icon
بایگانی مهر ۱۳۹۵ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۳۰ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دایی گویا مداح بود

ظاهر خوبی هم داشت

مادرم میگفت قلم خوبی هم داشت و انشا های مارا هم مینوشت

خط خوبی هم داشت

خوش تیپ بود

بی سر و صدا و مظلوم و دست به خیر

با دل و جرات و جربزه دار

دایی از همرزمان چمران و متولسیان بود

فرمانده اطلاعات و عملیات گیلانغرب

دایی با هیبت بود

دایی مدتی مفقود الاثر بود

دایی وقتی برگشت من چند روزم بود

من کمی به دایی شباهت پیدا کردم

گاهی وقتی از مدرسه برمیگشتم و از چهارچوب در خانه مادربزرگ تو می آمدم

آقاجون روی پای مادرم میزد و میگفت: جعفر اومد و مادرم میگفت: جعفر نیست آقا جون، پدر بزرگ میگفت: میدونم نیست ولی شبیه آقا

پدر بزرگ بزرگ مردی بود، اواخر پارکینسون گرفته بود، پارکینسون بیماری سختی است

طاقچه مادر بزرگ موزه دایمی دایی بود


چند روز پیش دوستی پستی گذاشت در رثای شهدای مداح، برای استقبال از محرم

دایی اولین پست بود

من امروز به برکت آن پست و ایجاد دغدغه اش، وصیت داییی را پیدا کردم

من هیچ چیزم جز کمی از ظاهر به دایی نرفته

من فقط یک بار در دبستان توی کلاس برای معلم و بچه ها مداحی کردم

من صدای خوبی ندارم

من اگر تمام توانم را بگذارم نمیتوانم مثل وصیت دایی بنویسم

وصیت دایی سادست اما بوی نور می دهد

من دایی ندیده ام را دوست دارم

چقدر خوب که نزدیک به محرم دوباره به یادش افتادم

شاید اگر اشکی آمد و دمی گرفتم

امسال ثوابش را با دایی شریک شوم

مداح ها عاشق بساط روضه اند

برای مداح ها محرم بهشت است

دایی امسال پیش اباعبدالله سینه میزند و نوحه میخواند

من هیچ چیزم شبیه دایی نیست...





پ ن:

میزنه قلبم..

داره میاد دوباره باز بوی محرم....

پ ن:

خوشا به حال هممون

دعا کنید مارو هم در این ده روز

پ ن:

این محرم بیشتر به یاد اسیران خاک باشیم، کسایی که حالا خوب فهمیدن محرم چه گنجی بوده..

پ ن:

خیلی حرف زدم..

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۳
مسیح
اوضاع وبلاگ نویسی و مخصوصا وبلاگ خودم جوری شده که گاهی حس میکنم برای یک سینمای خالی در حال پخش فیلمم
و هر از چند گاهی کسی هم که وارد سالن میشه یا اشتباهی اومده یا وسطاش گوجه پرت میکنه

حس میکنم بعد اینستا کم کم از اینجا هم خداحافظی ریزی بکنم
تو اینستا بحران کامنت ها آدم رو اذیت میکرد و اینجا بحران عدم تشخصیص وجود مخاطب
غیر قابل انکاره که فرد مطلب رو برای مخاطب مینویسه

ولی خب از حق نگذریم که فیلم دیدن تو سالن خالی هم لذت خودش رو داره






پ ن:
امیدوارم همین عده قلیل شش هفت نفری هم استفاده کنن از مطالب اگر استفاده ای داره
اگرم نه که واویلا
پ ن:
من کلا آدم کم کامنت گذاری هستم اما از لیست دنبال کنندم و حتی دوستانی که منت گذاشتن و دنبال کردن حقیر رو، بررسی میکنم و مطالب رو بیش و کم میخونم
افراد دنبال شده از طرق خودم رو که همیشه میخونم. گاهی با تیک مثبت و منفی گاهی با کامنت متوجه حضورم میکنم
ولی نمیدونم اساسا دنبال کردن امر تعارفی شده یا چیز دیگه ای...
تو اینستا تعارفی بود و بعضا با نیت های مختلف
اما اینجا درک نمیکنم چرا اینجور شده
پ ن:
در کل ما خداحافظی نمیکنیم، گفتم یک سری نکات رو دور هم واگویه کنیم
۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۸
مسیح


 (مژده خانم برای رفتن حیدر رضایت بده نیست، حیدر به هر دری زده نتوانسته از زبان مژده خانوم بله بگیرد، یک بار به او گفته بود که بله گرفتن از زبان شما حتما از بله گرفتن از همسر آینده من هم سختر خواهد بود.

پا در میانی پدر، مادر بزرگ،امام جماعت مسجد و یک دوجین شخصیت قابل اعتماد دیگر نیز جواب گو نبوده.

فکری به ذهن حیدر زده، حیدر قصد میکند تا مادر را در موقعیتی قسم بدهد و درخواست کند که دیگر بله را از او بگیرد. چه موقعیتی بهتر از نماز های آهسته و پیوسته و شمرده شمرده مژده خانم روی صندلی نمازش، حیدر لباس رزمش را که با احتساب الان چندماهی میشد که خریده بود را با ساک همیشه جمعش میپوشد و بیرون درب اتاق صبر میکند تا مژده خانم قامت ببندد، مژده خانم قامت میبندد و حیدر وارد میشود)

_ بسم الله الرحمن الرحیم 

+به نام خدای بخشنده مهربان

_(مژده خانم کمی حواسش پرت می شود، از گوشه عینک خود نیم نگاهی می اندازد، حیدر را میبیند و چهره اش در هم می رود)

_الحمدلله رب العالمین.....

+خدایا شکرت که همچین پسر سالمی بهم دادی

_مالک یوم الدین...

+که باهاش باعث میشی تو قیامت سر بلند بشم

_(مژده خانم برای تمرکز چشمانش را میبندد)

إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعینُ...

+خدایا من شما رو می پرستم که گفتی در راه من با همه چیتون جهاد کنید 

_اهدنا الصراط مستقیم..

+خدایا کمک کن تو این دوراهی تصمیمی رو بگیرم که باقی بندگان خوب میگیرن..

_(مژده خانم والضالین را با شدت و عصبانیت خاصی میگوید) و الضاااالین..

(ادامه نماز را حیدر به دیوار کنار دست صندلی مادر تکیه داده و دو زانو نشسته در حالی که لباس به تن دارد و ساک در کنار و مادر با لحنی شکسته و لرزان ادامه نماز می دهد و میخواند، اواخر نماز نزدیک به سجده آخر بغص مادر اشک های آرام لطیفی می شود که روی گونه سر میخورد و آرام به سجده آخر میرود، حیدر هم آرام نظاره گر پرده آخر تلاش خود است و گوش تیز میکند، مژده خانم به سجده می رود)

_یا الطیف الرحم....الهم الرزقنی شفاعته الحسین...

(مهدی تمام تمرکزش را جمع کرده تا صدای نجوای سجده مادر را بشنود، اگر قرار است اتفاقی بیفتد دقیقا الان وقت به وقوع پیوستنش شده)

_اللهم تقبل منا هذا قلیل...

+(حیدر گل از گلش میشکافد و بلند داد میزد) االهیی آااامییین...

(حیدر دستش در بند ساک محکم میشود و از جا بلند میشود، مادر تا سلام های نمازش را بدهد حیدر در حال بستن بند کفش هایش شده و پدر در چهارچوب در ایستاده، مژده خانم سلام را میدهد، گره چادر را باز میکند و با عجله به سمت در میرود)

_حالا باید همین الان بری....






پ ن:

خدایا ما رو راه بلد بله گرفتن از خودت قرار بده...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۵:۵۴
مسیح

+خب جناب آقای بهرام سلماسی
_بله خودمم
+چند در صده جناب؟
_بله؟ متوجه نشدم
+عرض کردم چند درصده؟
_چی چند درصده؟
+جانبازیتون عزیز
_جوون درباره سود بانکی صحبت نمیکنی، بد نیست تو دهنت جانبازیشم بچرخه
+اینم سود بانکیه دیگه حاج آقا، الان من مینویسم اینجا چند درصده، پولشو براتون واریز میکنن
_عمو جان، سپرده ما قرض الپس ندست، اون موقع که داشتیم برگه واریزیشو پر میکردیم به سودش فکر نکردیم

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۰:۵۴
مسیح




چهار سال خورده ای قبل وقتی کارهای ثبت نامم را میخواستم انجام دهم، رفتم به ساختمانی بین خوش و آذربایجان. ساختمانی که قبلا محل تولید آدامس خروس بود و حالا شده بود دانشگاه.
وارد سالن ورودی شدم، قیافه های عجیب و غریب، لباس های جالب، دوستی های صمیمی دختر و پسری، زیر لب گفتم میم ط حالا باید چهار سال با اینها سر و کله بزنی. ولی خوب است، خیلی کوچک نیست.
رفتم طبقه اداری، کارهای ثبت نامم که تمام شد، خانم فلانی گفت آدرس دانشکده ات را از روی برد بخوان و فردا برو آنجا، گفتم مگه اینجا نیست؟؟ گفت نه اینجا دانشکده هنر است,تو باید بروی ارتباطات
گفتم آخیش، خیالم راحت، از شر نگاه های سنگین راحت شدم.
رفتم به فردوسی، بن بست شاهرود با حیاط درخت توتش. جا خوردم، خشکم زد. از مدرسه ابتدایی مان هم کوچک تر بود. ولی خب وضعیتش بهتر بود. بین سه دانشکده معماری و هنر و ارتباطات ، اینجا معروف به حوزه علمیه بود.
من در حوزه علمیه چهار سال عمر گذاشتم، روزگار لعنتیه تشکلی، روزگار دانشجویی، روزگار رفاقت
روزگار رفاقت اما از همه چیز بهتر بود، حالا سعید و رشید و حسین و عمار و .... را از آن روزگار دارم.
دانشگاه ما با دستور آقا تشکیل شده بود
تحت تملک سازمان تبلیغات بود
آرمانش تربیت هنرمند و نیروی متعهد انقلابی بود
اما شیره ما را مکید..
گاهی وقتی وارد حیاط دانشکده هنر میشدیم انگار خارجی وارد شده بود
حیاط پشتی معروفش را با سلام و صلوات رد می کردیم
در دانشکده معماریش غریبانه وارد میشدیم
و در دانشکده خودمان هم، رفته رفته غریب شدیم
برای اینکه بازیچه خاله بازی ها نشویم، به گوشه ای خزیدیم
از دست حماقت های بعضی هم نوعانمان خون دل خوردیم
سعی کردیم بعضی چیزها را عوض کنیم
از سازمان کوفتی دانشجویی فحش خوردیم
شاهد تباه شدن دختران و پسران معصوم ترم اولیمان بودیم
و کلاه خودمان را محکم چسبیدیم که باد حداقل مارا نبرد.
ولی خب
چهار سال خورده ای مان با این نام گره خورد و مهر اسمش خورد روی پیشانیمان
نمیتوانم انکار کنم جایی را که مزین بود به اسم سید مرتضی را دوست نداشتم
چرا داشتم
اما اقرار میکنم
دوست دارم یک زمانی برگردم و خرابش کنم
یا دوباره بسازمش یا بگذارم مثل قبل کارخانه تولید آدامس خروس شود.
سرتان را درد آوردم
میدانم که متن شلوغ پلوغ و بد بود
نشنیده بگیرید
اینها کمی از واگویه های یک دانشجوی س و ر ه ای بود.




پ ن:

خیلی دقیق متن را نخوانید :)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۲۱:۰۵
مسیح

خداروشکر میکنیم بابت فصل پاییز و بعدش دوچندان شکر بابت خلقت فصل زمستان که عجیب غریب خوبه

والا برای ما نه نفر دومی وجود داره که بگیم قدم میزنیم، نه کافه بازیم شکر خدا، نه سیگاری که از دود دوچندانش کیف کنیم، نه اهل خرید لباسیم بگیم تنوع داره و نه عکاسیم بپریم تو کوچه خیابون عکس بگیریم و ...

ما جزو باشگاه طرفداران خالص و مخلص زمستون و پاییز هستیم و صرفا برای گل روی خودش میخوایمش.

اصلا هم ربطی به تاریخ تولد نداره

باد کردن دست از شدت سرما

فن فن

یخ کردن گوش

بخار چایی

کیپ کردن یقه

خیس شدن کفش تو هوای سرد

و ...

اصلا انگار علاقه به پاییز و زمستون نوعی خود آزاری


آیتم های مختلفی داره این دو فصل

1.دانلود آهنگ (زمستون) و گذاشتن هدفون و قدم زدن

2.کم کردن وسایل گرمایشی و کشیدن پتو تا زیر گردن در هنگام خواب

3.سرما خوردن خیلی ملو و یواش و درمان اون تو این فصل

4.گرفتن یک لیوان چای و قرار دادنش حد فاصل چشم ها و دماغ و دهن، جوری که یک چهارم دماغتون توی لیوان باشه

5.رسیدن به منزل و چسبوندن پاها به خصوص کف پا به شوفاژ یا بخاری، اگر بخاری بود مراقب باشید.

 و ملیون ها ملیون آیتم های جذاب دیگر...

بعضی هاش هم شخصی هست نمیگم دست توش زیاد نشه





پ ن:

شماهم آیتم قابل استفاده ای داشتید بفرمایید بهره ببریم..

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۷
مسیح




به شدت تقابل بین امیر و شیرین در سریال ماندگار وضعیت سفید دل نشین و حساب شده و پر مطلب بود.
به قول نقاد ها یک تقابل درآمده.
امیر سر به هوا غرق در رویاها، اما بی کله و صادق و بی شیله پیله
شیرین یک دختر در آستانه زن شدن، اما با ژست های مثلا بالاتر از سن خودش که سعی دارد با دیگران تفاوتی داشته باشد.
شیرین هم گویی در مدل معکوس شبیه امیر است، امیر از حقایق تلخ فاصله میگیرد و غرق در رویاهای نوجوانی است. اما شیرین سعی دارد نشان دهد که به حقایق زندگی نزدیک است و خودش را غرق در ژست بزرگسالی کند.
در این بین اما شیرین رویاهای امیر، یک کامله زن دانای کل است، چیزی که در حقیقت شیرین واقعی نیست.
از نظر من امیر داستان مشکلی ندارد.
زندگی خودش را میکند، کاری به کار کسی ندارد. دنیای خاص خودش را ساخته. شوریده و بی کله به اهداف خودش میپردازد این دنیاست که با امیر کار دارد.
این حقایق زندگی روتین آن روزهاست که یقه ی امیر را میگیرد. تعارفات و رسم های زندگی.
البته قبول دارم، امیر دیگر خیلی غرق رویاهاست تا جایی که گاهی دیگر خیلی دیر با زندگی مواجهه میکند و جا می ماند. امیر جنگ را نمی فهمد تا جایی که رفیقش که به شدت به او حسادت دارد شهید می شود. این برای امیر بد است. امیر باید میدانست که وقتی در روی لب و لپ هایش مو سخت و خشن درآورد دیگر مرد شده و باید گاهی مثل مرد ها برخورد کند.
سرزمین رویاهای امیر درست وقتی فرو میریزد
که امیر با دنیای حقیقی مواجهه مستقیم پیدا میکند.
دوستش میمیرد، شیرین میرود، بساط میهمانی بزرگ باغ مادر بزرگ جمع میشود، امیر با امتحانات شهریور دست به یقه میشود و مهم تر از همه
خواهر و مادرش به او میگویند که شیرین برای زندگی دنبال یک مرد است، نه یک نوجوان رویا پرور.
و این انگ مرد نبودن با تعاریف مرسوم
میتواند کمر هر جوانی را خم کند.
درست همان جایی که امیر با دنیای .اقعی مواجه مستقیم پیدا کرد و همه چیر تمام شد
شاید باورتان نشود
پست تلوزیون نفسم گرفت، و وقتی شیرین به امیر گفت که مرد نیست و او مرد میخواهد
یک پارچ آب یخ روی سر من هوار شد.
اصلا نفهمیدم کی اینقدر با امیر همراه شدم
مورد من اصلا به شدت امیر نبود
و اساسا شیرینی هم وجود نداشت
اما انگار امیر، با ارجاعات داستانیش، یک آینه شکسته و غبار الود، از فضای آینده من بود.

اصلا قرار نبود در مورد وضعیت سفید بنویسم
اما از آنجایی که با وضعیت سفید زندگی کردم، دست خودم نیست، نا خودآگاه مینویسم....





پ ن:
حسی شبیه حسادت امیر به آن دوست موتور سوارش را،بارها عمیقا تجربه کردم...
پ ن:
حمید نعمت الله و هادی مقدم دوست، مخصوصا مقدم دوست را باید تقدیر کرد.
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۴
مسیح
بوی چای تازه دم
صدای تق و تق خوردن استکان ها به هم
نرمی و تازگی نان بربری دم در
پیاده روی های هر شب روی سنگ فرش تا میدان
ذکر های حاج قربان
حسینیه نصفه نیمه عشاق
روضه های حاج منصور در ارک
بوی اسفند
و ....

9 روز!
9 رو زیاد است...
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۰:۰۹
مسیح

ماموریت با شکست مواجه شد :)

به هر حال زندگی دیگه

گاهی موفقیت گاهی شکست

ولی یکم خستگی این شکست تو وجودم موند

خیره ان شا الله

بازهم خداروشکر






پ ن:

از عقیده دم زدن، هزینه داره

گاهی هزینش کمه

گاهی زیاد

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۵
مسیح

 بلاخره بعد دو روز گشت و گذار و بالا پایین کردن ده تا لوکیشن مختلف مکان دلخواه و خوب برای ضبط امروز پیدا شد.

روز اول که لوکیشن مد نظر پیدا نشد از شدت استرس ممکن بود غش هم بکنم

کار، کار به شدت پر استرسیه در کل.

حالا فردا ضبطه و چالش جدید

تست و تمرین با بازیگر هایی که اصلا بازیگر نیستن.

ان شا الله صاحبان کار کمک کنند و این هم به سلامت پیش بره 



پ ن:

دعا بفرمایید 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۵:۰۶
مسیح