توی ایستگاه نشسته بودم، منتظر اتوبوس
وقتی که رسید رفتم روبروی درب اول اوتوبوس ایستادم. راننده درب عقب را باز نمیکرد که مبادا کسی کارت نزده و کرایه نداده برود. می شود گفت که حق هم داشت، البته نه همه حق را
هر نفر که به راننده نزدیک میشد یا کارت میزد و صدای تک بوق دستگاه بلند میشد، یا کارت شارژ نداشت و دستگاه دو بوق پشت سر هم میزد و بعد آن فرد نقدی حساب میکرد و یا کلا فرد از ابتدا پول نقد میداد
او
اما با نگاه های نگران و پر اضطرابش به کم شدن آدم های پیش رویش در صف طویل داخل اتوبوس و نزدیک شدنش به محل نشستن راننده فکر میکرد
نفر رو بروی او هم رفت
حالا نوبت به خودش رسید، کارتش را از جیب در آورد
چند سناریو را در ذهنش مرور کرد:
اولی اینکه کارت را سریع بزند و پایین برود و از صحنه دور شود
دومی اینکه تقصیر را گردن راننده بیاندازد و دستگاه را خراب جلوه دهد
سومی....
بوق بوق
این صدا سناریو سوم را که در ذهنش مرور میکرد بهم ریخت
راننده سریع گفت:
نزد آقا
او دوباره کارت را روی دستگاه گذاشت
بوق بوق
راننده:
شارژ نداره
وقت اجرای سناریو دوم رسیده بود و یک دفعه با صدای بلند شروع کرد:
یعنی چی؟؟؟ من همین صبح خریدمش!!
راننده:
من چیکار کنم؟ شارژ نداره
او:
یعنی چی آخه؟ میگم من همین امروووزز خریدمش!!! نو نوعه!
راننده:
به من چه! میگم شارژ نداره!
او:
مگه میشه، همین امروز صبح خریدم
رنگ قرمز شده بود، این جمله را هی تکرار میکرد و وقتی دید راهی نیست از داخل جیبش، آن سناریوی مبادا را خارج کرد، یک عدد دو تومنی
که به نظرم نه تنها آخرین دو تومنی جیبش بود
بلکه آخرین اسکانس جیب او هم بود
کیف کارت هایم را که در دستم آماده نگه داشته بودم، بلند کردم و روی دستگاه گذاشتم
بوق
دو تومنی را که تا آستانه خروج از جیبش آورده بود، دوباره خیلی نرم در جیبش فرو برد
: آقا میدادما!
: نه مهمون من باش
: زحمت شدا!
: نه چه زحمتی
همینطور که جملات را میگفت سریع دور میشد
راننده گفت:
منم بهش میگم نمیخواد بدی
من در دلم گفتم:
نگفتی که، داشت سکته میزد..
یاد دوارن مدرسه خودم افتادم..
آن موقع هایی که اتوبوس هنوز بلیطی بود. ما هم عادت به پول تو جیبی گرفتن نداشتیم. پول تو جیبیمان گرفتن سه عدد بلیط بود یا یک نوار کامل آن که برای اتوبوس بدهیم
چندباری که نزدیک رسیدن به مقصد دست در جیبم کردم و بلیط نبود، از ترس و شرمندگی سکته میکردم و خداروشکر که آن موقع ها در عقب را باز میکردند و من از در عقب سریع فرار میکردم و فردا صبح به جای یک بلیط، دو بلیط به راننده می دادم
اما شرمندگی یک مرد کجا و یک پسر بچه کجا
کاش میشد هرکجا کسی در حال شرمندگی بود، کمک او میکردیم
مثلا ان زمان هایی که زن یا مردی به خاطر نداشتن هزار تومن بیشتر، مجبور میشود کیسه میوه اش را دوباره سر جایش خالی کند..
شرمندگی و خجالت این موقعیت ها خیلی سخت است
حالا اگر ضرب در موقعیت های بزرگ تر شود، جانکاه هم می شود
مثلا شرمنده شدن پدر و مادری برابر فرزند
مردی در برابر همسر
پ ن:
چقدر پست های این سری تلخ شد :)