icon
بایگانی مرداد ۱۳۹۷ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

+به انتظار چه نشسته ای پسرم؟

_جنگ پدر... در انتظار جنگ هستم تا دشت را پر کند

+از جنگ چه میدانی؟

_یک گروه حق یک گروه باطل و بعد شمشیرهایی که حرف میزنند

+تعریف شاعرانه ایست... اما جنگجوها شاعر نیستند

_چه هستند پدر؟

+اگر به چشم تو نگاه کنم، شاید مجسمه ساز هستند، خراش میدهند و میبرند

_چیزی هم خلق میکنند؟

+آدم های جدید... من خودم بعد از یک جنگ خلق شدم

[دستش را بالا می آورد، آستین خالیی که تاب میخورد]

_ادمی هم خلق کردید؟

+خلق کردم، آدمی بدون سر

[نگاهش را به پسرک می‌دوزد]

+چه چیزی از جنگ برای تو جذاب است پسرم؟

_قاعدتا نه آستین خالی شما و نه سر از دست رفته

+چیزی که از جنگ دیده می شود همین است پسرم

_برای آدم هایی که وسط میدان هستند آری، اما برای کسی که از این بالا میبیند، نه...

[نگاهش را در دشت رها می‌کند، گویی دنبال چیز خاصی بگردد]

+از این بالا چه میبینی؟

[در نگاه پسر گویی که دشت دوباره پر آدم شده باشد]

_من گروهی از آدم ها را میبینم که شجاعت روبرو شدن با واقیعت های حتمی را دارند، همه چیز را پشت سر گذاشتند و میدانند تیزی تیغ ها حقیقی است اما جلو می‌روند، نگاهشان به انتهای سپاه دشمن است گویی هدف تبدیل به هیبتی شده و آن را هم پشت سپاه دشمن مخفی کرده اند.

گرمی چشمان منتظر را پشت خود حس میکنند و سردی مرگ را روبروی خود.

کشته شدن با شرافت را بیشتر از زنده بیرون آمدن از پس شکست میدانند.

میدانی پدر؟ از این بالا رفتار ها دیده میشود

به نظرم شما درست میگویید، جنگ آدم های جدید خلق می‌کند، مثل شما، بعد از نبرد قبلی و مثل من، بعد از نبرد پیش رو

+شاید وقتش رسیده این بار من جنگ را از بالا ببینم و تو از میانه میدان، شاید من هم فیلسوف شدم «خنده»

_اگر تحمل کردید که در میدان نباشید شاید «خنده»






پ ن:

پشت سپرهایی که بلند کردیم برای دفاع، بعضی ها خانه کردند

گرچه از صدای برخورد ها شاکی هستند.

پ ن:

این کابوس چهل ساله، تا دم مرگ بدرقه تان خواهد کرد

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۴۷
مسیح

برادران

خواهران

مگر چقدر از انقلاب پنجاه و هفت گذشته؟

مگر چقدر از دفاع مقدس دهه شصت گذشته؟

چند سال از قطعنامه گذشته؟

چند سال از تمام شدن زیست امام بر روی این کره خاکی، بین ما گذشته؟

برادران 

خواهران

من امروز از سر شک، با تقویم چک کردم

از انقلاب پنجاه و هفت، چهل سال گذشته

از تمام شدن جنگ، بیست و نه سال گذشته

از رحلت امام، بیست و نه سال گذشته


پدر جان شما متولد چه سالی هستی؟

«چهل پسرم»

مادر جان شما متولد چه سالی هستی؟

«چهل و دو پسرم»

خانم شما متولد چه سالی هستید؟

«شصت و دو آقا»

برادر جان شما چطور؟

«شصت برادر»

ولی شبیه آدم های دهه نود هستید!

پدر جان شما جنگ را دیدی؟

«ندیدم! جنگیدم پسرم!»

مادر جان شما چطور؟

«حسش کردم با تمام وجود پسرم!»

خانم شما چطور؟

«هنوز شب ها ترس بمباران ها را دارم!»

برادر شما چطور؟

«خاطره پدر های رفته دوستانم را نمیتوانم فراموش کنم!»

عجیب است ولی انگار اصلا جنگ ندیدید!

چقدر از روزهای جنگ دور شده اید

چقدر از آرمان ها فاصله گرفته اید

یادتان هست یک لقمه را بیست ملیون می‌خوردیم؟

حالا معده هایمان بزرگ تر شده یا امیالمان؟

«تو سرت باد دارد پسرم! من هم روزی شبیه به تو بودم، جنگ بیست و نه سال است تمام شده، آدمیزاد آسایش میخواهد!»

عجیب است پدرجان، انگار شما همین دیروز متولد شده اید..

این شعار از دهان شما بیرون نیامده؟ جنگ جنگ تا رفع کل فتنه؟

فتنه ها تمام شده یا ما کور شده ایم؟

«تو گویا خیلی دوست داری عزای مادر ها را ببینی پسرم!»

عزای مادرها در رثای فرزندانی که جانشان را برای حق میدهند دیدنی است، تقلای مادرها برای فراری دادن فرزندانشان از حق شرمساری است...

«تو جواب کودکی های من را میدهی؟ جنگ و نبرد برای تو جذاب است آقا! نه برای من نسل سوخته»

خواهرم نسل سوخته من هستم که باید مجاهدت شما را برایتان بازگو کنم، کودکی هایتان لی لی بود و خاله بازی؟ ببخشید که لازم بود اول خون بازی شود تا راه برای خاله بازی باز شود..

«تند می روی جوان، اگر جنگ و انقلاب ثمره اش همان دوستان پدر از دست داده من هستند، دوست دارم دهه نودی باشم اصلا، که آن ها حالا بخورند و من لقمه ای بیش تر نداشته باشم!»

برادر درد تو، درد لقمه های بیشتر است با اینکه زاده نسل گلوله های بیشتر بودی...

پدرم

مادرم

خواهرم

برادرم

برای فراموشی زود بود

زود است

وقتی شب هنوز دنبال ماست

کدام اکسیر را به خوردتان داده‌اند؟

کدام نان آغشته ای را خورده اید

این فراموشی زود رس

عجیب است

سرطان است

جای خودتان را در کتاب تاریخ خالی نکنید

داستان هنوز ادامه دارد...







پ ن:

#اشرافی_گری_شاخ_و_دم_ندارد

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۳۵
مسیح

پله های ایستگاه مترو را پایین می آمدم

بلندگوی سالن، اولِ آهنگ (آمده‌ام) را پخش میکرد

در حال هوای آن موسیقی وهم آور بودم

و نشسته روی صندلی های سالن به انتظار قطار

با خودم گفتم:

فلانی اسمش که قطار است 

بیا فرض کن نشسته ای به انتظار قطار مشهد

که سوت بکشد و بایستد و داد بزند

«مسافرای مشهد جانمونید!»

بعد سواری شوی و بروی

آهنگ رسید تا خواندن خواننده و خواننده گفت:

«آمده ام....»

چشم هایم بسته بود که با سوت باز شدن درب های قطار آن ها نیز باز شدند

نه قطار برقی مترو، قطار مشهد شده بود

نه ایستگاه، ایستگاه راه آهن تهران بود

آهنگ اما هنوز ادامه داشت

«آمدم ای شاااه، پناهم بده...»

زیر لب گفتم:

من که نیامده ام آقا

اما پناهم بده...

رد اشک را پاک کردم و وارد قطار شدم...





پ ن:

خط امانی زه گناهم بده...

#امام_رضا

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۲۰
مسیح