icon
بایگانی فروردين ۱۳۹۶ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۱۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

+یعنی شما داری میگی، از اینکه این اقا دست بزن داره و شما رو به این حال روز در میاره، شکایتی نداری که هیچ، راضی هم هستی؟

_بله حاج آقا، شکایتی نیست، من مردمو همینجور که هست دوست دارم، دست بزنش هم نمک زندگی منه!

+خواهرم باور کنید اینجا جای شوخی و سرکار گذاشتن نیست، کلی آدم دیگه با کلی پرونده بیرون در منتظرن، میشه خواهش کنم جدی باشید با من؟

_وا حاج آقا از سر و روتون خجالت بکشید، من چه شوخی میتونم با شما داشته باشم!

+ ده یعنی چی دست بزنش نمکه زندگی شماست! پزشکی قانونی یه لیست از آسیب های شما از خون ریزی و شکستگی گرفته تا ضرب دیده گی غیره گزارش داده! جای مشتش یکم این ور تر میخورد الان چشم شما باید تخلیه میشد! بعد شما میگی نمک زندگیته؟؟

_پزشک قانونی بزرگش کرده، خیلی از اونها اصلا ربطی به همسرم نداشته، من کلا آدم بی حواسیم همه تو فامیل میدونن

+اینجور که پیش میره من برای ادامه پرونده باید برای شما یه تست روان سنجی و چند جلسه مشاوره منظور کنم..

*نه حاج آقا، تست هم برای این زن من جواب نمیده، دیوانه دیوانست دیگه

(ثریا با صورتی که میتوان گفت آش و لاش شده، به مرتضی زیر چشمی نگاه میکند و لبخند ریزی میزند)

*نخند ثریا، دوست داری منو آتیش بزنی؟؟

_ میبینید حاج آقا، دوستم داره که بهم میگه دیوونه. شما که اینجا هر روز داری زوج های مختلف رو میبینی، به نظرتون اینطور نیست!

+والا برای هر دوی شما مشاوره نوشتم، شما دلیل کتک زدن هات چیه؟ مشکلی داری؟ کاری کرده؟ خلافی ازش دیدی؟ چی بوده؟

*حاج آقا من نمیخوامش، نمیتونم تحملش کنم. مشکل روانی هم دارم، من کلا تو خونه به چهره این خانوم حساس شدم. کتک زدنش تنها راهیه که میتونم خودمو تخلیه کنم!

+والا من نمیفهمم یه خدا! پس چرا تو شاکی هستی و طلاق میخوای؟؟

*خسته شدم دیگه، به حدی رسیدم که کتک زدنش هم آرومم نمیکنه!! تا قتل رو دستم نیفتاده باید طلاقش بدم، که حداقل فردا قاتل نباشم، جدی میگم حاج اقا!

(ثریا باز بی هوا خنده اش میگیرد، با پشت دستش جلوی دهانش را میگیرد و سرش را خم میکند و سعی میکند خنده اش را کنترل کند)

*نخند ثریاا!! نخند!! تو رو به ابلفضل نخننندد!!!!

_آخه تو خسته نمیشی؟؟ دوست داری چقدر از زندگیمون تو این اتاق هدر بره؟؟

*تو اسم اینو میذاری زندگی؟؟

+بسه آقا بسه! مسخره کردید منو؟؟ دادگاه منتر شماست؟؟ مرااادی، مررااادی! بیا اینها رو ببر بیرون، دیوانن ملت!

*چی چیو ببر بیرون!! مرد حسابی سه ساعته دارم اینجا میگم من یه دیوانه زنجیریم، دو تا پرونده از پزشک قانونی برات اوردم که حکم طلاق بدی بعد تو ما رو میفرستی بیرون؟؟

(سرباز از راه میرسد و بازوی مرتضی میگیرد و از او میخواهد به بیرون برود، مرتضی سرباز را محکم به دیوار میکوبد و دستش را رها میکند، به سمت قاضی میرود و یقه اش را از پست میز میگیرد)

*یا امروز زیر حکم طلاق مارو امضا میکنی، یا به امیرالمومنین قسم جنازت از این اتاق میره بیرون

+ول کن مرتیکه وحشی! داری خفم میکنی عح عح مرادی برو بقیه رو خب کن!! ول کن دیوانه!

_مرتضیییییییییی ولش کن کشتیش!! تو کی میخوای تموم کنی این مسخره بازیهاتو!!!

*امضا کن این لعنتی رو!!

(حالا جند سرباز و مامور دیگه داد و بی داد کنان آمده اند و با تمام توان مرتضی را گرفته و به عقب میکشند اما مرتضی قاضی را رها نمیکند و قاضی همراه با مرتضی از میز جدا میشود)

_ولشش کن مرتضی!! جان ثریا ولشش کن!!

+ول کن ل ععع نتیی وو لل کن!!

(قاضی دستانش را دهوا تاب میدهد و به صورت و دستان مرتضی میکوبد تا بلکن او را رها کند، اما فایده ای ندارد در بین همین ضربه وارد کردن ها، یک ضربه محکم قاضی به گوش مرتضی اصابت میکند و صدای زنگ این ضربه در گوش مرتضی میپیچد، صدا این ضربه مثل کسی که در مرکز زنگهای بزرگ کلیساها ایستاده باشد در گوش مرتضی تکرار میشود، چشمان مرتضی به ناگهان کامل باز میشود، دستانش قفل شده و ولی از حرکت می افتد، قاضی از شدت ترس خشکش میزند)

+غغغغ لطط کردم، ببببخیشد غلللط کردم

(صداهای قاضی و ثریا و مامورین و فضا آرام آرام برای مرتضی محو میشوند تصویر هم همینطور)



+جینگو و جینگه ساز میادوووو از بالووویی شیراز میادد، شازده دوماد غم نخور نومزدت با ناز میاد

(صدای جمع) یااااااار مباااارک باداااا ایشالا مباررررک بااادا!!! یاارر مبارک....

_بسه تو رو خدا آبروم رو برردین!!

+ببین کاکوو مو تا شیرنیموو نگریمااا اینقدر میخونم تا خود خط مقدم، صدام یزید کافر برات قررر بیاد! ها والو!!

_باشه باااشه بذار برم تهران، عروسی رو بگیرم، بعد با یه وانت شیرنی میام خط، ولی خب لامصب بذار برم بعد!

+من این حرفا سروم نمیشه! بچه ها حالو همه باهم، آی حومی آی حمومی آب حموم تازه کن!!

_لاااا اله الا اللله

&یاسین بسه دیگه، به جای این دلقک بازیا پاشو تیربارو از قاسم تحویل بگیر، این قر تو کمرت رو پشت تیر بار خالی کن!

+وووی عامو مهدی شما چقده بی ذوووقیی!!

&پاشو من از تو بیشتر تشنه شیرینی آقا مرتضم منتها بدبخت بره تهران، بعد!

+هااا والا این شد حرف حساب



(مرتضی آرام چشمانش را باز میکند، گردنش از شدت فشاری که به خودش وارد کرده درد میکند و خیلی نمیتواند فشارش دهد، فک و دندان هم همینطور، دست ها و کلا تمام عضلاتش هم همینطور، در این حالتی که به او دست میدهد همیشه فشار بیش از حدی به عضلاتش وارد میشود که کوفته گیش تازه بعد از آن حالت شروع می شود، بی حال است و با تجارب قبلش می داند که اثر آرام بخشی ست که به او تزریق شده، در انتهای نگاهش در اتاق بیمارستانی که در آن بستری است، ثریا را میبیند که در حال صبحت کردن با مهدی است و قاضی هم کنار او ایستاده)

_آقا مهدی چرا اینقدر دیر رسیدید...

&به خدا شرمنده ثریا خانوم، تا شنیدم رسوندم خودمو.. منتها دیر شده بود

$چرا خواهر من همون اول مثل آدمیزاد نیومدید بگید همسرتون مشکل روانی داره؟؟

_موجی بودن مشکل روانی نیست حاج آقا! بهش میگن جانباز اعصاب و روان!

$میدونم خواهرم، ببخشید، خب همون رو میگفتید من حداقل میدونستم چیکار باید بکنم

_آقا مهدی مگه قرار نشد صحبت کنید باهاش از خر شیطون بیاد پایین، دست از این مسخره بازیاش برداره؟

&چرا، ولی اینکار از نظر اون مسخره بازی نیست ثریا خانم، اون داره زجر میکشه به خدا، خودتون رو بذارید جای اون یه بار! هر چند وقت یه بار مثل وحشی ها بیفتی به جون کسی که دوستش داری بعد تمام روز بیفتی به دست پاش که ببخشید! ییخشید که مثل چی کتک زدم!

_من باید از این موضوع شاکی باشم که نیستم!!!

(صحبت ها همینطور ادامه پیدا میکند، و بعد ثریا با مهدی و قاضی خداحافظی میکند و به سمت مرتضی می رود)

_ به به ... گل پسر، یاد پسر بچه گیات افتادی... دعوا راه میندازی، یقه میگیری!

+(مرتضی رویش را بر میگرداند و سکوت میکند)

_ منه دیوننه هم که عاشق همین نفس کش هات شدم :))

+ (مرتضی زیر لب) توی دیوونه...

_ آقای محترم این دیوونه اسم داره ها! ثریا جون!

+ به خدا داری کاری با من میکنی، که روزی صد دفعه آرزوی مرگ کنم... استخبارات عراق هم نمی تونست این شکنجه رو روی من بکنه...

_ بگو.. بگو آقا مرتضی.. دیوونه ... شکنجه گر ... بعثی

(به سمت ثریا بر میگردد)

+به خدا میرم آسایشگاه، اونجا حالم خیلی بهتره، دکترها هم همیشه روم نظارت دارن، داروهام رو هم میخورم، اگر باز بهم بریزم چنتا قلچماق هست تا منو بگیرن و ببندن به تخت، بعدشم تو هم مثل خانوما یک روز در میون میای بهم سر میزنی، منم شکل یه مرتضی عادی میام پیشت برای ملاقات..

_ اسایشگاه برای کسایی که نه خانواده ای دارن نه خونه ای، و نه کسی که ازشون مراقبت کنه.. من ولت کنم بری پیش کسایی که با تو و امثال تو مثل دیوونه ها رفتار میکنن؟؟ اصلا!

+خب دیوونه ایم دیگه ثریاا!! دیووونه ایم!! دیوونه که شاخ دم نداره! اصن صد رحمت به دیووونه ها! حداقل فرق آدم های غریبه رو با اشنا میدونن!

_ ببینم تو از کاری که کردی پشیمونی؟؟ از جبهه ای که رفتی پشیمونی؟؟ از انتخابی که کردی پشیمونی؟؟

+معلومه که نه! ولی از کاری که دارم با تو میکنم پشیمونم ثریا! به خدا پشیمونم

_پس به منم حق بده از انتخابی که کردم پشیمون نباشم!! از راهی که میرم پشیمون نباشم! مگه وقتی نیمه جون رو زمین افتاده بودی و اون سگ صفت ها برای خوش گذرونیشون بستنت به لوله تانک و بقل گوشت تیر در کردن، من و امثال من خجالت کشیدیم!!! حالا وقتی تو هر از چندگاهی دست میره و منو نوازش میکنی باید شرمنده بشی؟؟

+ به جای خودم تو رو باید بفرستم آسایشگاه...

(ثریا از بین اشک هایش ناگهان زیر خنده میزند، خنده ی ناگهانی او مرتضی را هم به خنده می آورد اما برای اینکه میخواهد نشان دهد هنوز عصبانیست پتو را روی سرش میکشد، ولی پتو میلرزد و صدای خنده های مرتضی هم پنهان کردنی نیست)





من دیگه خسته شدم، ادامش با ذهن خودتون :)









پ ن:

یه دفعه ای پای کیبورد داشتم با کلمات بازی میکردم که شد این متن بالا، خیلی ناقصی داره، ولی امیدوارم تو حال و هواش قرار بگیرید

پ ن:

یکی از نواقصش صحنه جانبازی مرتضی است و اون فلش بک هم برای همین کاره ولی خب، حال و توان خودش رو میخواد که فعلا در وجود من نیست، شما با سلیقه خودتون در ذهنتون تصویر سازی کنید

پ ن:

دلم میخواست روزی از جانبازهای اعصاب و روان بگم و یا تصویر کنم، ولی خب کم بضاعتم

۱۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۲۸
مسیح


_هنوزم هر وقت از توی کهف بیرون نگاه میکنم خودم و خودت رو میبینم که رو به شهر داریم دنبال خونمون میگردیم، هیچ وقتم پیداش نکردیم :)
+اهوم :) یادته...
_ولی خودمونیم احسان، کهف اومدنمون برای تو بد آموزی داشت
+بد آموزی؟؟ چرا؟
_چون الان دقیقا یک ساله برنگشتی...
+آها.. از اون لحاظ :)
_خیلی دلسنگی احسان
+عه! بازم؟






پ ن:
ایام رجب و روزهای خوب پیش رو مبارک
پ ن:
ای صاحبان دلهای بیدار! ای جوانان! این سه ماه را قدر بدانید
(آقا)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۵۳
مسیح
+راستی x بچه ی دومش رو هم حاملست
_عه x ؟؟
+آره
_چرا؟؟؟
+حالا دیگه شده
_ای بابا


+بچه ی دوم X  هم که تو راهه
_تو رو خدا؟؟!
+آره
+نه بابا... دیوانه..






پ ن:
خلاصه اگر مادر یا پدر هستید که بچه دوم رو نیارید، خیل زشته
اگر هم مجرد هستید و پدر و مادر آینده، اینو بدونید که بچه دوم خوب نیست
پ ن:
شرمندم
ولی از عبارت ن ا خ و ا س ت ه برای بچه، متنفرم
بگذریم..
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۴۰
مسیح




پس اگر مقصد پرواز است
قفس ویران بهتر
پرستویی که مقصد را در کوچ میبیند
از ویرانی لانه اش نمی هراسد...
#آوینی







پ ن:
همین یه جمله رو درک کنیم
خیلی جلو میریم
پ ن:
تو این عکس هوا هم خیلی سرد بود.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۲۵
مسیح

خدا من رو ببخشه

ولی یکی از موارد مطالعه من

عکس پروفایل آدم ها در فضای مجازی (مشخصه که بیشترین نمودش توی خانم هاست)

که به شدت رابطه ی مستقیمی با سن و تنفس بیشتر اونها تو فضای مجازی داره

اول عکس آقا(رهبر)

بعد اسما متبرکه

بعد کربلا

بعد گل و بهار و جنگل و ...

بعد یک سری نوشته ها

بعد تصاویر فانتزی

بعد تصاویر فانتری عاشقانه

بعد همونها به همراه جملات عاشقانه

بعد یک سری عکس نوشته های عاشقانه + نوشته های یکم خارج عرف عاشقانه

بعد یک عکس از خودشون تو حالتی که نوک تپه وایسادن و دوربین پایین تپه عکس گرفته و اونها حد یک نقطن

بعد یکم فاصله نزدیک تر میشه

بعد نزدیک تر

بعد میزن پشت درخت وایمیسن

بعد از گردن به پایین

بعد یه چیزی میندازن روی صورتشون چفیه ای چیزی

بعد از پشت سر تو مکان های زیاد

بعد بازی با دست

بعد بسته ی صورت تو حالتی که برگی گلی چیزی روی صورته

بعد ...

بعد ...

بعد ...

بعد چهره با حجاب و چادر و اینها

یعد ..

بعد...

بعد عکس بدون چادر

بعد ...

بعد ...


(خدایا نشه جندسال بعد وقتی زندگی مجازیم رو دیدم، بگم وااای خاک بر سرم، چی بودم و چی شدم..)






پ ن:

چیکار میکنیم با خودمون؟

حواسمون هست؟

پ ن:

این قضیه درسته برای آقایون خیلی حساس نیست، ولی تو اقایون هم هست، همچین با ریشاش ور میره و درست میکنه و انگشتر بازی میکنه و دلبری میکنه که ..

پ ن:

مگه معیارهای دین تو فضای مجازی فرق میکنه؟

اگه رساله جدید یا حکم جدیدی تو این باره اومده بگید ماهم در جریان باشیم.

پ ن:

خدا ما رو لحظه ای به خودمون وا نگذاره..

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۴۳
مسیح

+از بچگیت، با مادرت توافق کردیم. البته اسمش توافق نبود، جبر بود، اون بنده خدا هم چیزی نمی گفت. جبر ما اینطوری بود، بچه هر کاری داره با مادرشه. من وظیفم چیز دیگست. من جایگاه خودمو تو خونه داشتم. من اون کسی بودم که تو باید ازم میترسیدی، آخرین اسم که وقتی از زبون مادرت بیرون میومد، ساکت میشدی و از ترس دیگه آتیش نمی سوزوندی. همیشه فاصلم رو باهات حفط کردم. مادرت حرفای تو رو می آورد برام. یک وقتی اگه اجازه می خواستی، پول میخواستی، خراب کاری کرده بودی. هیچ وقت به خاطر مشکلات درسیت، نیومدم مدرسه. هیچ وقت به خاطر نمره های کارنامت، بغل نکردم که بخوام ببوسمت، هیچ وقت باهات بازی نکردم، هیچ‌وقت...

میدونی بابا، دست من نبود، من بزرگ شده ی نسلی بودم که بین باباها و بچه ها فاصله بود، نمیگم بد بود، نه نبود. ولی خوبم نبود. من فکر میکردم راه درست اینه. ولی نبود

اینو زمانی فهمیدم که برای اولین بار مادرت دیگه حرف تو رو پیش من نیاورد.

خودت اومدی

برگه رو گذاشتی جلوی من

هزار رنگ شدی

و با صدای لرزون گفتی میخوای بری جبهه 

باورت نمیشه بابا جان

ولی اون لحظه 

وقتی برای اولین بار این حالتو دیدم

حالم مثل زمانی شد که برای اولین بار مادرت رو دیدم

نمیگم عاشق شدم.. نه

منظورم اینکه مثل وقتی که مادرت رو دیدم، انگار دوباره داشتم یک چیز جدید رو تجربه میکردم

منگ شدم، انگار معادله درست چیده نشده بود

باید مادرت دوباره ازم میخواست

اما سریع خودمو جمع کردم

گفتم:

حالا کجا میخوای بری؟

گفتی دوکوهه اقاجون

گفتم:

درسات چی میشه پس؟

گفتی اونجا میخونم 

گفتم:

هزینه نداره که؟

گفتی نه

یه امضا زدم زیر کاغذ 

گفتی ممنون بابا

گفتم تو راهت به مادرت بگو چایی بده به من

گفتی چشم

یک کلام هم نگفتم که مواظب خودت باش، دلم برات تنگ میشه، آخه تو بری من چیکار کنم

باباجان، نگفتم! ولی به خدا تو دلم می گفتم. لعنت به فکری که تصور میکرد، پدری، یعنی مثل سنگ شدن، بروز ندادن، بیرون نریختن

روز اعزامت، همه تو حیاط بودن. مادر داد زد، داره میره اکبر آقا. اومدم تا دم در و داد زدم، خدا به همراش

ولی بابا، به خدا تو دلم موند بغلت کنم، بوت کنم و فشارت بدم، تا دم قطار باهم بریم و تو راه، مثل دوتا آدم بزرگ باهم‌ حرف بزنیم و بگم که چقدر مرد شدی بابا.

در حیاط که بسته شد

هول و ولای همه عالم افتاد تو دلم

چند لحظه بعد اومدم تو حیاط

درو باز کردم

ولی تو تو کوچه نبودی

مادرت گفت چی شده؟

گفتم هیچی، صدا شنیدم

ولی فکر کردم هنوز نرفتی

خواستم بغلت کنم 

بعد تو زیاد تو حیاط نشستم و فکر کردم

به همه گفتم به خاطر به هم پیچیدن حساب و کتاب دوکونه

ولی نبود، به خاطر تو بود

حسرت میخوردم

شب و روز

زنگ که میزدی، خودمو میزدم به اون راه ولی گوش تیز میکردم و همه صحبتهای مادر و خواهرت رو می شنیدم

دوست داشتم بپرم گوشی رو از دستشون بگیرم و بگم سلام بابااا کجایی مرد خونه

ولی نمیشد..

نسل... میخواستم وقتی بابا میشدی یه روز بکشمت کنار برات بگم اسیر نسلت نشو، مثل من نشو، مثل خودت باش

ولی تو به اونجای قصه نرسیدی

یه روز بهاری

تلفن زنگ خورد

مادرت اینا مجلس زنونه بودن

من بودم و و خونه

تلفن برداشتم

اولین باری بود که به خاطر کاری که کرده بودی، من پشت تلفن جواب میدادم

ولی این رسمش نبود. من جواب گوی سخت ترین کاری شدم که تو کردی، اونم برای اولین بار 

هیچ کس رو خبر نکردم، کتم رو پوشیدم

راه افتادم سمت معراج

مسئول اونجا گفت: پسرتو ببینی، میشناسی؟

گفتم: بله...

بعد بردنم به سرد خونه 

تو اونجا خوابیده بودی. چقدر اروم بودی بابا، چقدر بزرگ شده بودی بابا

گفت: همینه پدر جان؟

گفتم: به جز جای ترکشاش، خودشه

رفت، تا یکم تنها باشم

هیچ کس اونجا نبود، نسلم رو کنار زدم، یک بار برای همیشه

بغلت کردم!!

دوباره یه حس جدید

چقدر خوب بود بابا

باز چقدر حسرت خوردم

مرد شور این همه فاصله رو ببرن

تمام این سالها، به جز بچگیات، فاصله مون هیچ وقت کمتر از سی سانت نشد بود

مسئول معراج که برگشت، سریع و وحشت زده من رو از روی سینه تو بلند کرد

گفت حاج آقا به فکر خودت باش، یکم اروم باش خدا صبرت بده

به خودم اومدم دیدم صورتم خیس آبه، کلی جیغ زده بودم و موهام پریشونه

معجزه کردی پسرم، دیر بود ولی کار از کار نگذشته بود

بعد خاک سپاری و همه اون مراسمات معمول، عهد کردم هر صحبتی که باهم نکردیم رو اینجا بکنم، پیش قابت، پیش تو

_بابا

+جان بابا؟

_پدر شدن خیلی سخته..خوب شد به من نرسید

+آره بابا، خیلی سخته...

_بابا

+جان بابا؟

_همیشه دوست داشتم مثل تو بشم، برای همینم خدا گذاشت شهید بشم

+(بغض پدر)





پ ن:
عکس پست

پ ن:

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست

وصف حال پدرای مظلوم شهدا

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۴۷
مسیح

تا حالا شده یه نفر بیاد بهتون بگه

فلانی!! بهمانی فلان کار رو کرده! (که از قضا گویا کار خوبی هم بوده)

بعد شما بگید:

فلانی؟؟؟! عمررررا منو دست انداختی؟


حالا اگر فلانی زن باشه، اون رو یک آدمی در نظر بگیریم که حجاب درستی نداره، اهل سرخاب و سفید اب و چنتا کار خارج عرف و بعضا گناه طور دیگه

یا اگر مرد باشه از اون آدما .... در نظر بگیریم

چرا باید تعجب کنیم که فلان کار رو کرده؟


این داستا زندگی بیشتر ماهاست، حالا شاید به گل درشتی مثال بالا نباشیم، ولی دست پایین ترش هستیم

ماها گاهی تو زندگیمون قصد میکنیم کارهایی رو انجام بدیم که اصلا به لیست اعمالمون نمیخوره

مثل خودم من

من نمازهای واجبیم رو با تاخیر و بعضا قضا میخونم بعد یک دفعه کلید میکنم روی یک نماز مستحبی که الا و بلا باید بخونمش!

آیا این بده؟

نمیشه گفت بده

ولی میدونید مثالش مثل چیه؟


اینکه شما پراید داشته باشید، و برای چند وقت بخواید موتور یه ماشین سطح بالا رو روش سوار کنید

حالا چی میشه

شما روی ماشین موتور باکیفتی رو سوار کردید، شکی هم توش نیست

اما این موتور روی پراید جواب نمیده..

بعد طرف میره پیش مشاور مذهبی میگه حاج آقا به خدا نماز فلان خوندم، دعای بهمان خوندم، کربلا رفتم و ... ولی نمیدونم چرا درست نمیشه

بعد تهش درمیاد، واجبات رو انجام نمیده

موتور رو ارتقاء دادی باید بدنه رو هم بالا ببری، لاستیکا رو بهتر کنی، شاسی کشی ماشین رو کلا به هم بریزی، کمک هات رو تقویت کنی و کلی کار دیگه

یعنی، ماشینت رو باید عوض کنی

حالا یکی هم پیدا میشه این وسط میگه، آقا موتور بنزه!! میگی نخرم؟؟ نندازم رو ماشینم؟

چرا آقا بگیر، ولی باید بقیه ماشین رو بریزی بهم تا اون جواب بده، والا پولت رو هدر دادی


شما نماز اول وقتت رو بخون درست و حسابی، در دهنت رو بگیر غیبت نکن، مواظب چشماتم باش، حالا تنگش اعمال مستحبی رو هم بزن، ببین چه گوله کنی!









پ ن:

به خدا پست رو با خودم بودم، گفتم شاید شما هم بشنوید بد نباشه

پ ن:

ما آدما کلا دنبال قرصیم

به پیشگیری و روند درمان اعتقاد نداریم

همش دنبال یه قرصیم که نیم ساعته حلش کنه

بعد مثل نقل و نبات قرص رو میندازیم بالا، هی اثر گذاریشون کم میشه، بعد ما هی یه پله میریم بالاتر، درحالی که مریضی درمان نمیشه

تو مسایل دینی هم همینطور

دنبال قرص بخشیده شدن گناه ها

قرص باز شدن گره ها

قرص عاقبت به خیری

قرص شهادت

قرص سعادت و ...

تعارف که نداریم

درسته شب قدر از جلوه های رحمت خداست و آدم حالش جا میاد میبینه همه جا مراسمات اینقدر شلوغ و با شکوه برگزار میشه

ولی خودمونیم، جمعیت رو میبینی یک قیافه هایی توشونه، یا آدمه رو میشناسی میدونی چه آدمیه، میاد شب قدر

دنبال قرص بخشش

بعد میدونی چی میشه؟

اصلا خدا هم میبخشتش، ولی چون مشکل ریشه ای حل نمیشه، یه ماه بعد باز ظرف گناه پر پره

دقیقا مثل مسکن ها

درد رو آروم میکنه! ولی برای مدت محدود

دوباره بعدش باز درد و درد و درد...

پ ن:

خب دیگه من از منبر میام پایین :)

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۰۳
مسیح



تصمیم دارم از این به بعد

کمتر با کلمات صد من یه غازم

حال عکس ها رو خراب کنم

این عکس و از دست این عکس

نیازی به دیالوگ ها چرند و پرند من نداره

نگاهش که کنید

خودش حرف میزنه






پ ن:

#پیشکسوتان_انقلاب

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۲۸
مسیح

بی مقدمه

🌷عیدتون مبارک🌷


ان شا الله سال پر خیر و برکتی داشته باشید
پر از خبرهای خوب
دست پر باشید جلوی امام زمان
زیر سایه ولایتشون زندگی کنید
حضور سید علی رو هم گرم تر از قبل حس کنید
و ان شا الله...
امسال دیگه سال تموم شدن دوریمون از حجه ابن الحسن باشه


ان شا الله سال 96 پر تلاش تر برای انقلاب باشیم
جنس ایرانی بیشتر بخریم
از برند بازی بیشتر دوری کنیم
کمتر اسراف کنیم
بیشتر قناعت کنیم
ساده زیست تر باشیم
انقلابی تر باشیم
استکبار ستیر تر باشیم
چشمامون رو بیشتر باز کنیم
 و کلی چیز دیگه


خلاصه سال نوتون مبارک

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۵۰
مسیح