده جمعیت و واکنش فرمانده روبرو میشود) :

_
آقا دیگه اومدن
برا سلامتیشون دعا کنید...




پ ن:برای جمعه های کش دار بدون تو...
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۲۱
مسیح